مونولوگ

‌‌

خانه‌ی ما (نیست) :(((

 

یادتون هست یه روزی اینجا خونه‌ی دلخواه واقع‌بینانه‌م رو کشیدم؟ این چند روز یه فرصتی پیش اومد که تقریبا بهش نزدیک شده بودم، یعنی بودیم. حتی متراژش از اون خونه خیلی هم بیشتر بود، اما نقشه‌ش فرق داشت. البته تا حد زیادی قانع‌کننده بود برای من. یه حیاط بزرگ و درواقع درندشت داره با درخت گردو و گلابی و تاک انگور و یه حوض نقلی، بدون اینکه هیچ پنجره‌ای از اطراف بهش دید داشته باشه. یه خونه داره با چهار خواب و آشپزخونه‌ای که اپن نیست و پنجره داره. خونه خیلی قدیمی و نوستالژیکه! منو پرت می‌کنه به دوران بچگی. اتاق‌هاش طاقچه‌های سی‌سانتی تو عمق دیوار داره! کهنه و پوسیده است و ممکنه هزار و یک مشکل برای زندگی توش وجود داشته باشه، اما انقدر حس خوب تو وجودم ریخت که مرتب به مامان و آقای اصرار می‌کردم معامله رو انجام بدن. ولی انجام نمیدن و ما از این خونه‌ی لعنتی که بیشتر از بیست ساله توش گیر کردیم بیرون نمیریم. البته حدود هفت هشت سال اولش، اینجا هم یه خونه‌ی بزرگ با حیاط درندشت و طاقچه‌های سی سانتی بود و ما قدر ندونستیم و تبدیلش کردیم به این حجم منفور زشت. واقعا بعد از دیدن اون خونه داره حالم از اینجا بهم می‌خوره. ازش متنفففففر شدم. کاش اصلا نمی‌رفتم اونجا رو ببینم.

املاکی‌ها به آقای گفتن چرا می‌خوای این پولو تو همچین منطقه‌ای بذاری؟ متنفرم از املاکی‌هایی که نمی‌فهمن زندگی کردن وسط شهر شاید خواست همه‌ی آدما نباشه، شاید نیاز ما اینه که یه گوشه‌ای، حاشیه‌ای، کنجی آروم بگیریم. مگه تمام عمرمون که تو حاشیه بودیم گله و شکایت کردیم؟ واقعا دیگه داره اشکم درمیاد از اینکه حق همه‌ی آدما اینه که یه محیط امن داشته باشن و من تو این خونه که از هر طرف تو بازوی آجر و آهن محصور شده و حتی تا توی خونه‌مون هم به لطف آخرین ساخت‌وساز محله، در دیدرس مردمه، دارم خفه میشم.

 

  • نظرات [ ۱۲ ]
دست ها
۱۴ شهریور ۹۹ , ۱۹:۳۳

چه حیف

پاسخ :

بسیار بسیار بسیار...
غریبه ‌‌‌‌
۱۴ شهریور ۹۹ , ۱۹:۵۷

ما که آرزوی دیدن طلوع خورشید و یه افقِ بدون مانع رو خیلی ساله از یاد بردیم :(

همش پشت پرده های ضخیم!

 

پاسخ :

نسل قبلی‌مون چطور با این نعمت‌ها زندگی می‌کردن و متوجهش نبودن؟ :(
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ شهریور ۹۹ , ۰۶:۴۹

منم دلم خونه دل باز میخواد.

یه جایی که منظره جلوت آب و علف باشه نه سنگ و آهن و چوب و پرده

ولی حاشیه شهر رو دوست ندارم. دوران بچگی اونجا بودم.

در عوض روستا رو بیشتر دوست دارم. جوجه موجه هم داشته باشی 😎😌😻

پاسخ :

من مهم‌ترین نکته‌ش برام، دید نداشتن و بزرگ بودن حیاطش بود. حالا اینکه درخت داره و فلان و بهمان، دورچین چلوکبابه :)
حاشیه‌ی شهر منظورم پایین‌شهره. اینجا بخوام شهرو تقسیم کنم، یه چیزی حدودای نصفش اسم پایین‌شهر می‌گیره :))
ولی من ترجیحم همچنان همین حاشیه‌ی شهره، به همه‌ی کارهات می‌رسی، اتوبوس و مترو مثل وسط شهر داری، کمبودهای روستا رو هم نداری.
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ شهریور ۹۹ , ۱۱:۰۸

:)) 

من ولی طبیعتش واسم مهمه. تا روحیه ام باز بشه.

البته دید نداشتن هم مهمه.

 

ما هم پایین شهر بودیم. اما اصلا امکانات مرکز شهر و نداشت. همیشه کلی از عمرمون تلف میشد تا با یه اتوبوس یا مینی بوس بخوای برسی به یه جایی. دوران مدرسه رفتن مون خیلی مکافات بود.

پاسخ :

:)
ما از وقتی اومدیم مشهد همینجاییم، امکانات هر منطقه‌ای خب متفاوته، ولی من چندان حس کمبود نداشتم و ندارم. رفت‌وآمد تو شهر بزرگ کلا عمر آدمو تلف می‌کنه، چه پایین باشی چه بالا.
س _ پور اسد
۱۵ شهریور ۹۹ , ۱۱:۵۳

خانه را باید ساخت...

بار دیگر باید زیست ...

همینطوری :)

وفقکم

پاسخ :

ما هر روز بار دیگر می‌زییم :))
و من هنوز منتظرم کامنتمو جواب بدین :)
س _ پور اسد
۱۵ شهریور ۹۹ , ۱۲:۲۹

سلام 

اون یکی هم فعلا دیگه به روز نمیشه !

وفقکم

پاسخ :

سلام
باشه، پس هروقت به روز شد، بی‌خبر نذارین :)
life around me
۱۵ شهریور ۹۹ , ۱۷:۴۵

میفهمم،...به عنوان کسی که تمام عمرش تو یه خونه ی دویست متری با باغچه ی بزرگ و کلی درخت بزرگ شده واقعا زندگی تو خونه های سبک جدید و‌جاهای شلوغ ایده آل من نیست...بیشتر تلاش کن شاید آقای راضی شدن...ما به توانایی های تو ‌در مذاکره ایمان داریم:)

پاسخ :

من هرچی در توان داشتم گذاشتم رو این مذاکره، نشد که نشد :(
آره به نظرم کسی که بدونه از چی حرف می‌زنم بیشتر حسرتمو درک می‌کنه. من چون تو بچگی چشیدم طعم این خونه‌ها رو الان انقد جلز و ولز می‌کنم.
آسـِ مون
۱۵ شهریور ۹۹ , ۱۷:۴۸

با گوشت و پوست و خون میفهمم چی میگی..ولی با وجود همه ی اینا اگر هنوزم وقتی پرده رو کنار میزنی آسمونو میتونی ببینی، خدا رو شاکر باش:))

راستی خونه ای که توصیف کردی منو یاد خونه ای انداخت که قیدار ساخت و اسمشم گذاشت لنگرِ پاسیّد:) (تو کتاب قیدار)

انشالله هر چی خیره براتون پیش بیاد..

پاسخ :

آسمون اینو نگه کی بگه؟ :)
واقعا هم، اینم نعمتیه که ممکنه یه روز بیاد که نداشته باشمش.
امروز به آقای می‌گفتم من از اون روز که خونه رو دیدیم تا حالا، شب‌ها تو اون خونه خوابیدم و روزها تو اون خونه بیدار شدم. اصلا از فکرم نمیره بیرون. میگن دیگه شبا اونجا نخواب، حیاطش بزرگه شبا می‌ترسی :((
من از قیدار هیچی یادم نیست. فقط یادمه یه داش‌مشتی بود که یه دختره رو گرفت :|
واران ..
۱۶ شهریور ۹۹ , ۰۶:۲۷

مگه چه اشکال داره خونه آدم دور از مرکز شهر باشه ؟!

یادمه وقتی ما اومدیم این خونمون خیابون مون و محله مون  یه جای پرت بود اصلا همسایه اینا اصلا نداشتیم !

یه چند تا خونه قدیمی بود فقط

کنار خونمون کلی زمین خالی پر از خار و خاک بود .

بعد از چند سال تازه بعد اومدن و زندگی کردن تو این منطقه مون ، همسایه های محله مون خونه هاشون رو ساختند و اومدند پیش ما :)

بنظرم تو روزی به خواسته دلت با همون خونه ای که تو ذهنته می رسی ایشالا :)

اندکی صبر سحر نزدیک است ❤

توکل کن به خود خدا

 

 

 

+

 

سلام

من باب سانسوری که دفعه قبل گفتی حقیقتش ترسیدم یه خودی یهو از شانس من متوجه پستم ، دیگه کامل بشه :)

تازه فکر کن من بعد از چالش،  پستمم برداشته شد :)

 

پاسخ :

سلام
حالا اگه پرت نباشه هم ما استقبال می‌کنیم :)
خیلی ممنونم :) توکلمون به خداست، من که همچنان امید دارم :)
البته می‌تونم حس کنم سحر نزدیکه، ولی من دوست دارم خیییلی نزدیک باشه :)))


اگه استرس پیدا شدن داشته باشی، همین کار بهتره.
مهرآ :)
۱۶ شهریور ۹۹ , ۱۹:۲۳

روح خونه هارو خودمون میسازیم...اون خونه هم حتما کسی توش رفته و اومده زندگی کرده و عشق و محبت اینور و اونورش پرت کرده که حتی خوندنِ توصیفشم اینقدر دلبره...

پاسخ :

فکر و تخیل درباره‌ی اینکه کیا اونجا زندگی کردن و چه قصه‌هایی داشتن و چطور زندگی می‌کردن آدمو به وجد میاره :))
آره، آدما جو اطرافشونو تغییر میدن و به شکل خودشون درمیارن. دید جالبی بهم دادی :)
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۶ شهریور ۹۹ , ۲۰:۰۸

من شب‌ها قبل خواب عادت داشتم و دارم یه تیکه آسمون رو ببینیم و در طی سال‌ها این تیکه از اسمون کوچیک و کوچیکتر شده.

پاسخ :

چرا آخه دنیا داره اینجوری میشه؟ البته شاید بعضیا اینطوری دوست داشته باشن!
گلاویژ ...
۲۰ شهریور ۹۹ , ۰۲:۳۶

می‌تونم درک کنم چی میگی. من تا ۱۶سالگی تو یه خونه‌ی درندشت قدیمی با کلی درخت و باغچه و آسمون! و صدای پرنده بزرگ شدم بعد ۷سال توی آپارتمان زندگی کردم و تازه فهمیدم چه نعمتی رو از دست دادیم. خدا رو شکر الان یکسال و نیمه خونه رو عوض کردیم و تونستم برگردم به زندگی و آرامش سابقم.

پاسخ :

کلی آسمون گوارای وجود هرکس که داره :)
ما هم در تلاشیم که به اون شرایط برگردیم، ولی اون شرایط داره تلاش می‌کنه از ما دور بشه :)) به‌هرحال ما این کار رو خواهیم کرد و شرایط هم کاری از دستش برنخواهد آمد ;)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan