مونولوگ

‌‌

امروز

من یه پسردایی دارم که خیلی ماهه! خَلقاً و خُلقاً :) دو سال و نیمشه. موندم این بزرگ شه چجوری من بغلش کنم، بوسش کنم؟!
امروز تو فرودگاه، با صدای بلنننند داد زد "پی‌پی! دارممممم!" ما اول فک کردیم میگه "بی‌بی اومد!" بعد از چند لحظه فهمیدیم چه آبرویی برده! 😂😂😂
ظهر هم بره‌ی ناقلا داشت میگفت "من میخوام بزرگ شدم دکتر بشم به دایی ح آمپول گاوی! بزنم" زن‌دایی گفت "پسرمم بزرگ بشه میخواد دکتر بشه، مگه نه؟" پسردایی هم برداشت گفت "من میخوام گاو بشم!!!" 😂😂😂
مامان و بی‌بی انقد تو بغل هم گریه کردن که یه ترافیک شلوغ پشت سرشون درست شده بود!
یه لباس پنجابی هم سوغاتی گرفتم😊


+ یه حسی بهم میگه وبلاگو بپوکونم برم پی کارم :~]
  • نظرات [ ۹ ]

هفت

یه ظهر تا غروب، تنها زیر عمود 1237 نشسته بودم. منتظر بودم. نگاه می‌کردم. پرسش برمی‌انگیختم. به سؤالات جواب می‌دادم.  با بیست دقیقه شمارش، درآمد دو خانم سائل اونور خیابون رو تخمین می‌زدم. دقت می‌کردم چه جنسیتی و چه ملیتی و چه رنج سنی بیشتر بهشون کمک می‌کنن. برای پیدا شدن همسفر مردم صلوات می‌فرستادم. پیدا که می‌شد متشکَر می‌شدم. کمی هم گریه کردم، ولی بیشتر از همه فکر کردم. تا جایی که حس کردم اگه همون غروب برگردم خونه، گرفتنی‌هامو گرفتم. شما نمی‌دونین که من کجام. منم نمی‌دونم شما کلاس چندمین. تو کلاسی که هستین تا درس چندم رفتین جلو. من تازه رفتم مقدماتی. قبل رفتن، همون روز که رفتم واسه ویزا، ثبت‌نام کردم واسه کلاس مقدماتی. اون روز زیر عمود 1237 گفتن بیا بشین تو کلاس، کلاس شروع شده. ما هنوز به کتاب و درس نرسیدیم. فقط رو جلد کتاب دست کشیدیم. ما و معلممون هنوز داریم به هم معرفی میشیم. من که خیلی استرس دارم. از سر کلاس قبلیم بلند شدم رفتم تو این کلاس نشستم. اون یکی کلاس شاگرد متوسطی بودم. اینجا فک کنم جزء ضعیفام. دعا کنین تجدید یا رفوزه نشم. هنوز هم‌کلاسی و دوست پیدا نکردم. میگن درس خوندن با یه رفیق راحت‌تر از تنهایی خوندنه. کاش معلممون خودش ما رو به هم لینک کنه. دو سه نفر که باشیم قبل رفتن سر کلاس سعی می‌کنیم با هم رفع اشکال کنیم. یکیمون اشتباه کنه، معلم تصحیح کنه، بقیه نیاز به تجربه ندارن. یکی پیشرفتش بیشتر باشه بقیه رو تشویق میکنه واسه تلاش. خلاصه استرس دارم، لطفا التماس دعا :)


+ همونجا زیر عمود 1237 یه کتابچه پیدا کردم، مال کویت بود ولی به فارسی نوشته شده بود. چند تا از سؤالاشو دوست داشتم:

در خیمه‌گاه ایستاده داریم فکر می‌کنیم که اگر ما در کربلا بودیم در کدام خیمه بودیم؟

الف- اگر من ظالم هستم، به حقوق دیگران تعدی می‌کنم، حدود الهی را نادیده می‌گیرم، آن وقت در خیمه لشکر یزید هستم.
ب- اگر من تشنه‌ی اقتدار هستم و برای اقتدار خود هر کاری می‌توانم انجام دهم آن وقت در خیمه‌ی عمر سعد هستم.
ج- اگر من دین را وسیله قرار داده دنبال دنیای خودم هستم، آن وقت من در خیمه‌ی کسانی هستم که بعد از وعده نصرت به امام در مقابل امام صف‌آرائی کردند.
د- اگر من از وظیفه‌ی خودم غافل بی‌پروا هستم و از مرگ می‌ترسم، آن وقت در خیمه‌ی کسانی هستم که بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام گریه و زاری می‌کردند ولی برای نصرت امام به کربلا نیامدند.
ه- اگر من عاشق دنیا نیستم و بدون ترس می‌توانم حرف حق بزنم و در مقابل طاغوت زمان قیام کنم و از نصرت امام، هدفم قرب خداوند متعال است، آن وقت من در خیمه‌ی سیدالشهداء هستم.
  • نظرات [ ۵ ]

السلام علی الشهید المسموم



  • نظرات [ ۰ ]

خون‌های کم‌رنگ/بی‌رنگ/بدرنگ

در مورد اینکه چرا بیماران نیازمند اهدای عضو با ملیت افغان نمی‌تونن تو لیست انتظار قرار بگیرن نه، اما در مورد اهدای خون می‌خوام ازتون سؤال بپرسم. نمی‌خوام در حالت احساسی قضاوت کنم، بخاطر همین از شما می‌خوام در حالت آگاهانه برای من یه کم در مورد کیفیت توضیح بدین. در نظر داشته باشین که تمام خون‌های اهدایی از نظر بیماری‌های منتقله از راه خون آزمایش میشن.

"در ادامه از دکتر بشیر حاجی بیگی درخصوص این مساله که چرا از شهروندان افغان خون گرفته نشد پرسیدیم. وی در ادامه گفت: ما در سازمان اهدای خون از حالت احساسی خارج شدیم و به سمت آگاهانه پیش رفته ایم. واقعیت این است که در تمام دنیا ضوابطی برای اهدای خون وجود دارد.

حاجی بیگی در ادامه تعدادی از قوانین را مثال زد و گفت: یکی از شروط داشتن کارت ملی است. هرکس که کارت ملی نداشته باشد قادر به اهدای خون نیست. به هرحال ما ضامن خونی هستیم که از مردم دریافت می کنیم. و هیچگاه کیفیت را فدای کمیت نخواهیم کرد."


منبع

  • نظرات [ ۱۱ ]

خوشامدگویی بهتر از این؟

من که همه کارا رو نیابتی کردم، اینم میرم به نیابت از همه‌تون می‌خورم ان‌شاءالله :):):) نوش جونتون :)


+ سپاس ولی نعمت جان :) من قله‌ی قاف هم برم ولی نعمتم امام الرئوفه :)
  • نظرات [ ۸ ]

آیا باور می‌کنید بعد از دو هفته به خانه برمی‌گردیم؟ :)

گوشام از دو طرف، پهلوهام، پاهام، کتف راست و چپم و حتی دهنم صاف شده! از بس در حالت درازکش بودم دیروز صبح تا حالا. میگن آدمی ناشکره همینه دیگه. اومدنا قطار گیر نیومد، همین راه بیست و هف هش ساعته رو با اتوبوس اومدیم. حالا قطار رو هم ناشکری می‌کنیم.


از گروه پنج نفره‌مون چهار نفر مریضن! خدا کنه من بین این همه میکروب مریض نشم😆 چیه همه فک میکنن عراق مرکز مریضی و میکروبه؟ از هر دو نفر یه نفر مریض برمی‌گرده این فکرا رو میکنن دیگه. بابا خوب مواظب سلامتیتون باشین برادرا خواهرا!

اهوازی‌ها رو نمیشناختم. الان با صفت مهمان‌نوازی میشناسمشون :) بلیطمون برای صبح پنج‌شنبه بود، اما بخاطر احتیاطی که داریم (که دیر نرسیم) چهارشنبه نصفه‌شب رسیدیم راه‌آهن اهواز، تو خیالمون یه چیزی شبیه راه‌آهن مشهد یا تهران رو تصور کرده بودیم! ولی با یه در بسته مواجه شدیم! یعنی تنها چیزی که فکرشو نمی‌کردیم بسته بودن راه‌آهن بود. فکرشو بکنین شهر غریب دوازده یک شب، پشت در راه‌آهن بمونین! البته ما اصلا فرصت نداشتیم که به راه‌حل فک کنیم، چون بلافاصله یه حاج‌آقا (معمم) و یه حاج‌آقای دیگه (غیر معمم) اومدن و گفتن که چون راه‌آهن شبا بسته است ما شما رو به یه محل اسکان می‌بریم. گفتن بیست و پنج تا حسینیه و چهل تا خونه رو برای این کار تجهیز کردن، یعنی تا اینجاشو فک کرده بودن که ملت پشت در راه‌آهن می‌مونن! ما رو به حسینیه سجادیه بردن. ولی جالبیش بیشتر تو صبح بود که ما راه افتادیم بریم راه‌آهن و دیدیم یکی از کوله‌هامون نیست! رفتار خوب و مؤدبانه و دلسوزانه‌شون برای پیدا شدن کوله برامون آرامش‌بخش بود :) آخرش هم فک نمی‌کردیم پیدا بشه ولی از تو ترمینال اتوبوسرانی پیدا شد!!!

امروز چهل و هشتمه، پس فردا هم شهادت امام رضا (ع) است. مشهد غلغله است. راه‌آهن هم نزدیک به مرکز غلغله! آقای میان دنبالمون، خدا کنه بتونن بیان تا راه‌آهن.

  • نظرات [ ۲ ]

شش

اجتماع نقیضین که میگن همین قضیه‌ی گریه کردن منه! به قول معروف من اشکم دم مشکمه، خیلی حساسم و ساده‌ترین قضایا می‌تونه باعث گریه‌ام بشه. در عین حال خیلی کم پیش میاد که گریه کنم. گریه نقطه ضعف بزرگیه، مشکل پیش میاره تو زندگی. حتما باید به شریک آینده‌م بگم این نقص آزاردهنده رو دارم. ۲۱ آبان ظهر

لرزید. طبقه‌ی دوم صحن فاطمه‌ی زهرای نجف بودیم. انقد ذوق‌زده بودم که باور نمی‌کنین! خانمه گفت "زلزله است!" با نیش تا بناگوش باز گفتم "چه باحاله!" مردم خیلی هول نکردن. بیرون هم نرفتیم. چند صدم ثانیه به مرگ با زلزله فک کردم، فقط درد اومد تو ذهنم. آیات خوندیم و می‌خوایم بخوابیم. ۲۱ آبان ده شب

هدهد بی‌مقدمه برداشت گفت "هوس کردم اگه بعدها پسری داشتم اسمشو حیدر بذارم" میگه ابهت داره. من گفتم "علی!" بعد گفتم "البته اسم پسر من هنوز هم محمدحسینه :)" به خانم‌های نزدیک فامیل بجز مامان! هم گفتم "حق ندارین اگه زودتر از من پسردار شدین اسمشو محمدحسین بذارین هااااا!" خخخخخ اتفاقا زن‌دایی هم گفتن اسم محمدحسین رو دوست دارن. بابای جوجه هم قصد جدی داشت اگه جوجه‌اش پسر شد بذاره محمدحسین!!! که الحمدلله دختر شد😆 تا وقتی علنی نگفته بودم فک نمی کردم همه در خفا این اسم رو ذخیره کرده باشن! دور و برمون هم محمدحسین نیست. ۲۲ آبان نه صبح نجف

روی سکوی سرویس نشسته بودیم. یه پییییرزن پاکستانی اومد یه سوال یه کلمه‌ای پرسید که نفهمیدم. اردو که بلد نیستم. گفتیم "هاع؟" دوباره گفت، من بازم نفهمیدم. هدهد گفت "اومممم" داشت تو ذهنش دنبال کلمه می‌گشت! خانمه از ما گذشته بود که هدهد بهش گفت "cold" خندیدم گفتم "حالا اون پیرزن مگه انگلیسی می‌فهمه؟" گفت "لابد می‌فهمه که میگه bathroom!" دیدم اونی که انگلیسی نمی‌فهمه منم! ۲۲ آبان نه صبح

کل دستشویی‌ها رو گشتیم دنبال "صفیه محمدی"! یه پیرمردی اومد دم سرویس بهداشتی دنبالش. هرچی بلند تو سرویس صداش زدیم پیدا نشد. آخرش تک‌تک تمام دستشویی‌ها و حمام‌ها رو رفتیم، من همکف، هدهد دو طبقه پایین‌تر، تا بالاخره پیدا شد! از پایین‌ترین طبقه! یه پیرزن چست و چابک بود، در حالی‌که آقاشون گفته بود یه پیرزن ضعییییفه! آخرشم که خبر پیدا شدنش رو شنیده، گفته "ای خدا! جگرم داغ شد!" ۲۲ آبان نه و نیم صبح

پیرزن پررو! وظیفه‌مونه از حق خودمون بگذریم و بهشون بدیم، تشکر هم که معلومه لازم نیست، تا اینجاش اصصصلا مهم نبود، خودم خواسته بودم. ولی نمی‌دونم چرا به بعضیا لطف کنی فک میکنن یه مزیتی دارن لابد، که بعدش طلبکار میشن! حالا من سنگ پای قزوین رو ندیدم، ولی ایشون احتمالا از تیر و طایفه‌ی همون سنگ پای قزوین بود! کلا خوابم پرید! ۲۲ آبان قبل خواب

هیچ‌جا وداع گریه‌ام نگرفت، ولی نجف چیز دیگریست! ۲۳ آبان نه و نیم صبح

اگه یه تازه مسلمان رو ببرن مسجد کوفه که اعمالش رو انجام بده، از مسجد بیرون نیومده از اسلام برمی‌گرده! دهانمان کف نمود، ولی حال داد :) ۲۳ آبان عصر

یک چالش مهم تو سرویس‌های بهداشتی عراق پیدا کردن جالباسیه! باید از خلاقیت نداشته‌تون استفاده کنین و از هرچیز ممکن جالباسی بسازین! در غیر اینصورت بایست چادر، مقنعه، کیف، جوراب، ساق دست و احیانا سایر وسایل همراه رو یه جوری به خودتون آویزون کنین و همزمان وضو هم بگیرین :) ۲۳ آبان هفت شب

آخرین نفر هم ما رو متبرک کرد! یا حتی به قول هدهد زیارت کرد! تفتیش‌های عراق رو میگم. اکثر قریب به اتفاق نمی‌گردن آدم رو، فقط لازمه بیان یه دست به سر و رومون بکشن! حتی دیده شده فقط برای همین تبرک از محل استراحتشون بلند میشن! اینطوری دیگه هرچی بمب به خودمون بسته باشیم یا تو کوله‌هامون باشه خودبخود خنثی میشه ;) تفتیش فقط تفتیش‌های کاظمین! تا تو کفش آدمو می‌گردن! ۲۴ آبان نماز صبح

خبر آمد مسافری در راه است! قراره دو روز بعد از رسیدن ما مسافر راه دور برامون برسه! یک ماه هم می‌مونن خونه‌مون. یه مسافر راه دور دیگه هم دو ماه پیش اومد که یک ماه دیگه هم می‌مونه. البته خودش خونه اجاره داره اینجا. اینطوری از سه کشور دور هم جمعیم، جای دو کشور دیگه خالیه! خدا می‌دونه بار دیگه امکان اجتماع این جمع وجود داره یا نه! الهی رضاً برضاک. ما که غریب بزرگ شدیم، ان‌شاءالله نسلمون غریب نباشن. ۲۴ آبان، اذان مغرب، خاک عراق، چند کیلومتری مرز شلمچه

هیچ کاری ندارم انجام بدم، هیچ وسیله‌ی سرگرم‌کننده‌ای هم ندارم جز گوشی که اونم هیچی توش نداره جز دفترچه یادداشت! تازه گوشیمم تا الان خاموش بود، الان بازم باید خاموش کنم. چون من بلیط رزرو کردم و pdf بلیط‌ها هم واسه من میل شده و باید فردا شارژ داشته باشم که تو راه‌آهن پرینت بگیرم! نمی‌دونم از کی این وظایف به من محول شد،ولی الان من گوشی روشن می‌خوام😢 همون مختصات پاراگراف بالا!


من عاشق اینم که تو یه شهر حاشیه‌ی یه رود بزرگ زندگی کنم، یه گوشه‌ی دنجش رو پیدا کنم، هر وقت نیاز به سکوت داشتم برم تو محل مخفی خودم قدم بزنم و تخلیه کنم انرژی‌های منفی رو :) ۲۴ آبان، ۱۹:۱۹ بصره، لحظاتی پس از گذر از شط العرب

خاک ایران ۲۴ آبان، ۲۰:۲۰ / معلوم نیست کی یادم کرده ساعت اینجوری میاد همه‌اش!

با اینکه افسرِمُهرِورودی‌زن! خیلی بی ادب بود و نزدیک بود یه چیزی بهش بگم، ولی با ورود به ایران حس غربتم تخفیف پیدا کرد! هم‌زبانی چیز مهمی است. ۲۴ آبان

از اینترنت فور جی و فور و نیم جی لذذذت ببرید :) ۲۵ آبان هفت صبح

دومین سفر طولانی عمرمه که از مامان بابام دورم! پنج سال قبل یه سفر بیست روزه‌ی یک نفره داشتم، این دفعه با خواهر برادرام. در عوض این اولین بار در عمر مامان و آقای هست که اینقدر طولانی دونفره تنها میشن! طفلکیا. قبل اومدن مححکممم مامان رو بغل کردم، دلم تنگ شده واسه اون بغل! من مامانمو میخوام😭😢😢




+این همه پست نوشتین نگفتین من چجوری بخونم؟

  • نظرات [ ۲ ]

پنج

ایران و عراق و پاکستان در زمینه‌ی خوندن نوحه‌های ریتمیک و شاد هیچ از هم کم ندارن. هیچ! ۱۸ آبان ظهر

الان حاج‌آقا دعا کرد که سال دیگه اربعین دوباره تو همین مکان مقدس باشیم در حال صحت و سلامت کامل، منم با تأخیر گفتم آمین. داشتم فک می‌کردم بگم نگم، انگار چیز خوبی نباشه، یا انگار من بگم آمین، خدا هم میگه چشم! به نتیجه نرسیدم که بگم بالاخره یا نه، گفتم بذا آمینو بگم بعدا فکرشو می‌کنم :) تو پرانتز بگم که من به این که الان اینجا باشم فکر هم نکرده بودم، بعد که فکر کردم مطمئن بودم که نمی‌خوام بیام، بعد که مردد شدم مطمئن شدم نمیشه بیام، ولی با همه‌ی پسسستی و بلننندی‌هایی که سر راه بود الان اینجام. هرکسی یه جوری به این سفر نگاه می‌کنه، من پارسال پیاده‌روی نکردم ولی خیلی اذیت شدم بخاطر شلوغی، نشد درست و حسابی زیارت کنم، فک می‌کردم چنین سفری بی‌فایده است. امسال که می‌گفتم با پیاده‌روی و خستگیش عمرا سفر "زیارتی" بشه، فقط چون اهل تجربه کردنم اومدم. ولی ولی ولی... شمام اهل تجربه باشین :) پرانتز بسته :) ۱۸ آبان هفت شب

دارم در مورد تاول می‌خونم، خ غ پاهاش تاول زده. ولی تمرکز اصلا ندارم. خ غ رفته بوده چایی بگیره، یه حرفی زده بودن پچ‌پچ‌کنان! اگه من شنیده بودم می‌ترکیدم! خدایا! اینجا هم؟ کجا برم از دست اینا؟ دقیقا کدوم نقطه‌ی جهان؟ کاش میشد بگم یه جایی بهم بده اینا نباشن فقط. ۱۸ آبان نه شب

پراید سفید تو کربلا با پلاک کربلا :) ۱۹ آبان هشت صبح / اصلاحیه: پراید به وفور در عراق یافت می‌شود، منتها نمی‌دونم خجالت نمیکشه کنار اون ماشینای مدل بالا راه میره؟ نچ‌نچ‌نچ

بقیه‌ی مسافرهای ون هم همه مشهدی‌ان. یکیشون خیلی مسخره‌بازی درمیاره. مدام با لحن راننده‌ای که بخواد مسافر بزنه صدا میزنه "شهدا، چهارراه برق، پنجراه، گلشهر..." اینا اسم محله‌های مشهده. این حرفاش که هیچی، یه حرفای بد و زشتی به راننده و عرب‌ها و عراق میزنه، چون میدونه نمیفهمه. موندم چطور روش میشه نمک بخوره نمکدون بشکنه؟ مثلا میگه "شهرداری مشهد فلان قدر آدم فرستاده که بیان زیر این عربا رو تمیز کنن، ولی اینا چون به مگس عادت دارن ناراحت شدن از این کار!" یا از پنجره داد میزنه "سوار شین، کاظمین میره، البته فقط آدم سوار میکنه، عرب سوار نمیکنه!" و کلی چرت دیگه که نمیشه گفت. ۱۹ آبان صبح

رو حاشیه‌ی بلوار روبروی حرم امامین کاظمین نشستیم. یه برادر! مسن با عصا نشسته چند قدم اونورتر از من و هدهد. سن پدربزرگمو داره، خودش میگه جزء بچه‌های شناسایی توی سوریه است. کلی توصیه‌های سلامتی و بهداشتی می‌کنه. خاطره تعریف می‌کنه، بعدش هم میگه "فردا رفتین سامرا شب نمونین ها. سه تا بمب کار گذاشتن که دوتاشو تا الان خنثی کردن." ۱۹ آبان هشت شب

سامرا، دو تا خانوم عرب، ظاهرا لبنانی، رفتن جلوی یه موکبی که قرمه‌سبزی میداد و هی نگاه می‌کردن. یه آقای خادم عرب اومد گفت برن سر صف. بعد یکیشون یه چیزی گفت که من با چشمای از حدقه دراومده برگشتم سمت هدهد و گفتم "خاک بِسّسّرم!" چی؟ به غذا اشاره کرد و گفت "ایرانی؟" خادم هم گفت "ایرانی" بعد گفت "طیّب؟"!!! خادم هم شونه بالا انداخت و به عربی یه چیزی گفت که نفهمیدمش و احتمالا معنیش "نمی‌دونم" بود!!! گفتم این قضیه رو نگم که باعث تفرقه در امت اسلام نشه! بعد دیدم اونقدر تعداد عرب‌هایی که از اون غذا خوردن زیاده که نمیشه رفتار اون خانم رو تعمیم داد به همه. ۲۰ آبان ظهر

واستاد بنزین بزنه. حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب. بهش گفتن "یه مسجدی نگه دار نماز بخونیم." یه فرش کوچیک رو گوشه‌ی پمپ بنزین نشون داد، گفت "همینجا بخونین." پر بود مرد، نمیشد خانوما واستن به نماز. گفتن "تو راه مسجد نیست؟" گفت "ماکو الی کربلا" گفتم "خانوما کجا بخونن؟" گفتن "نساء چی؟" چیزی نگفت. گفتن "نه! اینجا نمیشه، پس خانوما کجا بخونن! بریم یه جایی رو بین راه پیدا می‌کنیم." من برام سؤال شد که این کارشون کنار کشیدن از حقشون به نفع زن‌ها بود؟ شما بودین چیکار می‌کردین؟ هی فک می‌کنم، هی حس می‌کنم تعدادمون (حتی فقط خانوم‌ها) واسه اعمال یه تغییر کوچولو تو محیط کافی بود. فکر می‌کنم به اینکه چرا آقایون نخواستن نماز بخونن با اینکه راننده‌ گفت دیگه جایی نیست واسه نماز، اینکه من حرف نزدم، اینکه فک کردم بین این همه مرد که نمیشه نماز خوند، اما فک نکرده بودم بین اون همه مرد نمیشه پیاده‌روی کرد یا غذا خورد یا رفت زیارت. لنگیم هنوز، نه اشتباه شد، هنوز تاتی‌تاتی هم نکردیم، هنوز اصلا راه نیفتادیم که بعد بخوایم ضربه بخوریم، بعد تازه لنگ هم بشیم. ۲۰ آبان هفت شب

عکس تلگرام رو عوض کردم، خواهرم پیام داده "چرا با چادر رنگی؟ چرا انقد رنگت پریده؟" گفتم "از دوری مامان و آقای! وگرنه من سرحال سرحالم!" ۲۰ آبان شب

شما می‌دونین دلیل اینکه برخلاف ایران، کمتر دست مردم عراق گوشی می‌بینم چیه؟ اینه که من حتی با اینترنت 3G هم نمی‌تونم وارد پنل وبلاگم بشم! ۲۰ آبان شب

  • نظرات [ ۲ ]

چهار

عمود ۱۵۰ به دلایلی از خانواده جدا شدم و تنها رفتم کربلا. ۱۶ آبان صبح

شماره دادن عربها رو هم دیدیم! استغفرالله! به قول بنده خدا نیتتو صاف کن دختر! لابد به یه دلیل دیگه‌ای افسره پیاده شد اومد زیر پنجره‌ی اتوبوس کنار صندلی دختره واستاد، اونم وقتی مامانش رفته بود چیزی از موکب بگیره، و دختره هم به دلیل دیگه ای سرشو از پنجره آورد بیرون، افسره هم گوشیشو داد دست دختره، دختره هم بعد چند دقیقه پسش داد، بعد افسر گوشی دیگه‌شو داد دست دختره،باز یکی دو دقیقه بعد دختره پسش داد. لابد بلد نبوده زاپیا رو نصب کنه، داشته براش نصب می‌کرده! نیتتو صاف کن مؤمن! ۱۶ آبان هفت صبح

میگما یه جوری نماز بخونین که بشه گفت بعدش دارین تعقیبات میخونین، نه اینکه بگیم یه نمازی هم به عنوان مقدمه‌ی اذکار میخونین! یه بنده خدایی ایستاد در جایگاه امام جماعت، مام گفتیم لابد امام جماعته دیگه! چادرم روی شونه‌م بود، تکبیر گفت، تا خواستم چادر رو بندازم رو سرم و اقتدا کنم رفت رکوع! که البته با حالت ایستاده‌اش فقط دو سه درجه فرق داشت! خدا رحم کرد یه چند صدم ثانیه زودتر قصد نکردم، وگرنه اقتدا کرده بودم رفته بود!!! ۱۶ آبان اذان مغرب

یه خانوم میانسال با سه تا دختربچه اومدن تو سرویس که بشورن و طی بکشن. به یکی از دخترها گفتم بده من بکشم، گفت لااااااا! به خانمه انقد گفتم که بالاخره به یکی از دخترها گفت طی‌ش رو بده به من‌. بعدشم یه جوری دستشو گذاشت رو سینه تشکر کرد که انگار اومدم خونه‌شو تمیز کردم! ۱۶ آبان اسکان بین راه

چند سالی هست که با دست لباس نشستم. امشب لباسامو انداختم لباسشویی شست، بعد با دست آب کشیدم، انقد نفس نفس می‌زدم انگار که دوی ماراتون رفتم! خاطرنشان کنم نشستن روی دو پا و پایین بودن سطح شیر آب نسبت به زمین در این مورد مؤثر بوده! و الّا ما بیدی نیستیم که به این بادا بلرزیم! (این طوفان بوده لابد😅) ۱۶ آبان اسکان بین راه

انقد تمثال ائمه زیاده اینجا که حد نداره. همه‌شونم از دم ابروی برداشته‌ی کمون، چشم‌های سرمه کشیده، مژه‌های فر، لب‌های سرخ! به قول داداشم ریش و سبیلشونو بزنی میشن جزء زن‌های مدل! ۱۶ آبان ۹۶

امشب، یه خانم دکتر باردار ایرانی اینجا تو موکب هست که داره همه رو معالجه میکنه. بنده خدا میگه "یک میلیون تومن دارو خریده بودم آورده بودم، چون مجوز نداشتم تو راه ازم گرفتن! تازه فک کردن من داعشم، هی میگفتن تو شکمت چی داری؟ تو شکمت چی داری؟؟؟" یکی آمپول داشت گفت "من ویار دارم، آمپول بزنم تهوع می‌گیرم، کسی هست بلد باشه؟" من زدم براش. تا می‌خواستم بزنم برق‌ها رو خاموش کردن! منم تو تاریکی و ایستاده زدم آپولشو! چون می‌ترسید هرکار کردم نخوابید :) ۱۶ آبان قبل خواب

نه تنها کاری که داشتم تو کربلا انجام نشد که به خاطر ازدحام بیش از حد فقط از تو بین الحرمین زیارتنامه خوندم و برگشتم! پیاده از حرم برگشتم تا عمود 1237 منتظر خانواده، که دوباره با هم بریم کربلا. ملت پیاده میرن پابوس، ما که توفیق نداریم، با ماشین میریم پیاده برمی‌گردیم! ۱۷ آبان

خوبی شلوغی و ازدحام امنیت! کسی نمی‌فهمه تنهایی. یه جایی یکی فهمید تنهام، همچین لبشو گاز گرفت! این دو روزی که تنها بودم خیلی خوب انصافا. ۱۷ آبان

چقدرررر زن‌های عرب هیبت دارن! سینه‌زنیشون اصلا دست‌کمی از سینه‌زنی‌های مردانه‌ای که تو بچگی دیدم نداره! شاید حدود پنجاه نفر زن عرب سینه زنی می‌کردن، (شاید یک دهم کل جمعیت) ولی انگار که دویست تا مرد ایرانی دارن سینه میزنن!!! تازه وسطاش مداحشون (که الحق مداح بود) میداد دست یه خانومی از زائرها که فارسی هم بخونه که ما هم بی‌نصیب نمونیم. اینم اینقدددد لایت میخوند! جو کلا عوض میشد ییهو!😂 ۱۷ آبان اسکان بین راه

خانومی که احکام می‌گفت عرب بود، اول عربی می‌گفت بعد فارسی. بعد از اینکه چندی از ایرانی‌های محترم ساعت هشت شب، وسط حرفاش رفتن حق الناس رو بهش یادآوری کردن و خواستن که سکوت کنه تا بخوابن، ایشون هم صلوات فرستاد و بلندگو رو خاموش کرد. رفتم چند تا سؤال بپرسم که یکی اومد گفت "شما لااقل داشتین یه چیز مفیدی می‌گفتین، اینایی که اعتراض به سر و صدا داشتن چرا حالا به این همه حرف اعتراض نمی‌کنن؟ میشه شما پشت بلندگو بگین ساکت باشن؟" ایشون هم گفت "امام زمان چند نفر لازم داره تا بیاد؟" گفت"313" گفت "الان چند نفر اربعین اومدن کربلا؟" سکوت "هر کسی با یه نیتی اومده ولی همه میخوان که 'راحت' باشن! ما هم‌نمی‌تونیم به زائر امام حسین چیزی بگیم، گفتن ساکت گفتیم باشه"
سوالام که تموم شد، دست داد و روبوسی کرد. جالبه اونا فقط یه طرف صورت رو می‌بوسن، من دوتاییش کردم! بعد فهمیدم قصد دومی رو نداشت😅 آخرش هم داشت برام آرزوی خوشبختی می کرد، گفت "شوهر گرفتی؟!!!" سه دفعه تکرار کرد تا فهمیدم چی میگه! 😂😂😂 باید می گفتم "ای حاج خانوم، مگه جای شما چجوریه؟ جای ما که مردا زن می‌گیرن! زن‌ها که نمی‌تونن مرد بگیرن!" ۱۷ آبان قبل خواب

  • نظرات [ ۳ ]

در مسیر

شیفتامو قشنگ هماهنگ کرده بودم دوستم بره. حالا که تو راهم زنگ زده که رئیسم نمیذاره و کلی معذرت‌خواهی هم کرد. گفتم که عذرخواهی نیاز نیست و تقصیر اون نیست که شرایط عوض شده.
با یکی دیگه از دوستام صحبت کردم، فعلا قرار شده اون به جای من بره. ان‌شاءالله که همه چیز خوب پیش بره :) فک کنین توضیحات مربوط به درمانگاه زنان رو با اصطلاحات انگلیسی می‌گفتم بلکم اطرافیان کمتر بفهمن!

دیروز که رفته بودیم بیرون، وسط یه بیابون اتراق کردیم. من و هدهد با دو رفتیم تا دووورها! بعد هدهد برگشت و من نشستم همونجا و فقط به سکوت دل‌انگیز گوش دادم تا رعب‌آور شد :) موقع برگشت که هوا تاریک شده بود بساط رو جمع کردیم و من و هدهد شروع کردیم عکس گرفتن از ماه کامل :)


بعدش هم یه روباه دیدیم که باز من و هدهد دنبالش دویدیم و دویدیم و دویدیم! و باز هم افتادیم به عکاسی از ماه! هرچی آقای و مامان صدا کردن که بیاین بریم نرفتیم. یعنی دستمون به یه ماه خوشگل بند بود :) هی گفتن بیاین وگرنه میریم هااا! آخرشم نامردی نکردن و راه افتادن رفتن :| ما هم ازشون دور بودیم، انقد دویدیم دنبال ماشین! بعد دیدیم وایستاد، این دفعه نوبت ما بود :) از دو تغییر حالت دادیم به سلانه سلانه راه رفتن! من که دنده عقب می‌رفتم😆 تا اونا باشن تو شبِ بیابون ما رو ول کنن برن ;)

چرا هوا اینقد گرمه تو اتوبوس؟ وقتی فک می‌کنم یک شبانه‌روز باید اینجا بشینم به این حالت :| تبدیل میشم!

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan