مونولوگ

‌‌

مرگ

 

شب قبل از شب تاسوعا خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم که سه روز بعدش خیلی به کار خونه نپردازم. حالا انگار قرار بود صبح تا شب و شب تا صبح محزون و گریان و مشغول کارهای معنوی باشم که فقط مونده بود همین مشغولیات دنیوی که باید رفع‌ورجوعشون می‌کردم! روز تاسوعا هم که مامان و آقای رفتن یه مقدار خرید کردن و یه نذری کوچیک درست کردیم. از صبح تا شب با همون درگیر بودیم و شب هم که یه تعداد مهمون برنامه‌ریزی‌نشده داشتیم. پسرعمه‌م و خانمش گویا یه مدتی هست مشهد بودن خونه‌ی پدرخانمش. دیروز من‌باب احوال‌پرسی زنگ زده بود به آقای، آقای هم گفته بودن بلند شو بیا ببینمت. اونا بودن و برادرشوهر خواهرم که چند روزه خونه‌ی خواهرمه. خواهرم و شوهرش برای کمک اومده بودن، ایشونم همراهشون اومده بود. بعد وسط شام، گوشیش زنگ خورد، خبر دادن که پسرعموش که سرطان داشته دکترها جوابش کردن، گفتن ببرینش خونه که کمتر اذیت بشه. دیگه شوهرخواهرم و برادرش بلند شدن رفتن، بقیه هم یه حالی شدیم اصلا. بنده خدا جوونه و یک سالی میشه ازدواج کرده. خانمش هم قبل ازدواج از سرطانش خبر داشته و بله گفته. آدم یه‌جوری میشه اصلا. موقع ازدواج خواهرم حرف خواستگاری این بنده خدا، از منِ بنده خدا هم بود یه مدت. خدا به جوونیش و خانمش و مادر و پدرش رحم کنه. میگن بار اول که جراحی شده، بهش گفتن باید شیمی‌درمانی کنی بعدش. اما چون دردش خوب شده بوده، جدی نگرفته و دنبال شیمی‌درمانی و اینا نرفته تا بعد یه مدت دوباره عود می‌کنه. البته خب تضمینی هم نیست که با شیمی‌درمانی آینده‌ی بهتری می‌داشت. بازم میگم خدا به پدر و مادرش رحم کنه، داغ جوون خیلی سخته، خیلی خیلی سخت.

من به شمع و انرژی‌ای که میگن داره و ملت تو مدیتیشن ازش استفاده می‌کنن و همین‌طور به شمع روشن کردن شب شام غریبان و این چیزا اعتقاد ندارم راستش. ولی امشب دلم خواسته شمع روشن کنم و اتاقو تاریک کنم ببینم چطوری میشه. یعنی سعی کنم حس بگیرم ببینم چطوریه، میشه حس گرفت یا نه. ولی خب نمی‌دونم شمع‌ها کجان. یعنی نود درصد می‌دونم، ولی یه‌کم دیر به فکر افتادم، نصف شب که همه خوابن ممکنه با گشتنم بیدارشون کنم. هدهد امشب رفته بود اون هیئتی که پارسال شمع داده بودن بهش و گفته بودن اگه حاجت گرفتین سال بعد فلان تعداد شمع بیارین. دیروز داشت فکر می‌کرد چند تا قرار بوده ببره و یادش نمی‌اومد. هرچی گفتیم حاجتت چی بوده که برآورده شده چیزی نگفت.

امشب باز داشتم جمع‌وجور می‌کردم، حجت با خنده گفت تو وسواس داری! گفتم چی؟ وسواس چی دارم؟ گفت وسواس تمیزی و نظم‌وترتیب. بعد گفت نه، تو تمیزی شاید وسواس نداری، ولی تو مرتب بودن وسواس داری. یاد نوجوونی‌ها افتادم. می‌نشستم پای سینی چای صبحانه، اول همه رو تو یه ردیف منظم می‌کردم، دسته‌های استکان‌ها رو هم دقیقا تو یه جهت می‌ذاشتم و بعد چای می‌ریختم که صدای برادران گرام درمی‌اومد که یک ساعت می‌شینه استکان‌ها رو می‌چینه واسه خودش :))) به حجت گفتم نخیر، اگه هرچندوقت‌یه‌بار جمع‌وجور نکنم که هیچی سرجاش نمی‌مونه. همون موقع داشتم قوطی‌های تو اجاق گاز رو که همه رو برچسب زده‌م و نام‌گذاری کرده‌م، مرتب می‌کردم، گفتم ببین چای رو ریختن تو قوطی هل، هل رو ریختن تو قوطی دارچین. باز بگو وسواس داری. گفت اینا چه ربطی به وسواس تو داره؟ گفتم خب اگه من مرتب نکنم بعد یه مدت هیچی تو قوطی خودش نیست دیگه. گفت نخیر، بعد یه مدت ببینن جاشو اشتباه پر کردن، خودشون عوض می‌کنن :| ولی خب اشتباه می‌کنه، من وسواس تمیزی که اصلا ندارم. وسواس نظم هم ندارم. یعنی شما برین از بقیه‌ خانم‌ها هم تحقیق کنین، از هر سه نفر، مطمئنا دو نفر مثل من یا حتی سخت‌گیرتر از منن تو این چیزا. دیگه خب پسره، یه چیزایی یه‌جور دیگه جا افتاده براش. به قول یه کتابی که اخیرا خوندم: "خونه‌ی ما به اندازه‌ی کافی تمیزه که بشه بهش گفت قشنگ و اون‌قدری شلخته هست که بتونیم توش زندگی شادی داشته باشیم." خونه‌ی ما هم خیلی وقت‌ها از تمیزی برق می‌زنه و خیلی وقت‌هام غممون نیست که بهم‌ریخته و نامرتبه و عوضش لم می‌دیم و از استراحتمون لذت می‌بریم. به نظرم خونه باید قوانینی داشته باشه که رعایت‌نکردنشون زمین رو به آسمون نمی‌رسونه، ولی موقع شکستنشون احساس آزادی و رهایی از قیود به آدم دست میده. ممکنه احساس کنین دارم میگم بیاین خودمونو گول بزنیم، ولی به نظر من، نه تنها در مورد خونه، که ذات آدم در کل زندگی همچین چیزی رو میل داره! یک دقیقه سکوت برای فیلسوف کبیر نوظهور، تسنیم مونولوگی =)

راستی وسط نوشتن پست رفتم شمع‌ها رو پیدا کردم و تو نور شمع نشستم به نوشتن :) ولی خب حسی جز حس شکرگذاری بابت نعمت برق نیومد سراغم :دی

 

 

یه چیزی هم امروز ازتلویزیون شنیدم که گفتم با شما به اشتراک بذارم. آقای رفیعی داشت می‌گفت هرچه زودتر ازگناه، خطا یا کلا مسیر اشتباه برگردیم بهتره. خب اینو همه می‌دونن. ولی یه درجه‌بندی برای عمل معرفی کرد که جالب بود برام. اول حالت، دوم عادت، سوم ملکه، چهارم شاکله. اولین بارهایی که آدم یه کاری رو انجام میده تو مرحله‌ی حالته. بعد یه مدت میشه عادت. بعد تکرار و تکرار و تکرار میشه ملکه. همون که شنیدیم میگن انقدر تکرار کن که ملکه‌ی ذهنت بشه. و در آخر که آدم همچنان ادامه بده میشه شاکله، میشه شخصیت آدم، میشه جزئی از وجود آدم.

جالبه، میگن شخصیت آدم تغییر می‌کنه و اون‌وقت بعضی‌ها میگن بیاین خودمونو همین‌طور که هستیم بپذیریم و الخ! و میگن نمی‌گیم درِ تغییر رو ببندیم، ولی خب بعضی چیزها جزء ذات آدمه و نمیشه کاریش کرد و این‌ها. ولی میشه. واقعا میشه تغییرش داد. ذات همون شخصیتیه که آدم باهاش به دنیا میاد، ولی هم میشه تراشیدش، هم میشه یه چیزهایی روش سوار کرد. اینی که میگیم بیاین خودمونو هرجور هستیم بپذیریم، شاید ناشی از تنبلیه، یا ناشی از اینکه از تلاش برای تغییر خسته شدیم و می‌خوایم تلاش رو رها کنیم، باید یه چیزی بگیم که وجدان خودمونو راحت کنیم. به خودم میگم بیشتر، بله، میشه تغییر کرد، میشه خیلی تغییر کرد. و برای جلوگیری از ایجاد حساسیت بگم که بعضیا افتادن تو ورطه‌ی کمال‌طلبی و آرمان‌گرایی و حتی یه جزئیاتی که واقعا مضر نیستن رو می‌خوان از وجودشون پاک کنن، یا جزئیاتی که واقعا مفید نیستن رو می‌خوان به خودشون اضافه کنن. اینا منظورم نیست. اینا واجبه که خودشون رو همون‌طور که هستن بپذیرن :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

حرف

 

چون خوابم نمی‌بره و دلم می‌خواد حرف بزنم و حرفی پیدا نمی‌کنم:

برای عید، برای محل کارم که شکلات خریدم، تو مسیر وارد یه لباس‌فروشی شدم و موقع بیرون اومدن به ذهنم رسید به فروشنده شکلات تعارف کنم. هی بین تعارف کردن و نکردن مردد شدم، ولی آخرش تعارف کردم و فروشنده هم خیلی ابراز خوشحالی کرد و حتی برای همکارش هم برداشت. بعد اومدم برم BRT، گفتم بیام به مامور BRT هم تعارف کنم. ایشون هم خوشحال شد و تشکر کرد. تو اتوبوس هم گفتم چطوره به مسافرا هم تعارف کنم؟ :))) بعد از دو یا سه ایستگاه موفق شدم خودمو راضی کنم و بلند شدم از آخر اتوبوس شکلات تعارف کردن. به وسط اتوبوس، یعنی ابتدای صندلی‌های مردا که رسیدم گفتم خب؟ حالا چیکار کنم؟ هیچ کدوم از صندلی‌های نزدیک، پسربچه یا حتی جوون ننشسته بودن، همه مسن و پیر بودن و نمی‌شد ازشون خواهش کرد پاکت شکلات رو بچرخونن. دیدم یک جوان رعنا از اول اتوبوس داره نگاه می‌کنه و یه‌جورایی انگار منتظره ببینه من چیکار می‌کنم یا منتظره ازش بخوام این کارو بکنه. شاید هم‌سن‌وسال حجت بود. پاکت رو طرفش دراز کردم و با اینکه زیر ماسک ازش خواهش هم کردم، ولی خب اون قطعا فقط حرکت دستم رو دید. سریع پرید پایین (روی اون سکوی اول BRT که صندلی نیست نشسته بود) و اومد پاکت رو گرفت و چرخوند و باقیمانده‌شو برگردوند. بازم تشکر کردم، ولی باز هم مطمئنا متوجه نشد.

امشب که به اون روز فکر کردم خیلی معمولی و طبیعی اومد به نظرم، ولی واقعا معمولی نبود برای من. تجربه‌ی بلند شدن و به نوعی ابراز وجود، خیلی با مذاق من هماهنگ نیست. شایدم هست، ولی بهش عادت ندارم. اینکه تو همچون جایی بلند بشم و شکلات تعارف کنم، نمیگم سخت‌ترین کار دنیاست برام، ولی چندان راحت هم نیست. این با تجربه‌ی اعتراض و حق‌طلبی کاملا متفاوته. به نظرم اون آسون‌تره، چون یه انرژی اولیه، یه انگیزه داری. ولی اینجور جاها یه مقدار این فکر به ذهن آدم میاد که بقیه چطور به این حرکت نگاه می‌کنن؟ مثل یه خودی نشون دادن؟ تفاخر؟ جلب توجه؟ و هزار چیز دیگه. البته در مورد مثال شکلات نمیگما :)) کلا بلند شدن و صحبت کردن و کاری انجام دادن، وقتی ضرورتی نداره رو منظورمه. من همیشه از این ترسیدم که هدف‌هایی رو به آدم نسبت بدن که نداره و گفتم خب مشکلی نیست، وقتی ضرورت نداره منم بیخیال از کنارش رد میشم. در صورتی که خیلی از این‌ها خودشون موقعیت‌سازن و روی شرایط فعلی و بعدی آدم اثرات قابل‌توجه میذارن. سعی می‌کنم از این به بعد از ابراز نظر، حرف زدن، انجام یک کار دلخواه بی‌ضرر و چیزهایی مثل این نترسم و ذهن‌خوانی نکنم و ذهن‌خوانی رو به بقیه هم نسبت ندم. شاید زندگی آسون‌تر بگذره :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

اگر بودم

 

اینجا دیدم: کلیک

 

جواب‌ها بر اساس ترجیحه نه بر اساس تناسب با شخصیت.

 

اگر ماهی از سال بودم : فروردین، چون تعطیلات زیاد داره 😄 هوا هم هنوز خنکه.

اگر عدد بودم : معنی نداره برام.

اگر درس بودم : درس زیاده، نمی‌دونم کدومشونو انتخاب کنم. ولی هیچ کدوم از دروس دانشگاه تو ذهنم نیستن. بین عربی و ادبیات و ریاضی و فیزیک یکیشون باشم احتمالا :)

اگر کشور بودم : چین یا ژاپن

اگر شهر یا استان بودم : واشینگتن دی سی :دی

اگر نوشیدنی بودم : آب‌انبه یا کاپوچینو

اگر درخت بودم : بامبو

اگر میوه بودم : موز

اگر گل بودم: هر گلی ولی به شکل دسته‌گل، البته فقط دسته گل گرد و ترجیحا گل‌های رنگارنگ و چند نوع داشته باشه :)

اگر آب و هوا بودم : آفتابی خنک رو به سرد همراه با نسیم ملایم

اگر رنگ بودم : زررررد :))

اگر پرنده بودم : یک پرنده‌ی مهاجر مسافر، مثلا پرستو

اگر حیوان بودم : مگه پرنده انسانه؟ :/ فیل، چون هم گوشش بزرگه، هم دماغش :))) چون هیش کی نتونه شکارم کنه، منم کسیو شکار نکنم، حوصله دنیای وحشی حیواناتو ندارم :)

اگر صدا بودم : صدای اِبی

اگر فعل بودم : خیلی سخته. حالا چون خالی نباشه "گفتن" 

اگر ساز بودم : از نزدیک تا حالا ندیدمش، ولی پیانو :)

اگر سلاح بودم : قلم 😁 (شعاری هم خودتون می‌نویسین 😊)

اگر کتاب بودم : اممم، هیچ کتابی، ولی شاید دفتر.

اگر قسمتی از خانه بودم : اگه حیاط سرسبزی باشه که پنجره‌ای بهش مشرف نباشه، حیاط. وگرنه آشپزخونه.

اگر شغل بودم : یه شغل نیمه‌وقت منعطف با درآمد عالی، اگه سراغ دارین بگین برم سراغش 😄

اگر شیء بودم : اوووو! این همه شیء تو دنیا. نه واقعا شیء دوست ندارم باشم. حالا شاید جت یا هلیکوپتر :)

اگر عطر بودم : من حتی یه دونه عطر هم نمی‌شناسم. چرا عطر گل محمدی، به کلاس ما خوش آمدی رو می‌شناسم :) ولی این گزینه رو خالی میذارم.

اگر بخشی از طبیعت بودم : بخشیشو نمی‌خوام، همممه‌شو بدین (با لحن هلوشو بدم، لیموشو بدم 😁). میگم شما ببینین می‌تونین انتخاب کنین اصلا؟ کوهستان برفی، آسمون، رود آروم، رود پرخروش، دریا، اقیانوس، کویر، ساحل، جنگل، علفزار، دشت، کوه و... . همه‌ش خوبه، همه‌ش.

اگر حس بودم : رضایت

اگر غذا بودم : قابلی‌پلو

اگر شعر بودم :

نصف شبی، شش تا کتاب شعر گذاشتم جلوم تا اینو پیدا کردم، به نظرم چیز خوبی پیدا کردم :)

 

آبادم و خرابم، دریایم و سرابم

هم آتش و هم آبم، هم شب هم آفتابم

هم ماه هم پلنگم، هم آب هم نهنگم

هم شهد هم شرنگم، هم شیر هم شرابم

فارغ ز چند و چونم، هم عقل هم جنونم

هم سکته‌ی سکونم، هم نبض اضطرابم

گلزار و گلخنم من، تاریک و روشنم من

هم جان و هم تنم من، هم عشق هم عذابم

سودایی از محالم، رویایی از خیالم

دنیایی از سؤالم، دریایی از جوابم

با سادگی نبوغم، با تیرگی فروغم

هم راست هم دروغم، هم چهره هم نقابم

هم اینم و هم آنم، هم تیر هم نشانم

هم لوح آسمانم، هم خامه‌ی شهابم

شرحی شگفت دارم، هم صفر هم هزارم

هم هیچ در شمارم، هم هست در حسابم

من ساز رگ‌بریده، و آواز ناشنیده

هم خواب‌دیده‌گنگم، هم گنگِ دیده‌خوابم

 

از حسین منزوی

 

  • نظرات [ ۹ ]

مقداری افاضات

 

شنیدم امروز نزدیک محل کار آقای، یه انبار کشف کردن، هفتصد متری، دو طبقه، پر از ماینر. همه رو ضبط کردن. بگو این برقا کجا می‌رفته هی قطع می‌شده :)

قرار بود دو هفته‌ی آخر تیر رو دکتر بره سفر. شنبه شوهرش و بچه‌هاش رفتن، ولی دکتر نرفت :| البته منشی گفت که ممکنه بخواد با گروهان خانم‌های فامیلش بره سفر و من امیدوارم این اتفاق بیفته و یکی دو هفته‌ای تعطیل بشیم.

وقتی یکی تو اتوبوس و مترو و جاهای عمومی ماسک نداره یا ماسکشو داده پایین و بقیه بهش اعتراض می‌کنن و اون در جواب میگه کرونا وجود نداره و کرونا کجا بود بابا، می‌خوام ازشون بپرسم ببخشید این اطلاعات رو دقیقا از کجا آوردین؟ البته کار به اینجا نمی‌کشه و خودشون بلافاصله میگن، فلان قدر آدم می‌شناسم که نه ماسک می‌زنن نه رعایت می‌کنن و نه کرونا می‌گیرن. یا حتی بعضی‌هاشون که دو ثانیه پیش گفتن کرونا وجود نداره، در کمال تعجب میگن خیلی‌ها رو هم می‌شناسیم که گرفتن و خوب شدن :|| در اینجا دیگه به افق خیره میشم و صحنه رو ترک می‌کنم :))

چون پاراگراف قبل رو گفتم، اینا رو هم باید بگم. من نمیگم کرونا نیست، ولی به شدت در مورد روش‌های جلوگیری از شیوع کرونا شک دارم. ماسک می‌زنم، ولی واقعا اعتقادی بهش ندارم. یعنی به نظرم سازوکار شیوع و بیماری‌زایی این ویروس، دقیقا مشخص نیست و ما صرفا کاری که از دستمون برمیاد رو انجام میدیم، یعنی حدس می‌زنیم که به احتمال زیاد ماسک بزنیم کمتر منتقل میشه، شیلد بزنیم کمترتر، دستکش بپوشیم کمترترتر، هندراپ استفاده کنیم کمترترترتر و... هر روز هم اطلاعات جدیدی به دست میاد. یه روز میگن هندراپ حتما استفاده کنین، سر تا پای خودتون و لوازمتون رو بعد ورود به خونه ضدعفونی کنین، یه روزم میگن انتقال از سطوح بسیار درصدش کمه. یه روز اون اوایل گفتن دو تا ماسک هیچ حفاظت بیشتری ایجاد نمی‌کنه، یه روز گفتن ماسک پارچه‌ای هیچ فایده‌ای نداره، یه روزم بعدها گفتن ترجیحا دو تا ماسک بزنین، حتی اگه یکیش پارچه‌ای هم باشه درصد محافظتیش بیشتر از یک ماسکه. اینا نشون میده، نه آمریکا و بقیه‌ی کشورهای پیشرفته، نه چین، نه سازمان بهداشت جهانی و نه هیچ نهاد دیگه‌ای دقیقا نمی‌دونه چه خبره. اطلاعاتی به دست میارن که مدام توسط اطلاعات بعدی نقض میشه. تنها چیزی که شاید بشه با اطمینان گفت اینه که اگه همه بشینن تو خونه‌هاشون و بیرون نیان تا هرکی مبتلا شده یا خوب بشه یا خدای‌نکرده فوت کنه، این روی ریشه‌کنی ویروس حتما تاثیر داره. که خب واضحه که چنین چیزی امکان‌پذیر نیست و البته باز هم خیلی خیلی عجیبه که چرا امکان‌مذیر نیست؟ چطور جهان نمی‌تونه دو یا سه هفته کاملا ساکت بشه و هیچ‌کس بیرون نیاد. واقعا اینکه تمام کارهای دنیا رو برای دو سه هفته عقب بندازیم چرا باید اینقدر سخت باشه؟ به نظرم یه حاکم یا رئیس‌جمهور برای دنیا لازم داریم که در این مواقع همه رو هماهنگ کنه. راستی در مورد زایمان‌های این دو سه هفته (چون چیزیه که نمیشه به تاخیرش انداخت) من داوطلب میشم که خونه به خونه برم. در مورد بقیه‌ی بیماری‌ها هم مطمئنا داوطلبینی وجود دارن یا حتی در مورد بقیه‌ی کارهای فوق اورژانسی. بعد از این دو سه هفته می‌تونین ما داوطلبین و البته کسانی که باهاشون ملاقات داشتیم رو به مدت دو سه هفته یا بیشتر قرنطینه کنین و بعدش تمام! جدا سخت‌تر از این وضعیت بیشعوریه که میگن قراره هفت سال دیگه هم ادامه پیدا کنه؟ :/

 

و در انتها یک سوال از خانم‌های محترم:

من دنبال یه رنگ موی موقتی می‌گردم که بلافاصله بعد از یک بار شستن پاک نشه و حداقل یک هفته (مثلا دو سه دفعه شستشو) بمونه و از طرفی اکسیدان و این‌ها هم لازم نداشته باشه و بعد از پاک شدن، مو دقیقا به رنگ اولش برگرده. اگه کسی همچین رنگی رو می‌شناسه لطفا بهم بگه.

 

  • نظرات [ ۶ ]

یک سوزن به خودمون، یک جوالدوز به دیگران

 

همه‌مون انواع جوک‌هایی که در مورد رانندگی خانم‌ها وجود داره رو شنیدیم. مردهای زیادی (یا کمی) رو دیدیم که رانندگی خانم‌ها رو مسخره می‌کنن، دستشون میندازن، موقع رانندگی براشون مزاحمت ایجاد می‌کنن، بوق‌های بی‌جا می‌زنن براشون و حرف‌ها و کارهایی از این دست برای همه آشنا و تا حد زیادی جاافتاده است. گاهی خود خانم‌ها حتی با مردها همراهی می‌کنن تو دست انداختن و خندیدن به خانم‌ها. من با توجه به اطرافیان خودم، همیشه تصورم این بوده که تمااام این تمسخرها و جوک‌ها صرفا زاییده‌ی مغز بیشعور بعضی مردهای بیشعوره 😊 که می‌خوان اعتمادبه‌نفس خانم‌ها رو بگیرن. وقتی چند هفته پیش رفتم کلاس آموزش رانندگی، نظرم تا حدودی تغییر کرد. حدود سی چهل نفر بودیم که نصف خانم و نصف آقا بود. استاد هم مدام در حال سوال پرسیدن بود و همه رو تشویق به مشارکت می‌کرد. خانم‌ها ساکت‌تر از آقایون بودن که خب من اشکال جدی بهش وارد نمی‌کنم. اما وقتی استاد مستقیما خانمی رو مخاطب قرار می‌داد و می‌پرسید، خدای من، می‌خواستم به خاطر جواب‌ها، سرمو محکم بکوبم روی دسته‌ی صندلی! یعنی جواب‌ها، اکثرا جوری بود که نمیشد جلوی خنده‌تو بگیری. ولی منو عصبانی می‌کرد. خانم‌های تحصیل‌کرده، دانشجو، شیک‌وپیک، آخه چطور همچون جواب‌های پرت و خنده‌داری به ذهنشون می‌رسید؟ من ادعایی ندارم که اطلاعات دارم یا بلدم یا هرچی. ولی انقدر هم شوت نیستم که ملت بهم بخندن. یا دیروز که روز اول عملی بود و مربی هم خانم بود، بهش گفتم لطفا یه کلیاتی از فنی هم بهم یاد بدین. گفت من از بچگی با ماشین بزرگ شدم هنوز فنی بلد نیستم، تو که دیگه اصلا یاد نمی‌گیری! ما زن‌ها وسط جاده خاموش کنیم، باید به یه آقا بگیم بیاد کمکمون یا بگیم بیان بوکسلمون کنن :| آخه زن حسابی، رو چه حسابی این حرفو می‌زنی؟ من سه چهار سال پیش، زاپاس عوض کردم 😃 البته در اصل آقای عوض کردن، من کمک کردم 🤣😂🤣😂 ولی خب خیلی خیلی علاقه دارم همه کار ماشینمو (ماشین آینده‌مو 😁) خودم بلد باشم. بعد هم چون تو سرفصل‌هاش بود، مجبور شد کاپوتو داد بالا، گفت این بوقه :| این رادیاتوره :| این وایره :| بعدم بست و تمام! به خاطر همین فنی هم که شده، شیطونه میگه دو ماه صبر کنم و با مربی آقا بردارم.

حالا حرف من این بود. ما خانم‌ها که هی فریاد دادخواهیمون بلنده و به تمسخرها و جوک‌ها اعتراض داریم، چرا هنوز انقدر عقبیم؟ تا یه حدیش به این مربوطه که عقب نگهمون داشتن، ولی یه چیزهایی رو قبول کنیم که خودمون کم‌کاری می‌کنیم. خودمون از سر باز می‌کنیم و به علت راحت‌طلبی یا هرچی، ترجیح میدیم کارهامونو محول کنیم به آقایون. بعد که صحنه رو خالی کردیم، طببعیه که مردها پرش کنن. طبیعیه که عقب بمونیم. طبیعی نیست که برامون جوک بسازن، ولی قابل‌پیش‌بینیه و اگه اعتراض داریم، بیاین کاری کنیم جوک‌هاشون واقعا از درجه‌ی اعتبار ساقط بشه.

 

تو پرانتز یه موضوع دیگه رو هم بگم. روز اول کلاس تئوری، گفتن آقایون باید ردیف‌های جلو بشینن و خانم‌ها ردیف‌های عقب و هیییچ خانمی اعتراض نکرد بجز من. گفتم ببخشید میشه دلیلشو بگین؟ گفتن دستور از خود راهنمایی رانندگیه. گفتم راهنمایی رانندگی دستور صادر کرده، دلیلشو نگفته؟ گفتن نه :| وقتی همه‌ی خانم‌ها به سرعت (یعنی هنوز جمله‌ی دستوری کامل ادا نشده بود :|) رفتن ردیف‌های آخر نشستن، منم طوری نیستم که بخوام خودمو انگشت‌نما کنم، از ردیف اول رفتم ردیف چهارم نشستم. با این‌حال باز هم دو جلسه استادها بهم گفتن برم ردیف‌های عقب‌تر بشینم که آقایونی که دیر اومدن بیان بشینن جای من :| منم هر دو بار بلند نشدم و گفتم آقایون هم برن عقب بشینن مشکلی پیش نمیاد. بعد از اون دیگه هیچ‌کس بهم نگفت از جام بلند بشم و بی سر و صدا خودشون می‌رفتن ردیف‌های عقب که صندلی خالی بود می‌نشستن :)))

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

تهرانم آرزوست

 

بیست و سه ساعت و نیم تا بیست و سه ساعت و پنجاه و نه دقیقه در روز تصمیمم بر فعلا ننوشتن باقیست و یک الی سی دقیقه در روز دلم می‌خواهد چیزی بنویسم. البته قدرت این دقایق خیلی ضعیفند. در حال حاضر در این دقایق به سر می‌برم و بگذار تا وارد آن ساعات سرد نشدم کار را تمام کنم. توضیحی اگر بخواهم بدهم باشد برای بعد. فعلا می‌خواهم بگویم دلم تهران خواسته. دلم یک شهر غریب بزرگ شلوغ مثل تهران خواسته. یک شهر ناآشنا که همراه یک آشنا بگردمش. من راه‌ها را با پیاده‌روی یاد می‌گیرم. دوست دارم بالا تا پایین و غرب تا شرق تهران را پیاده بروم و یادش بگیرم. بعد هم آنقدر با مترو بروم و بیایم که نقشه‌ی مترو را حفظ شوم. شهر من حس پیاده‌روی به آدم نمی‌دهد. آدم‌های آشنایش اهل شهرپیمایی نیستند. دلم یک بلیط می‌خواهد، همین امروز، به مقصد تهران، به مدت یک هفته و یک دوست آشنا که مرا دعوت کرده باشد و یک هفته با من بگردد.

 

  • نظرات [ ۲۳ ]

Day 28

 

Day 28: Write about loving someone.

 

عاشق شوید! برادرها! خواهرها! عاشق شوید. زندگی به عشق است. عقل به آدم زندگی نمی‌دهد. عقل به آدم حساب می‌دهد که چه‌جور بهتر بخورد، چه‌جور بهتر بخوابد، چه‌جور بهتر پلاسیده شود، چه‌جور بهتر دل‌مرده باشد. عشق است که در درون انسان آتش زندگی و شعله‌ی زندگی را برمی‌فروزاند.

پس برادرا و خواهرای عزیز فهمیدن؟ زود تا این عقل وامونده پلاسیده‌تون نکرده، یه نفرو پیدا کنین و عاشق بشین :))

والسلام!

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

Day 24

 

Day 24: Write about a lesson you've learned

 

من دو تا درس از فضای مجازی گرفتم که البته به درد همین‌جا می‌خوره:

یک اینکه برای وبلاگ‌هایی که مایلم به خوندنشون، اما از برخورد نویسنده‌شون خوشم نمیاد، کامنت نذارم. چون دقیقا با همون شیوه و لحنی جواب میدن که با برداشتم از شخصیتشون مطابقت داره و از کامنت گذاشتن پشیمونم می‌کنن. هی هر بار به خودم یادآوری می‌کنم، ولی باز از یه مطلبی سر ذوق میام یا یه مناسبتی برای نویسنده پیش میاد که میگم زشته واکنش نشون ندم، قرارم با خودم یادم میره و کامنت میذارم و باااز هم متاسفانه ناامیدم می‌کنن معمولا.

 

دو اینکه حتی المقدور تو فضای مجازی، شوخی نکنم یا حداقل شوخی‌های ظریف نکنم. اغلب متوجه منظور آدم نمیشن و ظرافت کلام رو نمی‌گیرن، بعد درازگوش بیار و باقالی بار کن. البته خودم هم ممکنه همین‌طوری باشم و متوجه کنایه‌ها و اشارات نشم و این احتمالا به خاطر اینه که اینجا فقط داریم کلی‌گویی می‌کنیم و حرف‌های راحت‌الحلقوم می‌خونیم و ذهنمون توقع پیچیدگی رو نداره و از بقیه‌ی کلام تمیزش نمیده. خلاصه هر وقت من اومدم یه شوخی بکنم مثل چی پشیمون شدم :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

Day 23: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

 

Day 23: A letter to someone, anyone

 

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

تو مرا نمی‌شناسی. یک مدت پیش مادرت آمده بود اینجا. می‌خواست مطمئن شود وجود نداری. می‌خواست یک اطمینانی بگیرد و برود دوباره با خیال راحت زندگی کند. تو وجود داشتی. حاصل یک سهل‌انگاری بودی، اما حالا قلبت منظم و پر قدرت می‌زد و من دیدم. همان‌جا بود که با تو آشنا شدم. مادرت آشفته شده بود. از یادآوری سختی‌هایی که برای دور کردن خواهر یا برادرت کشیده بود چهره در هم کشید. او هم یک سال پیش قلبش شروع به تپش کرده، اما به دنیا نیامده بود. مادرت نخواسته بود که بیاید. او هم حاصل سهل‌انگاری دیگری بود. البته فکر نکن که والدینت در تمام مسائل همین‌طور سهل‌انگارند. حداقل مادرت را که من دیدم اینطور نبود. اتفاقا در بعضی موارد بسیار هم سخت‌گیر بود. مثلا گفت که گیاه‌خوار است و بر ما خرده می‌گرفت که تخم‌مرغ می‌خوریم! من واقعا شرمگین شدم که تا این حد آدم پستی‌ام که نه تنها تخم‌مرغ، بلکه گوشت هم می‌خورم. وقتی صحبت از وجود زنده‌ی تو شد، مادرت گفت که سقط جنین هم مثل ذبح همان گوسفندانی است که می‌خورید. نمی‌خواهم ناراحتت کنم، دانستن اینکه مادرت ما را بابت ذبح گوسفند شماتت می‌کرد، اما ذبح تو را و فرزند سابقش را حق خود می‌دانست، کافیست برای اینکه خوشحال باشی که اکنون نزد مادرت زندگی نمی‌کنی. به‌هرروی، دکتر نپذیرفت که کمکی بکند و از روی اخلاق پزشکی فقط توصیه کرد که اگر سرخود دست به اقدامی زد، بلافاصله به بیمارستان مراجعه کند تا از خونریزی نمیرد. مادرت هم پاک دیوانه شده بود و این را هم رد کرد. گفت ازدواج سفید هنوز برای مردم جا نیفتاده و ممکن است برایش دردسر شود. آن روز مادرت با تصمیم قاطع مبنی بر خداحافظی با تو رفت و مدت‌زمانی مرا در بهت و حیرت گذاشت. تا دلت بخواهد مادران و دخترانی را دیده‌ام که برای خلاصی از دست فرزندشان پیش ما می‌آیند، ولی مادر تو خیلی خاص بود، شلم‌شوربایی از افکار تزریقی.

نمی‌دانم آنجایی که هستی خواهر/برادرت را پیدا کرده‌ای یا نه و نمی‌دانم باید منتظر چند خواهر و برادر دیگر باشی (با توجه به اینکه خوراک سبزیجات تمام حواس مادرت و احتمالا پدرت را از مسئله‌ی پیشگیری از بارداری و یا پذیرفتن عواقب آن منصرف کرده است)، اما امیدوارم هیچ‌وقت از نیامدن به این دنیا حسرت نخورده باشی. بالاخره زندگی در دنیایی که نتوانی با تخم‌مرغ کیک بپزی و یا برای صبحانه نیمرو بخوری، چه حسرتی می‌تواند داشته باشد؟ :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

Day 21

 

Day 21:Write about LOVE

 

اون‌طور که میگن عشق یک شادی توأم با رنجه. یک حظ توأم با حسرت. من خودم به شخصه فکر می‌کنم این حسرت هیچ‌وقت مرتفع نمیشه از عاشق، حتی بعد از وصال. عاشق همه‌ی تقلاش اینه که معشوق رو به دست بیاره، ولی نمی‌دونه چیزی که واقعا دنبالشه خود معشوق نیست. اون چیز نمی‌دونم چیه، آیا یک چیزی در معشوقه یا یک چیزی که از رهگذر معشوق باید بهش برسه؟ ولی بدون اینکه تابحال عشق رو تجربه کرده باشم، واقعا احساسش می‌کنم، احساس می‌کنم که یک چیزی جز خود معشوق و جز وصاله. یک چیزی مثل هواست. آدمی که می‌خواد هوا رو به دست بیاره، مشتش رو باز و بسته می‌کنه که هوا رو تو مشتش بگیره، ولی باز که می‌کنه هیچی تو دستش نیست. احساس من به عشق این‌طوریه.

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan