صبح که رسیدیم انقد هوا سرد و مه بود که هیچکس اون دور و بر دیده نمیشد. فک کردیم چقد خلوته. بخاطر سردی هوا رفتیم سوئیت بگیریم، گفتن آخریشه!! فهمیدیم خلوت نیست، همه چپیدن تو اتاقا! صبحونه خوردیم و ظرفها رو شستیم و من و چند نفر دیگه یه چرتی زدیم، بعد رفتیم حرم واسه نماز. جایی که من نشسته بودم تو صف نماز، دقیقا محل اتصال صف آقایون به خانوما بود. داشت اذان میداد ولی آقایون خیلی دور بودن هنوز. هر مردی رد میشد خادم میبردش تو صف. من بجای خادم استرس گرفته بودم! ههههه نهایتا چند لحظه قبل از قامت بستن رسیدن بهمون :) ولی خدایی مردها خیلی حرفگوشکن هستن. خانوما بهشون بگی اینجا بشین کلی بهونه میارن که برن یه جای بهتر بشینن، ولی مردها اکثرا حرف خادم رو گوش میدادن :)
بعد از نماز رفتیم بازارچه، من یه قلک سفالی خریدم :)) خیییلی ذوق دارم واسش! خیلی *_* خیلی وقته دوست دارم قلک داشته باشم، ولی در خودم پسانداز کردن رو نمیدیدم! ببینم این دفعه چیکار میکنم!
نهار با آقایون بود دیگه، در رأسشون دایی. زندایی و آقای و داداشها و شوهرخواهرم هم هر کدوم یه کاری میکردن. من و هدهد و زنداداش هم الکی همون دور و بر میپلکیدیم 😅 بیبی و مامان هم اومده بودن کنارمون فرش انداخته بودن تماشا میکردن :) بالها خیلی زودتر از تصورم کباب شدن، خیلی هم چسبید جاتون خالی :)
بعد از نهار، من و داداشام رفتیم یه جای خلوت بدمینتون بازی کردیم. خیلی کیف داد، شاید بیشتر از ده سال از آخرین بار که بدمینتون بازی کردم میگذشت.
نزدیکای غروب بود که رفتیم سمت کوه! هنوز به دامنه نرسیده بودیم که تاریک شد. برادران گرامی گفتن که بیاین برگردیم، ما گفتیم نع! خلاصه من و هدهد و خاله و دو تا دخترداییها و داداش کوچیکم رفتیم جلو، بقیه برگشتن. کوه که نمیشد بریم، الکی همینطور تو دشت راه میرفتیم. گفتیم یه شعر که همه بلدیم رو با هم بخونیم، هیچی تو گوشیهامون نداشتیم. هدهد شروع کرد "یار دبستانی من..." همه بلد نبودن. باز خوند "آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم..." همه باهاش خوندیم. من یادم نیست چی خوندم! ولی بازم همه بلد نبودن. دختردایی کوچیکهم خوند "یه روز آقا خرگوشه/ رسید به بچه موشه/ موشه دوید تو سوراخ/ خرگوشه گفت آخ/ وایسا وایسا کارت دارم/ من خرگوش بیآزارم"!!! 😂 همه باهاش خوندیم و لیلی رفتیم و بالا پایین پریدیم😅 موقع برگشت از دور دیدیم یه شبح! تو جادهی خاکی وسط بیابون نشسته! تازه قبلش از جن و آنابل و اینا حرف زده بودیم! رسیدیم دیدیم داداشم نشسته منتظرمون که تو این تاریکی تنها برنگردیم! آخی :) باز یه نفر اون آهنگ حامد همایونو گذاشت که میگه "دلبرا جان جان جان جان جان..." ما هم که بلد نبودیم، فقط جانجان و وایوای و هایهای و هیهی رو تکرار میکردیم😅
نماز شبو خوندیم و برگشتیم. همهی دیروز یه طرف، قلک من یه طرف😎
- تاریخ : شنبه ۱۱ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۰۹
- نظرات [ ۴ ]