خواستم یک چیزی بنویسم محض خودت، این همه روز سکوت کردم محض خودم، حالا حرف بزنم محض محض خودت، یک دستم روی گوشی حرکت کند یک دستم روی صورت، بگویم آنقدر دلم گرفته که آمدم سراغت، بگویم این رسمش نبود، من این شکلی نبودم، نخواستم این شکلی باشم، یک بار فقط یادم است که خواستم، آن خیلی قبلاها، شوخی کردم شاید با خودم، شوخی شوخی جدی شد، نمیخواهم، حالا نمیخواهم، نمیشود همهچیز آنقدر برود عقب که دوباره این شکلی نباشم؟ یا آنقدر برود جلو که دیگر یادم برود این شکلی بودهام؟ یادم میرود؟ باید برود؟ نمیرود، پس بیا برگردانم عقب، به دست چپم نگاه کن، بخاطر دست چپم بیا برگردانم عقب، بخاطر اینکه چشمان من حساسترین عضو بدنم هستند، بخاطر راهی که انتخاب کردم، بخاطر اینکه جا نمانم، بخاطر اینکه من نخواسته بودم، هرکار میکنم نمیشود بگویم تو خواستی، همهی اراده از آن توست، اما من خواستم، بد کردم، تو بد نمیکنی، اگر تو خواسته بودی دست چپم روی صورتم حرکت نمیکرد، اگر تو خواسته بودی دوباره چشمانم پرآب نمیشد، اگر تو خواسته بودی پشیمان نمیشدم؛ نمیشود گفت پشیمان شدهام، اگر برگردم به آن خیلی قبلاها باز هم میخواهم، آدم نمیشویم که ما، حکایت سر جاهل و سنگ و این حرفهاست، نقطه نمیگذارم که از دستم در نروی، سررشته از دستم در نرود، نمیشود، دیگر با دست چپ نمیشود، تنهایی نمیتواند این همه بالا و پایین برود، همه چیز درهم پیچیده، دیگر نمیدانم چه میخواستم، نمیدانم چه میخواهم، نمیدانم چه باید بخواهم، حقیقتا نمیدانم چه باید بخواهم، تو برایم بخواه، از اینجا همه چیز دست تو، همان ارادهی جزءی که در ادامهی ارادهات بود هم نباشد، همان هم با خودت، که سررشته کامل از دستم در رفته، که اگر به من باشد این راه را میبرم در بیابان به منزل مینشانم، که سرم بد هوای بیابان دارد این روزها، این روزها، این روزها، همین روزها؟
- تاریخ : پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶
- ساعت : ۰۶ : ۱۴
- نظرات [ ۷ ]