مونولوگ

‌‌

یا فاطر بحق فاطمه...

بره ناقلا وویس فرستاده تو گروه خواهر برادرا "عید شما مبارک؛ سلامت باشین!!!" انقد قشنگ گفته :) (لابد به گوش من قشنگه!) می‌خواستم به عنوان پست تبریک عید بذارم اینجا، ولی سیو نمی‌شد. به مامانش گفتم اول ضبط کنه بعد بفرسته. دیگه هر کاری کرد خواهرم، نگفت که نگفت! بعد پیام داده "با زور مگس‌کش!!! اینو گفته: "چرا دندون رو جیگر نمیذاری؟!؟😆"" با وجود اینکه بسسسیار دوستش می‌دارم، گفتم "بذا بیام دندوناتو دونه دونه می‌کشم تا بفهمی دندون رو جیگر میذارم یا نه! :)"

بعله. ما انقد همدیگه رو دوست داریم و من و عسل هم که دیگه آخر لطافت و خوش‌رفتاری با بچه‌ایم :)


یک لوکیشن قشنگ:

من تو آشپزخونه کنار اوپن در حال خوردن شیرینی و چایی.

آقای جان تو هال کنار اوپن در حال خوردن شیرینی و چایی.

شیرینی مجزا، چایی مشترک 😂😂😂 :) دیگه آقای جانن دیگه دیگه :)



عید فطر خیلی خوبه، مبارکمون باشه :)


+نفهمیدم چطور تاریخ یه روز کم شد!؟!

پرتقال ناقلا...

_ اسمش چیه؟

+ جوجه!

_نه! اسسسمش چیه؟

+ جو! جه!

_ اسم جو! جه! ات چیه؟

+ اسم؟؟؟

_ آره، اسم.

+ امممم...

_ مثلا نارنجی!

+ اسمش پرتقاله :)


جوجه


کلا از عروسک مروسک بدم میاد! بخصوص اگه عروسک انسان باشه. ولی این یه جور مظلومانه‌ای نگاه می‌کنه، گردنشم کج کرده دیگه هیچی :)

  • نظرات [ ۱۲ ]

ناقلای سه ساله!

بره‌ی ناقلا: خاله آرتمیس پتو بیار برام!

عسل (مامانش): بگو لطفا خاله!

بره‌ی ناقلا: لطفا.

عسل: بگو خاله جون، قربونت برم، عزیز دلم... :)

بره‌ی ناقلا: :/ اصلا به خاله هدهد میگم. خاله جون، عزیز دلم، قربونت برم، برام پتو بیار :)

عسل: o_O

من: o_O

هدهد: O_O :):):):):) *_*

بره‌ی ناقلا:...

  • نظرات [ ۵ ]

زندگی در برکه شاید، سرنوشت ماهی است...

امروز من و بره‌ی ناقلا داشتیم با استِتوسکوپ به صدای قلبمون گوش میدادیم. بهش میگم ببین قلبت چی میگه. میگه حرفای درست میزنه!
اول به قلب بره‌ی ناقلا گوش دادم میگفت: "دوپ‌دوپ؛ دوپ‌دوپ؛ دوپ‌دوپ" بعد به قلب خودم، میگفت: " دووووپ دووووپ .......... دووووپ دووووپ .......... دووووپ دووووپ" انگار هرچی به انتهای زندگی نزدیک‌تر میشیم، قلب سرعتشو کمتر میکنه تا بالاخره یه جایی از خستگی خوابش میبره!

به کجا چنین شتابان؟
     گون از نسیم پرسید.
          "دل من گرفته زینجا
               هوس سفر نداری
                    ز غبار این بیابان؟"
                         "همه آرزویم اما
                              چه کنم که بسته پایم!"
به کجا چنین شتابان؟
     "به هر آن کجا که باشد
          بجز این سرا سرایم"
               "تو و دوستی خدا را
                    چو از این کویر وحشت
                         به سلامتی گذشتی
                              به شکوفه‌ها به باران
                                   برسان سلام ما را..."

  • نظرات [ ۶ ]

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی...

یک عدد کیک پختم هزار لا! ولی از اونجایی که خانواده‌ی محترم، خامه دوست ندارن، خامه‌اش بسیار نامحسوس کار شده! البته خانواده‌ی محترم علاوه بر خامه، از شکلات، بخصوص تلخ هم دوری میجوین، ولی این خوشمزه واقعا جزء لاینفک زندگیه!



به نظرم میشه ازش یه کیک شیک درآورد و در آینده حتما به شکل‌های مختلف امتحانش میکنم. تزئین مزئین صففففر. فقط ریختم شکلاتو! و اونم پاشید به کل ظرفم... :) حالا اشکال نداره، یه معلم داشتیم میگفت تو دفتر خاطرات فقط فدایت شوم ننویسین برای خودتون. از خراب‌کاریاتونم بگین. ولی وقتی بره‌ی ناقلای کشته مرده‌ی شکلات، بالاسرت باشه مگه میتونی تزئین کنی؟ خواهرم انقد ازم شاکیه! چون میگه بره‌ی ناقلا کپی برابر اصل خودته. میگه تو اینجوریش کردی...
اگه در حال گریه‌ی فجیع باشه، با یه بند انگشت شکلات در کسری از ثانیه آروم میشه. وقتی یکی دوساله بود، شکلاتی رو میخورد که هفت جدش نمیتونستن (بخاطر تلخیش). جاش که اصلا روی اپن و میز و هر بالابلندی دیگه‌ایه. بتونه رو سقف هم میشینه. انقدر رو حرفاش پافشاری میکنه تا بالاخره به کرسی میشینن، از رو نمیره اصلا. انقد ریز ریز ریز سؤال میپرسه که حس میکنی دارکوب داره به مخت نوک میزنه. و مگه موضوعی هست که بهش علاقمند نباشه؟ البته این روزا همه‌ی بچه‌ها همینقدر کنجکاون. فک کنم از آب‌های تراریخته است! بقیه‌اش دیگه تخریب شخصیت خودم میشه، نمیگم :) حالا فقط یکیش. مدام در حال حرف زدنه. من خودمو یادم میاد که همیشه میگفتن بسه دیگه، چقد حرف میزنی! مثلا در این حد که دنبال مامان از هال به آشپزخونه، از آشپزخونه به اتاق، از اتاق به حیاط، از حیاط به هال میرفتم و وقایع اتفاقیه تعریف میکردم :)

+ دیگه بزرگ شدم، فقط هر از گاهی پرحرفی میکنم! ولی وبلاگ اصلا حس حرف زدن به آدم نمیده. چار خط مینویسی نطقت کور میشه!!!
+ خدایا شکرت بخاطر اون چیزی که میدونم و میدونی. همچنان نگهدارش باش...

  • نظرات [ ۷ ]

دیالوگ‌های ماندگار 1

خ: بره‌ی ناقلا! چون دیروز پسر بدی بودی، امروز لپ‌تابو بهت نمیدم، ولی اگه امروز پسر خوبی باشی، فردا لپ‌تابو بهت میدم!

ح: انقد دیروز، امروز، فردا کردی، خودت فهمیدی چی گفتی؟ :)

خ: 😆

بره‌ی ناقلا: 🙍

من: 🤓

  • نظرات [ ۴ ]

مرغ باغ ملکوتم نی‌ام از عالم خاک!

مامان همیشه دوست دارن که مرغ تازه مصرف کنیم. تازه به این معنی که تازه ذبح شده باشه. از نظر مامان مزه‌ی مرغ زنده خیلی بهتر از بسته‌بندی‌هاست. خوشبختانه یه مغازه تو محل هست که مرغ زنده میفروشه و مامان از اونجا مرغ میخرن. البته ما همیشه سعی میکنیم که مامان از این کار منصرف بشن و همون مرغ بسته‌بندی یا ران مرغ بخرن، ولی همیشه پیروز نمیشیم. دلیل ما برای این تلاش هم واضحه. پختن این مرغ‌ها مراحل بیشتر و سخت‌تری نسبت به اون مدل دیگه‌اش داره. یعنی باید خودمون پرهای مرغ رو بکنیم و دل و روده‌اش رو دربیاریم و کارهایی از این قبیل! خوب اغلب این کار با من نیست، چون کار آسونی نیست. ولی امروز تنهایی یه مرغ رو پرکندم! و تکه تکه کردم:) شایان ذکر میباشد که قسمت دوم برام سخت‌تر بود، چرا که جدا کردن دل و روده و آت و آشغال‌های کثیف مرغ بسی کار سختی است! مخصوصا جایی که باید کیسه صفرا رو از کبد (جگر) و قلب (دل) و کلیه (قلوه) اش جدا کنیم! یا تو زیست دبیرستان آناتومی دستگاه ادراری پرنده‌ها نبوده، یا من یادم نمونده. به خاطر همین این سوال برام پیش اومده که آیا پرنده‌ها یک کلیه دارن؟ یا مرغ‌ها فقط؟ یا اصلا مرغ من فقط یه کلیه داشته؟ یعنی مثلا اهدا کرده باشه!  یه رگ بسیار بسیار قطور هم دیدم نزدیکای قلبش که بنظرم معادل آئورت ما باید باشه!خلاصه که حس یه جراح رو داشتم یا حس حضور در سالن تشریح! هر چند دقیقه هم داد میزدم که ای واااای بیاین کمک:) و مامان بره‌ی ناقلا که خودش یه مرغ دیگه داشت میگفت خودت باید تمومش کنی و اصلا نمیومد!
بالاخره بعد از یک ساعت کشمکش تمومش کردم، گرچه دیگه به درد شام نمیخورد و رفت تو فریزر! چون تو اون یه ساعت خواهر گرام، ضمن اینکه یه مرغ رو کامل تمیز کرده بود، پلو مرغش رو هم آماده کرده بود ;) البته من هیچ استرسی به خودم وارد نکردم، چون بنده معتقدم فرآیند آموزش باید در آرامش و به آهستگی پیش بره تا خوب تو ذهن دانشجو نقش ببنده و از این منظر سعی کردم کیفیت کار رو بالا ببرم!
خواهرم تعریف میکرد که رفته مرغ بخره، بره‌ی ناقلا رو هم برده. این بار پیرمرد فروشنده‌ی همیشگی نبوده و بجاش یه آقای جوونی بوده. از خواهرم پرسیده ذبح‌شده میبرین و خواهرم گفته بله. بعد ایشون گفته پس بچه رو ببرین بیرون تا ذبحش کنم:) خواهرم میگم داشتم با خودم فک میکردم که بره‌ی ناقلا صحنه‌های خشن‌تر از این رو تو تلویزیون دیده و تازه هر روز با دوستش گربه و خرگوش عروسکیش رو گردن میزنه! منم موندم تو این قضیه. نمیدونم باید چیکار کنیم. این بچه خشن شده. از همون اول هم همیشه درباره‌ی تفنگ و چاقو و دعوا و مشت و لگد حرف میزد. مثلا بگیم آقای نگهبان پارک دعوات میکنه اگه گل بکنی، میگه من آقای نگهبان پارک رو با چاقو (یا تفنگ) میکشم! شب‌ها تو خواب دندون‌قروچه میکنه. یادم نمیاد ما از سلاح سرد یا گرم تو خونه حرف زده باشیم. تازه تا همین تولد سه‌سالگیش که چند ماه قبل بود براش تفنگ هم نخریده بودیم و من باز هم مخالف خرید تفنگ و شمشیر براش بودم ولی دایی‌هاش خریدن دیگه! در عجبم این بچه این همه خشونت رو از کی یاد گرفته. گاهی فک میکنم همه‌ی پسربچه‌ها همینجورین، ولی مثال نقض زیاد دیدم ازش.

+ دو تا کتاب رو شروع کردم. یکیش ارزش ادبی نداره و فقط خاطرات یه دختربچه است، ولی ازش خوشم میاد. اگه بعد از اتمامش صلاح بدونم اسمش رو میگم ;) یکی دیگه‌اش هم ابن‌مشغله است. اینو خیلی وقته دانلود کردم ولی نشد بخونم. اینکه دو کتاب رو با هم‌شروع کنیم و به موازات هم پیش ببریم عجیبه؟
+ استرس گرفتم. واسه فردا نه لکچر آماده کردم، نه تمارین کتاب رو حل کردم.
+ سخت‌ترین بخش زبان اینه که بخوای به قول استاد با ملودی خودشون حرف بزنی! من که اصلا خوشم نمیاد و به طبع یاد هم نخواهم گرفت. چون باید تقلید و تکرار کنی و من نمیکنم. نمیدونم بقیه چجوری روشون میشه ادای اونا رو دربیارن! :))
  • نظرات [ ۷ ]

در حاشیه‌ی مراسم

تو مراسم تشییع و خاکسپاری مرحوم مذکور که با بنر و پوستر در سطح شهر اطلاع‌رسانی شده بود، وروجک (دختر خواهرم) رو هم برده بودیم و لباس‌هاش هم سفید و نورانی بود. ما سه تا خواهر هم با احترامات فراوان و خیلی محتاطانه هر چند دقیقه اونو بین خودمون مبادله میکردیم. طی مراسم افراد غریبه‌ی زیادی اومدن و هی پرسیدن که وروجک فرزند شهیده؟ و تازه از من پرسیدن که خواهرم همسر شهیده؟ o_O حالا امشب شوهرخواهرم اومده میگه عکس یه دختر که خیلی شبیه وروجکه رو تو روزنامه به عنوان دختر شهید چاپ کردن! ما هم سریع روزنامه رو دانلود کردیم دیدیم بعععله! حتی دست‌های مبارک بنده به همراه دستمال کاغذی پر اشک و بووووق هم تو تصویر هست! آدم چی بگه از دست این خبرنگارهای سه نقطه که حتی نیومدن یه سوال بپرسن که دختر چهار ماهه‌ی این بنده خدا کوووو؟ اعتمادم نسبت به رسانه سلب‌تر شد!
نمیدونم بره‌ی ناقلای سه ساله کی انقد بزرگ شد؟ یه بار تو همون روزا برداشت به دختر هشت ساله‌ی مرحوم گفت مهسا عکس بابات رو دره، اون رفته تو آسمونا پیش خدا، ولی ناراحت نباش زود برمیگرده! مثلا میخواست با زبون خودش دلداری بده. من به مهسا نگاه میکردم ببینم چی میگه. فقط لبخند میزد.
  • نظرات [ ۴ ]

عشق من کیه؟

این چند روز بره ناقلا پشت سر هم ناخوش میشه. به مریضی نمیکشه البته. طفلک خیلی بچه‌ی خوبیه تو مریضی. اصلا بد اخلاقی نمیکنه. مثل بعضی بچه‌ها نیست که وقتی مریض میشه بهانه‌ی هزار و یک چیز رو میگیره و جون مامانش رو به لبش میرسونه. خودش کاملا هوشیاره و قبل از هر کسی میفهمه الان مریض شده و حالش خوب نیست و به مامانش میگه، و میدونه مریضیش مدت داره و تموم میشه. هیچ وقت هم الکی نگفته تا حالا. هر وقت گفته دارم بالا میارم دقیقا بعدش استفراغ کرده و هر وقت گفته داغم، تب داشته و هر وقت گفته سرم درد میکنه یا هرچیز دیگه‌ای کاملا درست بوده. از اول همین بود نه الان که سه سالشه. انقدر به بدن خودش و وسایل خودش و خونه‌شون و زندگی و اطراف خودش واقفه که حد نداره. هرچی ندونیم کجاست چه تو خونه‌ی خودشون چه خونه‌ی ما از اون میپرسیم، چون احتمال اینکه دیده باشه و حواسش بهش بوده باشه خیلی زیاده. بچه‌ی بسیار چیزفهم‌ایه. از ریز ریز کار بزرگترا سر در میاره. هر وقت میبردیمش پارک نمیرفت با بچه‌ها بازی کنه. یه جور حالت بزرگانه‌ای نسبت بهشون داشت. انگار که من با بچه‌ها نمیپلکم:) البته ما خیلی سعی کردیم اینطور نباشه و خیلی تشویقش کردیم به بازی کردن و اجتماعی بودن، ولی ذات آدم‌ها رو بدون خواست خودشون نمیشه تغییر داد و بره ناقلا هم خودساخته‌ترین و مستقل‌ترین بچه‌ایه که دیدم. در عوض تا میتونست به رفتارشون و به اطرافش نگاه میکرد، عینهو محققا و کاوشگرا. اصلا نمیگم باهوشه. من هنوز نمیتونم اینو بفهمم، شاید روانشناس بتونه بگه هست یا نه. ولی این فعلا مهم نیست. مهم اینه که فوق‌العاده دل منو برده. یعنی خواهرشم‌ میتونه همینقدر دلربا باشه؟
یه هفته پیش که با آبجی ز و مامان و بره ناقلا رفته بودیم بیرون تو خیابون شلوغ خیلی با فاصله از ما راه میرفت. هرچی میگم بیا گم میشی انگار نه انگار. تا اینکه مامانم و مامانش رفتن دستشویی. منم خودم رو قایم کردم و از دور حواسم بهش بود. همینجور سرخوشانه یواش یواش میومد تا اینکه شستش خبردار شد کسی نیست. تو همون دور و اطراف چندین بار چرخید و هی صدا زد مامان! مامان جون! بیراهه‌ها رو نرفت و از مسیر اصلی خارج نشد. سمت آدم غریبه نرفت. تو همون مسیر اصلی و همونجایی که گممون کرده بود سوراخ سنبه‌ها رو گشت تا اینکه منو یافت:) گریه هم نکرد و من از این بابت متعجب شدم و خوشحال و باز بیشتر عاشقش...
  • نظرات [ ۰ ]

خرید2

خرید بد:/

مسیر طولانی و گرما:/

بره ناقلای بد قلقِ بداخلاق:/

مامان همیشه عجله:/

آبجی پابه‌ماهِ یواش:/

آرتمیس حرص‌خورنده و پشت گوش داغ‌کننده:/

پیتزای قارچ و گوشت مورد علاقه‌ی خوشمزه‌ی به‌به :)

و حالا شروع شیفت کاری با همکارای خوب و شغل غیرمورد علاقه:|

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan