مونولوگ

‌‌

شش

اجتماع نقیضین که میگن همین قضیه‌ی گریه کردن منه! به قول معروف من اشکم دم مشکمه، خیلی حساسم و ساده‌ترین قضایا می‌تونه باعث گریه‌ام بشه. در عین حال خیلی کم پیش میاد که گریه کنم. گریه نقطه ضعف بزرگیه، مشکل پیش میاره تو زندگی. حتما باید به شریک آینده‌م بگم این نقص آزاردهنده رو دارم. ۲۱ آبان ظهر

لرزید. طبقه‌ی دوم صحن فاطمه‌ی زهرای نجف بودیم. انقد ذوق‌زده بودم که باور نمی‌کنین! خانمه گفت "زلزله است!" با نیش تا بناگوش باز گفتم "چه باحاله!" مردم خیلی هول نکردن. بیرون هم نرفتیم. چند صدم ثانیه به مرگ با زلزله فک کردم، فقط درد اومد تو ذهنم. آیات خوندیم و می‌خوایم بخوابیم. ۲۱ آبان ده شب

هدهد بی‌مقدمه برداشت گفت "هوس کردم اگه بعدها پسری داشتم اسمشو حیدر بذارم" میگه ابهت داره. من گفتم "علی!" بعد گفتم "البته اسم پسر من هنوز هم محمدحسینه :)" به خانم‌های نزدیک فامیل بجز مامان! هم گفتم "حق ندارین اگه زودتر از من پسردار شدین اسمشو محمدحسین بذارین هااااا!" خخخخخ اتفاقا زن‌دایی هم گفتن اسم محمدحسین رو دوست دارن. بابای جوجه هم قصد جدی داشت اگه جوجه‌اش پسر شد بذاره محمدحسین!!! که الحمدلله دختر شد😆 تا وقتی علنی نگفته بودم فک نمی کردم همه در خفا این اسم رو ذخیره کرده باشن! دور و برمون هم محمدحسین نیست. ۲۲ آبان نه صبح نجف

روی سکوی سرویس نشسته بودیم. یه پییییرزن پاکستانی اومد یه سوال یه کلمه‌ای پرسید که نفهمیدم. اردو که بلد نیستم. گفتیم "هاع؟" دوباره گفت، من بازم نفهمیدم. هدهد گفت "اومممم" داشت تو ذهنش دنبال کلمه می‌گشت! خانمه از ما گذشته بود که هدهد بهش گفت "cold" خندیدم گفتم "حالا اون پیرزن مگه انگلیسی می‌فهمه؟" گفت "لابد می‌فهمه که میگه bathroom!" دیدم اونی که انگلیسی نمی‌فهمه منم! ۲۲ آبان نه صبح

کل دستشویی‌ها رو گشتیم دنبال "صفیه محمدی"! یه پیرمردی اومد دم سرویس بهداشتی دنبالش. هرچی بلند تو سرویس صداش زدیم پیدا نشد. آخرش تک‌تک تمام دستشویی‌ها و حمام‌ها رو رفتیم، من همکف، هدهد دو طبقه پایین‌تر، تا بالاخره پیدا شد! از پایین‌ترین طبقه! یه پیرزن چست و چابک بود، در حالی‌که آقاشون گفته بود یه پیرزن ضعییییفه! آخرشم که خبر پیدا شدنش رو شنیده، گفته "ای خدا! جگرم داغ شد!" ۲۲ آبان نه و نیم صبح

پیرزن پررو! وظیفه‌مونه از حق خودمون بگذریم و بهشون بدیم، تشکر هم که معلومه لازم نیست، تا اینجاش اصصصلا مهم نبود، خودم خواسته بودم. ولی نمی‌دونم چرا به بعضیا لطف کنی فک میکنن یه مزیتی دارن لابد، که بعدش طلبکار میشن! حالا من سنگ پای قزوین رو ندیدم، ولی ایشون احتمالا از تیر و طایفه‌ی همون سنگ پای قزوین بود! کلا خوابم پرید! ۲۲ آبان قبل خواب

هیچ‌جا وداع گریه‌ام نگرفت، ولی نجف چیز دیگریست! ۲۳ آبان نه و نیم صبح

اگه یه تازه مسلمان رو ببرن مسجد کوفه که اعمالش رو انجام بده، از مسجد بیرون نیومده از اسلام برمی‌گرده! دهانمان کف نمود، ولی حال داد :) ۲۳ آبان عصر

یک چالش مهم تو سرویس‌های بهداشتی عراق پیدا کردن جالباسیه! باید از خلاقیت نداشته‌تون استفاده کنین و از هرچیز ممکن جالباسی بسازین! در غیر اینصورت بایست چادر، مقنعه، کیف، جوراب، ساق دست و احیانا سایر وسایل همراه رو یه جوری به خودتون آویزون کنین و همزمان وضو هم بگیرین :) ۲۳ آبان هفت شب

آخرین نفر هم ما رو متبرک کرد! یا حتی به قول هدهد زیارت کرد! تفتیش‌های عراق رو میگم. اکثر قریب به اتفاق نمی‌گردن آدم رو، فقط لازمه بیان یه دست به سر و رومون بکشن! حتی دیده شده فقط برای همین تبرک از محل استراحتشون بلند میشن! اینطوری دیگه هرچی بمب به خودمون بسته باشیم یا تو کوله‌هامون باشه خودبخود خنثی میشه ;) تفتیش فقط تفتیش‌های کاظمین! تا تو کفش آدمو می‌گردن! ۲۴ آبان نماز صبح

خبر آمد مسافری در راه است! قراره دو روز بعد از رسیدن ما مسافر راه دور برامون برسه! یک ماه هم می‌مونن خونه‌مون. یه مسافر راه دور دیگه هم دو ماه پیش اومد که یک ماه دیگه هم می‌مونه. البته خودش خونه اجاره داره اینجا. اینطوری از سه کشور دور هم جمعیم، جای دو کشور دیگه خالیه! خدا می‌دونه بار دیگه امکان اجتماع این جمع وجود داره یا نه! الهی رضاً برضاک. ما که غریب بزرگ شدیم، ان‌شاءالله نسلمون غریب نباشن. ۲۴ آبان، اذان مغرب، خاک عراق، چند کیلومتری مرز شلمچه

هیچ کاری ندارم انجام بدم، هیچ وسیله‌ی سرگرم‌کننده‌ای هم ندارم جز گوشی که اونم هیچی توش نداره جز دفترچه یادداشت! تازه گوشیمم تا الان خاموش بود، الان بازم باید خاموش کنم. چون من بلیط رزرو کردم و pdf بلیط‌ها هم واسه من میل شده و باید فردا شارژ داشته باشم که تو راه‌آهن پرینت بگیرم! نمی‌دونم از کی این وظایف به من محول شد،ولی الان من گوشی روشن می‌خوام😢 همون مختصات پاراگراف بالا!


من عاشق اینم که تو یه شهر حاشیه‌ی یه رود بزرگ زندگی کنم، یه گوشه‌ی دنجش رو پیدا کنم، هر وقت نیاز به سکوت داشتم برم تو محل مخفی خودم قدم بزنم و تخلیه کنم انرژی‌های منفی رو :) ۲۴ آبان، ۱۹:۱۹ بصره، لحظاتی پس از گذر از شط العرب

خاک ایران ۲۴ آبان، ۲۰:۲۰ / معلوم نیست کی یادم کرده ساعت اینجوری میاد همه‌اش!

با اینکه افسرِمُهرِورودی‌زن! خیلی بی ادب بود و نزدیک بود یه چیزی بهش بگم، ولی با ورود به ایران حس غربتم تخفیف پیدا کرد! هم‌زبانی چیز مهمی است. ۲۴ آبان

از اینترنت فور جی و فور و نیم جی لذذذت ببرید :) ۲۵ آبان هفت صبح

دومین سفر طولانی عمرمه که از مامان بابام دورم! پنج سال قبل یه سفر بیست روزه‌ی یک نفره داشتم، این دفعه با خواهر برادرام. در عوض این اولین بار در عمر مامان و آقای هست که اینقدر طولانی دونفره تنها میشن! طفلکیا. قبل اومدن مححکممم مامان رو بغل کردم، دلم تنگ شده واسه اون بغل! من مامانمو میخوام😭😢😢




+این همه پست نوشتین نگفتین من چجوری بخونم؟

  • نظرات [ ۲ ]
محمود بنائی
۲۵ آبان ۹۶ , ۰۹:۳۸
رسیدن بخیر، زیارت قبول! افراد مسن توی سفر یک مزایایی دارن یک معیابی :) که ظاهر معایبشون میچربه! 

پاسخ :

ممنون، ان‌شاءالله قسمت همه :)

واقعا هم برای خودشون هم برای همراه‌ها خیلی سخته با مسن همسفر بشن!
الف سین
۲۵ آبان ۹۶ , ۱۶:۰۸
سلام
مجازاً اومدیم دیدن زائر اربعین آقا :)
البته نیومدیم غرغرهای سرکار زائر رو بشنویم ها... گفته باشم!
قبول باشه. انشالا سال به سال و ماه به ماه و هفته به هفته روزی همه بشه. 

پاسخ :

سلام
خوش اومدین :) بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین 🍌🍉🍊🌶🍓
غر نزدم که! خانوما به همچین چیزایی نمیگن غرغر!
ممنون. زیارت شما هم قبول :)
ان‌شاءالله‌تونم اگه منظورتون زیارت مجازیه که آمممین! اگه حضوریه فقط واسه سال به سالش آمین!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan