از دیشب حالم بده. نصف شب از لرز و تهوع بیدار شدم، استفراغ کردم و با سه لا پتو خوابیدم.
صبحانه نتونستم بخورم. با مامان و آقای و هدهد رفتیم بیرون دستهها رو ببینیم. هر چند قدم چیزی تعارف میکردن. فقط دوتا چای و یه خرما خوردم و استثناءً قرص، که هیچوقت نمیخورم.
دستهی هموطنها رو دیدیم به چه طویلی! فقط سینه میزدن. طبل و سنج و زنجیر نداشتن و چون اینطوری صداشون تو صدای بقیهی دستهها گم میشد، با پرچمهای متعدد که جلوی دسته قرار گرفته بودن فاصلهشون با دستهی قبلی رو حفظ میکردن تا صدای طبل اونها کم بشه. واقعا دستهی قشنگی بود، چون یه جور خاصی سینه میزدن همه ازشون فیلم میگرفتن. من گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم.
ظهر جایی دعوت بودیم. حالم هیچ خوش نبود. گفتم منو ببرین خونه گوش ندادن. رفتیم نذری رو. اینا هرسال ظهر عاشورا ما رو دعوت میکنن. بعضی سالها نمیریم. یه مقدار باکلاس تشریف دارن و با عادت سادهزیستی ما خیلی جور نیست. شله داشتن و من نصف بشقاب خوردم فقط. گلاب به روتون همونم نزدیک بود بالا بیارم.
اومدیم خونه و افتادم تا شب! باز شب دعوت بودیم. هررررچی گفتم دست از سر کچل من بردارین، من نمیام، قبول نکردن و باز راهی شدیم. اونجام نه تونستم روضهی درستحسابی گوش بدم نه نوحه، چون واقعا حالم بد بود. شام هم لب نزدم.
تو راه برگشت پنچر شدیم. پیاده شدم ببینم آقای چیکار میکنن یاد بگیرم که اگه یه روز ماشین خریدم، ماشینم تو بیابون پنچر شد و هیچکس نبود کمکم کنه بدونم چیکار کنم :)
الانم همینجور بیحال افتادم و امیدوارم تا صبح خوب بشم، چون فردا یه تجربهی جدید تو درمانگاه منتظرمه انشاءالله :)
- تاریخ : دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۴۳
- نظرات [ ۵ ]