مثلا دیشب زود خوابیدم که صبح زود بیدار شم که برم حرم بیتوته کنم تا پاسی از ظهر! این همه ساله من اینجام، یه بار دلسیر تو حرم ننشستم. البته چرا، چند ماه پیش، یه شب رفتم تا صبح بیدار نشستم. سحر دیگه به ضرب و زور چک و لگد خودمو بیدار نگه داشته بودم. واجب بود چون، باید بیدار میموندم. ولی خب چون من جونم به جون خواب بسته است، اون بیدارمانی هم چندان نچسبید. دوست دارم برم حرم، بجز دعا و زیارت همینجوری بشینم، کتاب بخونم، یهکم دراز بکشم، خوراکی بخورم، تلفنی با دوستم صحبت کنم، خلاصه یک روز معمولی رو کامل تو حرم بگذرونم.
امروز هشت و نیم بیدار شدم!!! تا نه صبحانه خوردیم، تا نه و نیم خونه رو جمعوجور کردم، نه و پنجاه هم اومدم بیرون.
جاتون خالی، نماز جماعت رو نزدیک ضریح خوندم. البته وقتی به رکعت سوم رسیدم دیدم از شش جهت دورم رو خالی کردن و تا جایی که در دیدرس من بود، من تک و تنها بین جمعیت ایستاده بودم! بقیه هم یکی زود یکی دیر بلند شدن، ولی واضح بود که همهشون مسافرن و من ارتباطم با امام جماعت بالکل قطع شده. به فرمودهی حاج خانومی که پشت اون میز نشسته بود، رکعات سوم و چهارم هر دو نمازم فرادا شدن!
اومدم بیرون و رفتم سمت کبوترانه که برهی ناقلا رو پیدا کنم. قرار بود با مهدش بیان حرم، منم ذوقزده گفتم پس منم میرم پیشش. اومدم بیرون، آنتن که وصل شد دیدم خواهرم پیام داده یهوقت سمت برهی ناقلا نری ها! به زور و اجبار سوارش کردم، تو رو ببینه شاید یه المشنگهی دیگه راه بندازه. این بزرگوار فعلا مهد هم داره به زور میره، چه برسد به اردو! رفتم ولی از پشت شیشه دیدمش و چنان اصوات هیجانانگیزی از خودم دروکردم که ملت با خنده برگشتن سمت من. من این موجودو میبینم نمیشه نیشم باز نشه، نمیشه آقا! نمیشه! با خواهرم قرار گذاشته بودم که منو نبینه، ولی تا تونستم دست و پا زدم که منو ببینه! ندید :( داخل هم راهم نمیدادن. میخواستم عکس بگیرم بعدا نشونش بدم بگم من دیدمت، ولی دور بود دیده نمیشد. تازه خدام هم چنان حفاظتی میکردن گویا اونجا نیروگاه هستهایه! از این چیزا هست که تو فروشگاهها به لباسها میزنن که اگه به در نزدیک بشن بوق میزنه؟ از اونا به همهشون وصل کرده بودن و روش شماره زده بودن و یه کارت هم دست والدین بود که فقط با دادن اون میتونستن بچه رو تحویل بگیرن! خلاصه یهکم خفن بود، ولی لازمه این چیزا. گروهان برهی ناقلا اینا، یه گوشه نشسته بودن و منتظر بودن، چند دقیقهی بعد هم رفتن داخل یه سالن دیگه و خلاص. ولی میتونم بهش بگم دیدمت، نشون به اون نشون که مثل سربازا هی بشین پاشو میدادن بهتون :)
تو اون مدت که اونجا بودم، چون ظرفیتشون تکمیل شده بود، دیگه پذیرش نمیکردن. دیدم یکی از خدامِ یونیفرمسبزِ چوبپر به دست، داره التماس میکنه بچهشو بپذیرن که بره سر پاسش! ولی نمیپذیرفتن که نمیپذیرفتن. میگفتن بیعدالتی میشه و فلان و بهمان. تعجب کردم. مسئولی که مثل شیر جلوی در واستاده بود و غرش میکرد و میگفت تقصیر شماست که بچهتو با خودت آوردی سر پاس، حدودا کمتر از سی سالش بود و نفر مقابلش یک عالمه بزرگتر بود انگار. ابهت مسئول کوچولو منو گرفت اصن =) تا وقتی من بودم که پذیرشش نکردن، ولی دلم سوخت، کاش پذیرش کرده باشن. بنده خدا شیفت داشت خو!
خب بسه دیگه، برم به برهی ناقلای خودم زنگ بزنم از تجربیات جدیدش بپرسم ^_^
- تاریخ : پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۷ : ۱۹
- نظرات [ ۰ ]