دیروز صبح، برخلاف عادت معمول بعد نماز نخوابیده بودم. اونقدم گریه کرده بودم که چشمام شده بود قد یکی از زردههای تخممرغ دو زردهی پریروز. هفت خوابیدم و مامان از هشت تا هشت و نیم هی میگفت پاشو و نمیپاشیدم! همینجور خواب و بیدار بودم که گوشیم زنگ خورد، مثل فشنگ از جا پریدم! انقد هول بودم نزدیک بود تماس رو رد بدم. یکی از دو دلیل مهم گریههام رفع شد با اون زنگ :)
تو مسیر دفتر تو ون داشتیم با هدهد حرف میزدیم که کجا پیاده شیم و اینا، یه خانمی هی میخواست راهنمایی کنه میگفت اینجا فلانجاست، هنوز به فلانجا نرسیدیم و... ما اصلا صورتمون هم طرف اون خانم نبود و ازش هم نپرسیده بودیم. نمیدونم چرا همهش بین صحبت ما حرفش رو تکرار میکرد. هرچی هم هدهد میگفت "آره میدونیم، آره بلدیم" باز هم تکرار میکرد. بعد از چند بار تکرار من هم گفتم "آره حاج خانوم، می دونیم، بلدیم!"
شب هم که از کلینیک برگشتم دیدم شام نپختن و همبرگر آوردن که تو خونه ساندویچ درست کنیم. من از همبرگر خوشم نمیاد، اگه قرار باشه ساندویچ بخورم فلافل میخورم. سر سفره هم همین مطرح شد، بعد زنداداش گفت که فلافل آمادهی پخت هم میفروشن. پرسیدم فلافلش دایره است یا کره؟ اونم هی میگفت یعنی چی؟ منظورت چیه؟! بقیه هم جواب نمیدادن. منم گفتم "اینا رو تو دبیرستان نخوندین آیا؟"
حالا امروز صبح هدهد یه المشنگه راه انداخته که "تو چرا درست حرف نمیزنی؟ اون خانمه بنده خدا رو چرا سنگ رو یخ کردی؟ بنده خدا یکم کم داشت، باید با اون لحن میگفتی بهش؟ دیدی ساکت شد و دیگه حرف نزد؟" منم همینجور هاج و واج نگاش میکردم و البته انکار! آخه اصلا فک نمیکردم با لحن بدی حرف زده باشم. هنوز از شوک این یکی بیرون نیومده بودم که باز گفت "اونم از دیشب که با ز اونطوری حرف زدی! تا وقت رفتن هیچی نگفت بجز خداحافظ!" دهن من یک متر بیشتر از قبل باز شد و گفتم "باز با اون چیکار کردم خودم نمیدونم!" گفت "بهش گفتی مگه تو دبیرستان نرفتی که اینا رو بلد نیستی؟!" هر چی گفتم "بابا من خطابم به جمع بود اولا، بعدشم من گفتم مگه تو دبیرستان اینا رو نخوندین؟" قانع نشد که. حرفش این بود که "این حرف از طرف تو که مثلا دانشگاه رفتی به کسی که نرفته یه جور فخرفروشیه!" داداشم از من کوچیکتره، زنش هم از داداشم کوچیکتره. سوم دبیرستان بود که عقد کردن. خیلی دوست داشت بره دانشگاه، ولی ازدواج و بعد هم بچه آوردن باعث شد نتونه بره. حتی امسال با بچه میخواست پیشدانشگاهیش رو بره، اما بازم نشد. منم اصلا حواسم نبود که رو این قضیهی درس حساسه و نباید حرفی بزنم که بد برداشت کنه.
حالا موندم چیکار کنم. والله بالله من منظوری نداشتم، ابدا و ابدا و ابدا. گاهی این شرایط پیش میاد، حرفها و کارها و حرکاتم رو جور دیگهای برداشت میکنن و من نمیدونم چرا. تو چیزهایی از دستم ناراحت میشن که حتی خودم نمیفهمم. فعلا تصمیم گرفتم تا مدتی کم حرف بزنم و حواسمو بیشتر جمع کنم. خدا و بندگانش هم منو ببخشن انشاءالله. هوففففف...
- تاریخ : جمعه ۱۲ آبان ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۴۱
- نظرات [ ۱۰ ]