- تاریخ : جمعه ۲۴ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۲۵
- نظرات [ ۱۱ ]
- تاریخ : شنبه ۱۱ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۰۹
- نظرات [ ۴ ]
به داداشم پیام دادم که "از زخمشون عکس بگیر بفرست، بعد هم اگه داروخونه نخ بخیه میفروشه بخر بیاین خونه."با خودم گفتم دَمباریک رو برمیدارم به جای پنس، میدوزم میره دیگه. حداقل اینجوری فک نمیکنن که هیچی بلد نیستم! داداش جواب نداد، بهش زنگ زدم. گفت آقای رفته داخل واسه بخیه. بعد که اومدن خونه تعریف کردن که چند نفر رو سرشون شور کردن که بخیه بزنن یا نزنن! میگفتن شاید تاندون پاره شده باشه. گفتم خدا رحم کرد آقای نیومدن خونه. پرستارای با سابقهی اورژانس چند نفره نشستن روش فک کردن و آخر هم با سلام و صلوات بخیه زدن، اگه میومدن خونه من میخواستم چیکار کنم دقیقا؟ من که خیلی کم کار پرستاری کردم و آناتومی هم بالکل یادم رفته!
ناهار خوردن بلافاصله برگشتن سر کار :/ به حرف هیشکی هم گوش ندادن! من مطمئنم اگه جدی نبود اصلا بخیه هم نمیرفتن بزنن.
امشب آآی راشدیزدی داره میاد مسجد یکم اونورتر کلینیک، دقیقا هم بعد از تموم شدن تایم شیفت من. میخواستم برم ولی چون دعوتیم خونهی داداش مامان گفت نمیشه و باید برم مهمونی. حالا بعد قرنی ما خواستیم بریم مسجد ها! ببین خدا مامانم نمیذاره :)
- تاریخ : پنجشنبه ۹ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۰۳
- نظرات [ ۲ ]
تا حالا این شکلیِ خودمو ندیده بودم. خالهزنک شدم :) از رفتارهای خاله ناراحت میشم، از اینکه رفته اونور خونه دایی ناراحت میشم، از اینکه با این سنش (هفت هشت سالی از من بزرگته) هرررر جا میره با دختردایی (که ششم ابتداییه و از نظر ما بچه است) میره ناراحت میشم، از اینکه همهی عمر همه نازشو کشیدن و حرف رو حرفش نیاوردن و حالا از ما هم همین توقعو داره ناراحت میشم، از اینکه خاله از رک بودن من و ناز نکشیدنم ناراحت میشه ناراحت میشم، از اینکه آستانهی خوشحالیش خیلی بالاست و هرکار میکنیم به چشمش نمیاد ناراحت میشم، از اینکه امروز صبح دیگه توجیهاتم برای رفتارهای خاله ته کشید و مطمئن شدم ازش ناراحتم ناراحت میشم، از اینکه در مورد کارهایی که میخواستم براش انجام بدم بی انگیزه شدم ناراحت میشم، کلا از اینکه ناراحتم ناراحتم. خالهمو دوست دارم، آدم خوب و مهربونیه، اما انگار از طرف بیبی و دایی بزرگم لوس شده و کمی پرتوقع، آخه دختر تهتغاریه! منم مثلا دختر ته تغاریم، ولی اینجوری که نیستم! به هر حال الان که بعد از چهارده پونزده سال اومده و قراره فقط بیست و پنج روز اینجا باشه دوست دارم با خاطرهی خوش بره، تا دیروز هم ناراحتیهامو بروز ندادم، برای خواهرامم که به من بروز داده بودن توجیه آورده بودم و گفته بودم بیخیال، خوب باشیم، میگذره. امروز خودمم ناراحتم، هنوز هم بجز یه جملهی تلویحی به مامان، چیز دیگهای بروز ندادم، ولی ناراحتم :( قشنگ همی شکلی :( ناراحت که باشم ناخودآگاه بیمحلی میکنم، زمین و زمان به هم بیاد نمیتونم تو روی کسی که ازش ناراحتم بخندم، اگر هم به احتمال یک درصد بخندم، جوری مصنوعیه که طرف خودش متوجه میشه. تا دیروز دلیلتراشی میکردم و انکار. حالا چیکار کنم؟ :( برم یکم فک کنم شاید دلایلی واسه این رفتارها وجود داره که من ندیدم.
- تاریخ : دوشنبه ۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۳۹
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : جمعه ۳ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۵۹
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : سه شنبه ۳۰ آبان ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۱۱
- نظرات [ ۹ ]
گوشام از دو طرف، پهلوهام، پاهام، کتف راست و چپم و حتی دهنم صاف شده! از بس در حالت درازکش بودم دیروز صبح تا حالا. میگن آدمی ناشکره همینه دیگه. اومدنا قطار گیر نیومد، همین راه بیست و هف هش ساعته رو با اتوبوس اومدیم. حالا قطار رو هم ناشکری میکنیم.
از گروه پنج نفرهمون چهار نفر مریضن! خدا کنه من بین این همه میکروب مریض نشم😆 چیه همه فک میکنن عراق مرکز مریضی و میکروبه؟ از هر دو نفر یه نفر مریض برمیگرده این فکرا رو میکنن دیگه. بابا خوب مواظب سلامتیتون باشین برادرا خواهرا!
اهوازیها رو نمیشناختم. الان با صفت مهماننوازی میشناسمشون :) بلیطمون برای صبح پنجشنبه بود، اما بخاطر احتیاطی که داریم (که دیر نرسیم) چهارشنبه نصفهشب رسیدیم راهآهن اهواز، تو خیالمون یه چیزی شبیه راهآهن مشهد یا تهران رو تصور کرده بودیم! ولی با یه در بسته مواجه شدیم! یعنی تنها چیزی که فکرشو نمیکردیم بسته بودن راهآهن بود. فکرشو بکنین شهر غریب دوازده یک شب، پشت در راهآهن بمونین! البته ما اصلا فرصت نداشتیم که به راهحل فک کنیم، چون بلافاصله یه حاجآقا (معمم) و یه حاجآقای دیگه (غیر معمم) اومدن و گفتن که چون راهآهن شبا بسته است ما شما رو به یه محل اسکان میبریم. گفتن بیست و پنج تا حسینیه و چهل تا خونه رو برای این کار تجهیز کردن، یعنی تا اینجاشو فک کرده بودن که ملت پشت در راهآهن میمونن! ما رو به حسینیه سجادیه بردن. ولی جالبیش بیشتر تو صبح بود که ما راه افتادیم بریم راهآهن و دیدیم یکی از کولههامون نیست! رفتار خوب و مؤدبانه و دلسوزانهشون برای پیدا شدن کوله برامون آرامشبخش بود :) آخرش هم فک نمیکردیم پیدا بشه ولی از تو ترمینال اتوبوسرانی پیدا شد!!!
امروز چهل و هشتمه، پس فردا هم شهادت امام رضا (ع) است. مشهد غلغله است. راهآهن هم نزدیک به مرکز غلغله! آقای میان دنبالمون، خدا کنه بتونن بیان تا راهآهن.
- تاریخ : جمعه ۲۶ آبان ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۴۰
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : شنبه ۱۳ آبان ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۱
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : جمعه ۱۲ آبان ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۴۱
- نظرات [ ۱۰ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۱۰ آبان ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۱۷
- نظرات [ ۹ ]