مونولوگ

‌‌

وُلِدْنا عَلی حُبِّ حَیْدَر...

از صبح می‌خواستیم بریم بیرون، ولی رفتیم خانوادگی یکم تمیزکاری کردیم تو این بنایی. بالاخره عصر ساعت چهار راه افتادیم رفتیم سمت جاده تبادکان. به سه‌راهی که رسیدیم آقای رفتن سمت قله شَرشَر! همونجایی که اسمش که میاد همه میگن "همونجا که آرتمیس پرواز کرد؟" چارپنج سال قبل بود که تو همین قله شرشر تو یه فضای بیابونی جلوی امامزاده، منی که هیچی بلد نبودم، تنها نشستم پشت فرمون؛ فوقع ما وقع! یادمه بجای ترمز پامو رو پدال گاز فشاااار دادم و هرچی هم بیشتر ترمز می‌گرفتم نامرد سرعتش بیشتر میشد! تنها چیزهایی که خوب یادمه اینه که تو مسیر از روی یه کانال  با عمق حدودا نیم‌متری رد شدم و رو به آسمون پرواز کردم، سرم محکممم خورد به سقف ماشین، وقتی دیگه از ترمز گرفتن ناامید شده بودم، سوییچ رو چرخوندم و ماشین رو خاموش کردم، دنبال پسربچه‌ای گشتم که قبل از حرکت، با فاصله اما دقیقا تو مسیر حرکت ماشین، بازی می‌کرد. و چیزهایی که بقیه یادشونه اینه که اون پسربچه واقعا جلوی ماشین بود، من واقعا پرواز کردم، خودشون یا ابالفضل گویان رو زمین نشستن و بعد از توقف به سمت من دویدن و فک کنم داداشم اومد ماشین رو از یه پوزیشن ناجور آورد بیرون! :) حالا امکان نداره هر چند وقت یک بار به ماجرای پرواز من اشاره نکنن! خاطرنشان کنم من هنوز هم رانندگی بلد نیستم :)
خلاصه که روز آخر رو هم اینطوری با تجدید خاطره گذروندیم.

+ اسم‌ها رو تا جایی که یادم بوده نوشتم که ان‌شاءالله به نیابتتون نماز بخونم. شما هم اینجا منو از دعای خیرتون فراموش نکنین لطفا!
+ بالاخره وصیت‌نامه نوشتم *_* اونقدری که فکر می‌کردم سخت نبود، ولی مثل خل‌ها همراه با نوشتن برای مرگ خودم و دلتنگی عزیزانم اشک ریختم😂 دعا کنین شفا بگیرم برگردم :)
+ سر دوراهی موندم پالتو ببرم یا نبرم! نمی‌خوام مثل پارسال بارم سنگین باشه، ولی ظاهرا قراره چند روزی هوا سرد بشه.
+ از دست من با این حواس‌پرتی‌هام! می‌خواستم "کنار قدم‌های جابر" رو بذارم، ولی امشب که گوشیم رو تو لپ‌تاب خالی کردم یادم رفته اونو بذارم تو گوشی بمونه! شما از طرف من دانلود کنین، گوشش بدین :)
+ حلال کنین، جدی میگم. ممکنه کسی رو با حرفام یا بحثام رنجونده باشم. یه حس مبهمی میگه برنمی‌گردم. البته احساسات شفافم رو هم جدی نگیرین، چه برسه مبهم، ولی لطفا از سر تقصیرات من بگذرین :) ممنون :) برامم دعا و طلب خیر کنین :) بازم ممنون :)
  • نظرات [ ۳ ]

خرابکاری & خرابکاری

دیروز صبح، برخلاف عادت معمول بعد نماز نخوابیده بودم. اونقدم گریه کرده بودم که چشمام شده بود قد یکی از زرده‌های تخم‌مرغ دو زرده‌ی پریروز. هفت خوابیدم و مامان از هشت تا هشت و نیم هی می‌گفت پاشو و نمی‌پاشیدم! همین‌جور خواب و بیدار بودم که گوشیم زنگ خورد، مثل فشنگ از جا پریدم! انقد هول بودم نزدیک بود تماس رو رد بدم. یکی از دو دلیل مهم گریه‌هام رفع شد با اون زنگ :)
تو مسیر دفتر تو ون داشتیم با هدهد حرف می‌زدیم که کجا پیاده شیم و اینا، یه خانمی هی می‌خواست راهنمایی کنه میگفت اینجا فلان‌جاست، هنوز به فلان‌جا نرسیدیم و... ما اصلا صورتمون هم طرف اون خانم نبود و ازش هم نپرسیده بودیم. نمی‌دونم چرا همه‌ش بین صحبت ما حرفش رو تکرار می‌کرد. هرچی هم هدهد می‌گفت "آره می‌دونیم، آره بلدیم" باز هم تکرار می‌کرد. بعد از چند بار تکرار من هم گفتم "آره حاج خانوم، می دونیم، بلدیم!"
شب هم که از کلینیک برگشتم دیدم شام نپختن و همبرگر آوردن که تو خونه ساندویچ درست کنیم. من از همبرگر خوشم نمیاد، اگه قرار باشه ساندویچ بخورم فلافل می‌خورم. سر سفره هم همین مطرح شد، بعد زن‌داداش گفت که فلافل آماده‌ی پخت هم میفروشن. پرسیدم فلافلش دایره است یا کره؟ اونم هی می‌گفت یعنی چی؟ منظورت چیه؟! بقیه هم جواب نمیدادن. منم گفتم "اینا رو تو دبیرستان نخوندین آیا؟"
حالا امروز صبح هدهد یه الم‌شنگه راه انداخته که "تو چرا درست حرف نمیزنی؟ اون خانمه بنده خدا رو چرا سنگ رو یخ کردی؟ بنده خدا یکم کم داشت، باید با اون لحن میگفتی بهش؟ دیدی ساکت شد و دیگه حرف نزد؟" منم همینجور هاج و واج نگاش می‌کردم و البته انکار! آخه اصلا فک نمی‌کردم با لحن بدی حرف زده باشم. هنوز از شوک این یکی بیرون نیومده بودم که باز گفت "اونم از دیشب که با ز اونطوری حرف زدی! تا وقت رفتن هیچی نگفت بجز خداحافظ!" دهن من یک متر بیشتر از قبل باز شد و گفتم "باز با اون چیکار کردم خودم نمی‌دونم!" گفت "بهش گفتی مگه تو دبیرستان نرفتی که اینا رو بلد نیستی؟!" هر چی گفتم "بابا من خطابم به جمع بود اولا، بعدشم من گفتم مگه تو دبیرستان اینا رو نخوندین؟" قانع نشد که. حرفش این بود که "این حرف از طرف تو که مثلا دانشگاه رفتی به کسی که نرفته یه جور فخرفروشیه!" داداشم از من کوچیکتره، زنش هم از داداشم کوچیکتره. سوم دبیرستان بود که عقد کردن. خیلی دوست داشت بره دانشگاه، ولی ازدواج و بعد هم بچه آوردن باعث شد نتونه بره. حتی امسال با بچه می‌خواست پیش‌دانشگاهیش رو بره، اما بازم نشد. منم اصلا حواسم نبود که رو این قضیه‌ی درس حساسه و نباید حرفی بزنم که بد برداشت کنه.
حالا موندم چیکار کنم. والله بالله من منظوری نداشتم، ابدا و ابدا و ابدا. گاهی این شرایط پیش میاد، حرف‌ها و کارها و حرکاتم رو جور دیگه‌ای برداشت میکنن و من نمی‌دونم چرا. تو چیزهایی از دستم ناراحت میشن که حتی خودم نمی‌فهمم. فعلا تصمیم گرفتم تا مدتی کم حرف بزنم و حواسمو بیشتر جمع کنم. خدا و بندگانش هم منو ببخشن ان‌شاءالله. هوففففف...
  • نظرات [ ۱۰ ]

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است؟

خواستم یک چیزی بنویسم محض خودت، این همه روز سکوت کردم محض خودم، حالا حرف بزنم محض محض خودت، یک دستم روی گوشی حرکت کند یک دستم روی صورت، بگویم آنقدر دلم گرفته که آمدم سراغت، بگویم این رسمش نبود، من این شکلی نبودم، نخواستم این شکلی باشم، یک بار فقط یادم است که خواستم، آن خیلی قبلاها، شوخی کردم شاید با خودم، شوخی شوخی جدی شد، نمی‌خواهم، حالا نمی‌خواهم، نمی‌شود همه‌چیز آنقدر برود عقب که دوباره این شکلی نباشم؟ یا آنقدر برود جلو که دیگر یادم برود این شکلی بوده‌ام؟ یادم می‌رود؟ باید برود؟ نمی‌رود، پس بیا برگردانم عقب، به دست چپم نگاه کن، بخاطر دست چپم بیا برگردانم عقب، بخاطر اینکه چشمان من حساس‌ترین عضو بدنم هستند، بخاطر راهی که انتخاب کردم، بخاطر اینکه جا نمانم، بخاطر اینکه من نخواسته بودم، هرکار می‌کنم نمی‌شود بگویم تو خواستی، همه‌ی اراده از آن توست، اما من خواستم، بد کردم، تو بد نمی‌کنی، اگر تو خواسته بودی دست چپم روی صورتم حرکت نمی‌کرد، اگر تو خواسته بودی دوباره چشمانم پرآب نمی‌شد، اگر تو خواسته بودی پشیمان نمی‌شدم؛ نمی‌شود گفت پشیمان شده‌ام، اگر برگردم به آن خیلی قبلاها باز هم می‌خواهم، آدم نمی‌شویم که ما، حکایت سر جاهل و سنگ و این حرف‌هاست، نقطه نمی‌گذارم که از دستم در نروی، سررشته از دستم در نرود، نمی‌شود، دیگر با دست چپ نمی‌شود، تنهایی نمی‌تواند این همه بالا و پایین برود، همه چیز درهم پیچیده، دیگر نمی‌دانم چه می‌خواستم، نمی‌دانم چه می‌خواهم، نمی‌دانم چه باید بخواهم، حقیقتا نمی‌دانم چه باید بخواهم، تو برایم بخواه، از اینجا همه چیز دست تو، همان اراده‌ی جزءی که در ادامه‌ی اراده‌ات بود هم نباشد، همان هم با خودت، که سررشته کامل از دستم در رفته، که اگر به من باشد این راه را می‌برم در بیابان به منزل می‌نشانم، که سرم بد هوای بیابان دارد این روزها، این روزها، این روزها، همین روزها؟
  • نظرات [ ۷ ]

سه

به یک داوطلب نیازمندیم که یکی دو شبی به جای ما بخوابد تا ما به کارهایمان برسیم...

تیک

تیک

تیک

آب‌پاش مغزی

مصداق بارز زنان علیه زنان و بلکم زنان علیه بشریت! یه جوک بیییییییمزه تعریف می‌کنه و هرهر می‌خنده! "دختره رفته فروشگاه و دست گذاشته رو پفک و گفته ببخشید از این پفکا دارین¿¿¿¿¿ الی افق و ختم و اینا" :|||||||||||
جامعه‌ای که یکی از دو جنس زن یا مرد رو تحقیر کنه جامعه‌ی سالمی نیست. نه مردهای سالمی خواهد داشت، نه زن‌های سالمی، نه نسل سالمی. چرا از این مسخره بازی‌ها دست برنمی‌داریم؟ مرد واسه زن جوک می‌سازه، زن واسه مرد. این میگه اون اِله، اون میگه این بِله! حالا من بخوام بگم الان فوکوس رو تخریب زن‌هاست به فمنیست بودن متهم میشم. از رانندگی و کارهای الکترونیک و فنی بگیر بیا تا آشپزی و صحبت و پوشش و حتی درک بدیهی‌ترین مسائل. یعنی واقعا شما تو عمرتون دختر دانشجویی دیدین که فهمش در حدی باشه که فک کنه ویروس لپ‌تاب از همون ویروس‌هاییه که انسان رو بیمار می‌کنه؟ پس چرا جوکش هست؟ من نمیگم خانوما بلند شین بریم سیاست و بورس و بهداشت و آموزش و فلان و بهمان کشور یا جهان رو در دست بگیریم، ولی میگم فکر نکنین که نمی‌تونیم. فکر نکنین که ما همون دست و پاچلفتی‌های تو جوک‌ها هستیم یا اگه نیستیم به نفعمونه که اون‌طوری باشیم. یه دختر لوس که فقط اطوار ریختن و عسیسم گفتن بلده، بهترین سرگرمیش اینه که صبح تا شب پای میز آرایش بشینه مانیکور کنه یا بره خرید، دغدغه‌ی اصلیش اینه که چی بپوشه و چطوری لاک ناخونشو با سگک کفشش ست کنه، بزرگترین عشقش تو دنیا پاستیله، همّ و غمّش شوهر کردنه، دانشگاه رو هم محض همین آخری و ایضا خالی نبودن عریضه تشریف می‌بره، آخرشم مجبوره پوشک بچه عوض کنه، غذای سوخته بذاره جلوی شوهر و غرغر بشنوه، تو دورهمی‌های زنونه غیبت فلانی و فلانی رو بکنه؛ در حالی که آقاشون داره تو جلسات هفتگی با دوستاش مسائل لاینحل خاورمیانه رو حل و فصل می‌کنه. این زن نخواهد تونست بچه‌ی آدم تربیت کنه، نه دختر نه پسر.
چون همیشه از این حرفای من سوء تعبیر میشه، بگم حرف من این نیست که خانه‌دار بودن خوب نیست، یا خانه‌دار بودن خوبه ولی خانه‌دار بودن + شاغل بودن حتما بهتره. برای من احتمال زیادی وجود داره که نهایتا به یه زن خانه‌دار تمام کمال تبدیل بشم، بدون هیچ شغلی، از صبح تا شب تو خونه. در حالی که چنین تصوری از من به خاطر دوستانمم خطور نمیکنه. هم یه جورایی جبر شرایطه و هم انگار یکی دیگه درون من هست که اون‌طوری رو هم دوست داره و میخواد تجربه کنه. ولی قبلش من باید بدونم چه قابلیت‌هایی دارم، باید قبلش خلاقیتی اگه دارم کشف کرده باشم، باید به راه‌حلی واسه "زندگی" فکر کرده باشم، باید به این درجه از عزت نفس رسیده باشم که بفهمم آروم و قرار گرفتن من تو خونه معادل بی‌ثمر بودن و اتلاف وقت نیست، باید بدونم بخاطر این نیست که من نمی‌تونم اون بیرون مفید باشم، بخاطر اینه که این تو مفیدترم (احتمالا). باید اینو فهمیده باشم که هرچی این تو و اون بیرون یاد گرفتم رو می‌تونم معادل‌سازی و استفاده کنم. باید بدونم میشه مثل پیازِ گیاه، نبود و بود. باید بدونم حق ندارم چون خونه‌نشین شدم از تلاش دست بردارم و به روزمرگی تن بدم. باید بدونم موظفم هرچه می‌تونم پرتر باشم، قوی‌تر باشم، آگاه‌تر باشم تا یه میوه‌ی پوچ و به‌دردنخور تحویل جامعه ندم. نباید جامعه رو بدم دست مردها تا بسازن، باید بدونم اگه تو ساختن جامعه شرکت نکنم حق‌الناس کردم، باید بدونم حد وسط نداریم، اگه تو مسیر سازندگی نباشم تو مسیر تخریب و استهلاکم. هر جایی قرار بگیرم چه جبر زمانه باشه چه انتخاب خودم، چه توی خونه چه بیرون، باید با آگاهی از اینکه کی‌ام و چی‌ام و چه‌کاره‌ام "حرکت" داشته باشم.
آخرش هم باید بدونم حرف زدنِ صرف، نه تنها هیچ دردی رو دوا نکرده که دردافزا هم بوده، شبیه لالایی خیلی‌ها رو آروم کرده و خوابونده و آستانه‌ی تأثیرپذیریشون رو برده بالا.

+ شأن نزول این افکار قر و قاطی از بالاخونه به سرانگشتان مبارک: درددددددد! شاید ندونین چه دردیه که زن باشی و ببینی یه زن داره جوکی رو می‌خونه که میگه مغزش از یه فندق هم کوچیک‌تره. میگه نصف جامعه که اونم جزءشونه انگل بالفعل‌ان. میگه و می‌خنده، می‌خنده، می‌خنده، هرهرهرهرهر...

+ زبان الکن من واقعا نمی‌تونه حق مطلب رو ادا کنه. به عنوان یه اشاره به حرفای بالا نگاه کنین.

+ یه چیزی هم که چسبیده بیخ گلوم و همیشه میخوام بگم اینه که من واقعا فمنیست نیستم. چون اصلا نبودم دنبالش که بدونم عقاید فمنیست‌ها چی هست. چون نخواستم زیر پرچم یه اسم قلنبه سلنبه ادای روشنفکری دربیارم. من هر کلمه‌ای در این مورد رو از عمق وجودم میگم و یه چیز اکتسابی در من نیست. جزء قدیمی‌ترین خاطراتم که یادم میاد بحث سر عدالت و زن و مرد توی این جامعه بوده.
  • نظرات [ ۹ ]

وصیت

چقد همه چی خوبه. عالیه. انرژی از در و دیوار می‌باره. موج شادی از زمین بلند شده، رو به بالا جریان داره و قراره با نیروی مضاعف دوباره فرود بیاد رو سر و صورت ارواحمون :) از استرس لفت دادم، از فکر و خیال بیخود لفت دادم، از بحث و کل‌کل لفت دادم، از اینستا لفت دادم، تلگرام که هیچ‌وقت درست حسابی نبودم که لفت بدم، وبلاگ هم که همه آنفالو شدن، نصفه نیمه لفت حساب میشه، از زندگی هم بسلامتی لفت میدم به همین زودیا. البت جزء کارایی که باید بهش برسم نوشتن وصیت‌نامه است، قبل از لفت دادن از دنیا!
دیشب، دقایقی قبل از لفت دادن از بیداری، به اجبارِ من چایی آوردیم، نشستیم رو رختخواب‌ها به گپ زدن. من و هدهد و مامان و آقای. از رفتن حرف می‌زدیم.
گفتم "وای! وصیت‌نامه ننوشتم!"
هدهد میگه "وصیت اموال نداشته‌ات رو می‌کنی؟"
(مامان مثل قدیم دیگه حساس نیست! بس که از بچگی بی‌محابا و بی‌رودرواسی از مردنِ خودم و بقیه حرف زدم، کوتاه اومده بالاخره! یادم میاد این بحث خط قرمزمون بود، صحبت ازش برابر بود با گاز گرفتن زبون و بعد هم گیوتین!)
میگم "بالاخره بگم چقد نماز روزه واسم بجا بیارن دیگه!"
هدهد میگه "من همین چارتا النگو رو بیشتر ندارم! نمی‌برمشون که اگه یه وقت برنگشتم حیف نشن!!"
میگم "فک کنم یک سوم به مامان میرسه، دو سوم به آقای!"
میگه "پس من یکیشو می‌برم که رند بشه، یکیش مال مامان، دوتاش مال آقای!"
مامان میگه "عه! چرا اینجوریه؟"
آقای می‌خنده :)
همزمان که صحبت می‌کنم تو گوشی می گردم دنبال آیه‌اش ببینم درست گفتم یا اشتباه! (اول حرف میزنم بعد دنبال درست و غلطش می‌گردم! همچین آدم قابل اعتمادی هستم!!)
"خوب مامان ببینین، شما این یه النگو رو واسه خودتون برمیدارین، خرجشم نمی‌کنین، آقای از اون دو تا باید حداقل یکیشو واسه شما خرج کنه! بازم دوتا به شما رسیده!"
مامان میگن "هاااا، که اینطور :)" فک می‌کنم چقد راحت راضی شد مامان! بعد میگه "مگه چای نمی‌خواستی، پس چرا نمیخوری؟"
هدهد میگه "اگه چای بخوره کی بره تو اینستاگرام بچرخه؟😆"
پیدا می‌کنم آیه رو، درست گفتم "نخخخیرم، تو اینستا نیستم، بیا آآآ ببین!" و صفحه‌ی حبل‌المتین رو نشونش میدم.
میگه "تف به ریا! روزه هم هستم!"
میگم "اگه کسی زن و بچه نداشته باشه یک‌سوم، دوسومه. اگه داشته باشه برابره، پدر و مادر هر دو یک ششم. چرااا؟" این چرا، چرای مخصوص منه، با لحن مخصوص من و معنیش اینه که به فکر فرو رفتم! فرو رفتن در فکر همانا و خاتمه‌ی مجلس همانا!

من معمولا فقط برای صبحانه چایی می‌خورم، ولی برای بلند کردن آقای و مامان و برپایی گردهمایی دلچسب قبل از خواب، لازم باشه چای هم می‌خورم :) جالبه بقیه هم چایی نمی‌خواستن، چون فقط من خوردم! ولی بازم بلند شدن واسه حرف زدن :) به این میگن قدرت دختر ته تغاری که میتونه بابای نیم‌خوابش رو بلند کنه خخخخخخ

آقا یه فیلم بهم دادن به نام کانجرینگ! میگن خعععلی خفنه! میگن کانجرینگ2 ده تا کشته داده تو سینما!😨😱 قبل از اینکه اینا رو بدونم گفته بودم دیدنش خودآزاریه! بعد از فهمیدن این چیزا مصمم شدم ببینم.😓 اگه برنگشتم از من به شما وصیت شب قبل از خواب چای نخورین!

  • نظرات [ ۱۷ ]

روزمرگی

صبح هدهد با دوستش اومده بود درمانگاه، به معرفی من، پیش دکتر ما، برای دوستش. بعدش هم با هم رفتیم ایثار رو گشتیم. مانتوشلوار مشکی می‌خواستم، سورمه‌ای گرفتم :) هیچ‌وقت مانتو سورمه‌ای نپوشیدم، بجز دبیرستان که فرم مدرسه‌ام بود. مقنعه سورمه‌ای که اصلا و ابدا نپوشیدم! رنگ شیکیه، نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم.
نتونستم خوب نهار بخورم. عصر هم با خستگی و کوفتگی، با سر خیس و آب‌چکان، بدون لباس گرم رفتم کلینیک. اونجا حس می‌کنم هوا سنگینه، واسه همین همیشه پنجره‌ی اتاقمو باز می‌کنم. بقیه میان اتاقم میگن "اینجا چه سرده! چرا پنجره رو باز میکنی؟" برآیند همه‌ی اینا این شد که آخر شیفت تقریبا تهوع گرفته بودم! احتمالا سرمای خفیف خوردم. معلوم نیست شب بتونم برم پیاده‌روی. این تهوع دقیقا منو یاد یه روز تو چند سال پیش میندازه که داشتم از استخر دانشگاه برمی‌گشتم. نهار نخورده بودم. یه دارویی هم خورده بودم که تهوع میداد. اونم منی که داروبخور نیستم! خلاصه شکم خالی، دارو، سونا و جکوزی! پیاده‌روی دوفرسخی بعدش!! همه به درستی وظیفه‌ی خودشونو انجام داده بودن :) از اتوبوس که پیاده شدم چنان حالم بد شد که وسط خیابون شلوغ و پر رفت و آمد نشستم رو زمین! خدا به سر شاهده، اگه یه نفر اومده باشه طرفم که ببینه چمه! تو اون حال بد داشتم فک می‌کردم که "ما را چه شده‌ست؟ به کجا می‌رویم؟" بعد دیدم مهم نیست بقیه کجا میرن، فعلا من باید برم درمانگاه! ولی چطوری؟ کجا؟ اینور اونور نگاه کردم و می‌دونید چی دیدم؟ راهی که هر روز ازش رد میشدم و هیچ‌وقت توش درمانگاهی ندیده بودم، ناگهان یه درمانگاه توش سبز شده بود :) مطمئنا خدا از آسمان ملائکه گسیل نکرده بود که در عرض چند ثانیه واسه من درمانگاه بسازن! خدا فقط چشمایی که چند سال بسته بودن رو باز کرده بود تا مثل آدم دور و ورش رو نگاه کنه😅 متأسفم واسه خودم😞

دکتر صبح گفت یه دکتر دیگه‌ای برای مطبش ماما میخواد. شماره‌مو گرفت که منو بهش معرفی کنه. فامیلش رو پرسیدم. گمونم همونی باشه که چند وقت پیش دوستم میخواست منو بهش معرفی کنه. اون موقع به دوستم گفته بود حتما باید بیمه بشه و قرارداد یکساله می‌بندیم. چون منو بیمه نمیکنن اصلا پیگیری نکردم دیگه. الان دکتر می‌گفت هنوز نتونسته کسیو پیدا کنه! میگفت اخلاقش یکم تنده! از اونا که ماما فراری میده!! هرچه پیش آید خوش آید (هرچه خدا بخواد) میریم جلو ببینیم چی میشه. به هر حال فک نکنم اوکی بشه. ولی اگه بشه باید کلینیک عصر رو ول کنم دیگه. تازه یکم باهاشون مچ شده بودم هااا :)



+ چرا هیشکی بهم نگفت "روزمره‌گی" غلطه؟ برم بقیه‌شونم درست کنم!

  • نظرات [ ۱۱ ]

درست‌کار :)

یکی به بره‌ی ناقلا: میخوای در آینده چیکاره بشی؟

بره‌ی ناقلا به یکی: میخوام درست‌کار بشم :):)

یکی به بره‌ی ناقلا: درست‌کار؟😂😂😂 یعنی چی؟

بره‌ی ناقلا به یکی: یعنی همه‌ی چیزا رو درست کنم! (وسایل خراب رو تعمیر کنم!)

علاقه‌ی خیلی زیادی به کارای فنی داره. اون روز جعبه ابزار بزرگ داییشو دیده، گفته "خوششش‌بحال دایی! چه چیزهایی داره! مبارکش باشه!" حالا دم به دقیقه میره سرش و بهم می‌ریزدش! در این حد که ما به فکر افتادیم برای تولدش بهش جعبه ابزار و آچار پیچ‌گوشتی کادو بدیم😂

  • نظرات [ ۶ ]

دو

شبا حدودا هشت میرسم خونه. تا شام بخوریم میشه نه، نه و نیم. قراره برای آمادگی، هرچند شب یک بار پیاده بریم تا پارک و برگردیم، با همون کفش‌هایی که قراره بپوشیم تا بهشون عادت کنیم.
کفش ورزشیمو از جاکفشی درمیارم. سال اول یا دوم دانشگاه برای تربیت‌بدنی خریده بودم!!! یه بندانگشت خاک روش و توش نشسته! تمیزش می‌کنم. راه میفتیم :) من، هدهد، داداش کوچیکه (ح)
همین ب‌بسم‌الله میگن یه خوراکی بخریم! طبق معمول باید من بخرم! چون هدهد که با خودش پول برنمیداره، داداش کوچیکه هم داداش کوچیکه است دیگه! تو کیفم پنج تومن پول هست فقط. چهار تا چی‌پف میخرم و میریم. من تو مسیر یکیشو میخورم. راجع به حجاب حرف میزنیم، راجع به پول، کار، درس. بیشتر من حرف میزنم.
قرار بود ح دوچرخه بیاره، بریم پارک بانوان سوار شیم. باز گفتن "نه! الان بانوانش بسته است!" رفتیم دیدم واقعا بسته است. چرا؟
روبروی پارک دو تا آبمیوه‌فروشی هست که محیط خوبی داره. ما اکثر اوقات که از اونجا رد میشیم میریم شیرموز می‌خوریم. من گاهی معجون هم می‌خورم. دیشب هدهد گفت "بریم، میخوام معجون رو امتحان کنم!" گشتیم ته جیبامون به اندازه‌ی دو تا شیرموز‌بستنی و یه معجون پیدا کردیم!😂 هدهد معجون کوچیک گرفت، نصفه خورد. من و ح شیرموزبستنی بزرگ خوردیم😋
برگشتنی دیگه مچ پام درد گرفته بود! وسط راه نشستم تو خیابون و گفتم "من پشیمون شدم، نمیام، سخته!😣" الکی مثلا ها! وگرنه من یه هرکول منفی پنجاهَم :)
  • نظرات [ ۱۲ ]

مهلا مهلا...

یه تفألی هم بزنیم به میوزیک‌های گوشی!
آی خواجه میوزیک! که بخوانی ذهنم را نیک! تو را به جان پلی‌لیستِ "مای فیوریت" و شاخه‌های هندزفری! هرچه صلاح می‌دانی برای من آشکار کن! خوبش باشه لطفا ;)





من همیشه آهنگ رو رندوم گوش میدم. میزنم رو "play all" هرچی اومد گوش میدم، هیچ‌وقت این آهنگ نمیاد. ولی سه چهار دفعه تفأل زدم!! همین اومده. امروز هم اول این پاراگراف بالا رو نوشتم بعد رفتم سراغ موزیک‌پلیر! اصلا هم تو خاطرم نبود که چی بیاد یا نیاد. بازم همین اومد. خودم که اینو میشنوم یاد یه کلیپ تو تلویزیون میفتم، که ظهر جمعه پخش میشد و نشون میداد مردم دارن دسته‌دسته میرن برای نماز جمعه :) کسی هم این دور و ور بلد نیست آهنگ تفسیر کنه، موندم تعبیرش چیه!

+ تقاضای تعبیر ندارم، گوش بدید و لذت ببرید :)

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan