مونولوگ

‌‌

خواب

 

یک خواب دیدم. به قول نورا، متیو میگه آدما با خواب دیدن مشکلاتشونو حل می‌کنن. بعضیا خواب‌های مستقیم در مورد مشکلشون می‌بینن که تاثیر بیشتری روی باز شدن گره‌های مشکل داره و بعضیام خواب‌های نمادین و غیرمستقیم می‌بینن. من تقریبا هیچ‌وقت خواب دقیق در مورد مشکلاتم و خواسته‌هام و رویاهام و اینا نمی‌بینم. دیشب هم یه خواب دیدم نمادین، گفتم سوژه‌ی پست امروزش کنم.

با این مقدمه شروع کنم که من کفش زیاد دارم، البته الان شک کردم در مورد مخاطبان متعددم از سراسر دنیا! نمی‌دونم اگه هشت نه تا رو شما زیاد حساب می‌کنین. طبیعتا بعضی‌هاش برای موقعیت‌های خاصی مثل مهمونیه. چیزایی که روزمره می‌تونم استفاده کنم دو تا راحتی و طبیه، یه دونه که نمی‌دونم بهش چی میشه گفت، نه بوته، نه نیم‌بوته، نه کته، یه چیزی همین وسطا :))، یه اسپرت؟ قوتبالی؟ ورزشی؟ نمی‌دونم چی میگین شماها :))، بقیه چون طولانی‌مدت باهاشون راحت نیستم، روزمره نمی‌پوشم. بعد از بین این چهار تا فقط یکی از طبی‌ها رو امسال خریدم، بقیه از سال‌های قبلن. حالا امسال زمستون که شروع شد، اول اون بوت، نیم‌بوت، کت رو پوشیدم رفتم سر کار. دیدم عه، این چرا قیژقیژ صدا میده رو پارکت؟ خیلی رو اعصاب بود دیگه نپوشیدم. بعد اون ورزشیه رو پوشیدم دیدم عهههه، اینم جیرجیر می‌کنه :(( بعد یکی از طبی‌ها رو پوشیدم و در کمال شگفتی دیدم عهههههههه، اینم قیژقیژ و جیرجیر می‌کنه :/// خدا رو شکر چهارمی هنوز صدایی ازش درنیومده و فعلا سوگلی کل کفش‌هامه. از این مدل چند سال پیش هم خریده بودم و راضی بودم. حالا من این کفشه رو در این حد سوگلی کردم که دو بار ازش خریدم و دوست داشتم دو سه جفت دیگه هم ذخیره ازش بخرم که یه وقت اگه بعدها نتونستم پیداش کنم داشته باشم :/

و اما بعد! خواب دیدم رفتم حرم و یه جایی تو صحن رو فرش نشستم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردن کردم. همزمان با گریه داشتم به چیزی که تو پیج ننه ابراهیم خونده بودم فکر می‌کردم که نکنه حالا ملت با خودشون بگن این دختره داره گریه می‌کنه داره واسه ازدواج دعا می‌کنه :))) (از دست این ننه ابراهیم با این روح ازدواجیش 😁 صبح تا شب استوری ازدواجی میذاره. یه بار یکی براش فرستاده بود که داشته تو روضه گریه می‌کرده، یه خانمی رفته پیشش گفته دخترم انقدر گریه نکن خدا حاجتتو داد، شماره‌تو بده واسه امر خیر مزاحم بشیم :// حالا دختره هم متاهل بوده 🤣 ولی خب اونجا این فکر رفت تو ذهنم که ما تو مجالس روضه و مکان‌های زیارتی و اینا که گریه می‌کنیم مردم همچین برداشتی می‌کنن واقعا؟ چند تا دختر واقعا ممکنه برن روضه گریه کنن واسه این موضوع؟ :/) بعد من در اثنای گریه دیدم یه خانمی داره بهم نزدیک میشه تو خواب ترسیدم بیاد همون جمله رو بهم بگه :)) ولی یه چیزی گفت که بهتون نمیگم ^_^ یعنی خودمم یادم رفته چی گفت :| بعد من بلند شدم از اونجا و رفتم یه صحن دیگه. وقتی می‌خواستم برگردم یه دفعه دیدم کفشم نیست. هرچی هم فکر می‌کردم یادم نمیومد کجا گذاشتم، چون چند بار جامو عوض کرده بودم. کفشم همون کفش سوگلی بود و جورابم هم جوراب زردم بود. با جورابای زردم تو صحنا راه می‌رفتم و می‌گفتم عیب نداره که کثیف میشه. بعد برگشتم به همون جای اولم و دیدم همون لحظه یه آقای غول‌تشن داره به زور کفش منو می‌پوشه. تا رسیدم پوشیده بود و وقتی بهش گفتم کفش منه و درش بیاره دیدم حسابی گشاد شده و از ریخت و قیافه افتاده. پوشیدمش دیدم انگار من کوتوله‌ام و کفش سفیدبرفی رو پوشیدم :)) فکر می‌کردم چیکار کنم؟ بدون کفش باید برگردم؟ با جوراب زرد؟ و یه افکار دیگه‌ای هم داشتم. صبح که بیدار شدم برای آماده شدن رفتم جوراب بپوشم، یه لحظه جوراب زردمو چک کردم ببینم کفش کثیفه یا تمیز. در این حد خوابه واقعی بود.

ولی در کل نمی‌تونم و نباید انکارش کنم، کاری که داشتم می‌کردم. می‌گفتم هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچی نشده. ولی باید قبول کنم احساسم آسیب دیده. نمیگم خدا به احساسم آسیب زده، شایدم زده :)) حالا هر دلیلی که داره، من احساسم جریحه‌دار شده. حس اینکه با امید اومدم و ناامید رفتم رو تجربه کردم. من واقعا احساس قدرت می‌کنم چون خیلی زود، خیلی زودتر از بقیه‌ی آدما و حتی زودتر از انتظار خودم به مشکلات و احساساتم فائق میام. مثلا از اوج اون حس ناامیدی و درماندگی تا پذیرفتن و کنار گذاشتنش شاید چند ساعت یا یک روز بود. ولی حالا هرچی که بود من تجربه‌ش کردم و اینکه بگم چون ازش بیرون اومدم پس یعنی نه خانی اومده نه خانی رفته درست نیست.

 

راستش نمی‌دونم چی نوشتم اصلا =) عجله دارم و وقت بازخوانی ندارم.

 

  • نظرات [ ۶ ]

روزنوشت

 

چند هفته پیش یکی از دوستان دبیرستانم اومده بود مطب. نمی‌دونست من اونجا کار می‌کنم، اتفاق بود. اون روز حالش خوب نبود و زیاد صحبت نکردیم. این هفته باز اومده بود. این بار شماره ردوبدل کردیم. فرداش منو (با اجازه) تو گروه بچه‌های دبیرستان اد کرد. هر کدوم یه گوشه‌ایم. دو نفر تهران، سه نفر مشهد، یک نفر هرات، یک نفر دیگه هم نمی‌دونم کجا. دو تاشون سه تا بچه دارن، دو تاشون دو تا، یکیشون یکی و من و یه نفر دیگه هم مجردیم. اون یکی که هراته، همونجا مامایی خونده و سه تا بچه هم داره. الان هم داره نگارگری می‌خونه! البته الان که دانشگاه‌ها بسته است، میگه قراره از سال جدید باز بشه. یکی که تهرانه (و اونم سه تا بچه داره)، خیلی شوخ‌وشنگ شده. یعنی یادم نیست قبلاها اینجوری بوده باشه. یه دختر ریز و ظریف بود، الان یه مامان شده :))) همه‌ش هم داره ما رو می‌خندونه. میگم شوهرم شانس آورده منو پیدا کرده، ده سال جوون‌ترش کردم. یه چیز جالبی که دیدم تو گروه اینه که ما همه تصورمون از همدیگه هنوز همون تصور یازده سال پیشه! من وقتی مدرسه می‌رفتم خدایی بودم واسه خودم :)) یعنی واقعا تو کلاس و گاهی تو مدرسه حکمروایی می‌کردم. چرا؟ به خاطر سیستم نمره‌محور! به خاطر معدل بیست و اینا. انقدر که تو مدرسه ماها رو تحویل می‌گرفتن و عزت و احترام می‌کردن باورمون شده بود اینا مهمن. رفتم دانشگاه و بعد هم محیط کار، دیدم اولا مثل من ریخته تو خیابون :)) البته تو خیابون که نه و دقیقا مثل منم نه، ولی خب تو دانشگاه و در همون حدود من. مثلا من تو کلاس پنجاه نفری، بر اساس رتبه‌ی کنکور نفر سوم بودم. نفر اول یه دختر خوشگل اهل تسنن بود که با رتبه‌ی دویست! اومده بود مامایی به دلایل مذهبی. نفر دوم یه دختر سادات (اونم خوشگل 😁) بود که تقریبا رتبه‌مون مثل هم بود و بعد از فارغ‌التحصیلی (احتمالا به خواست شوهرش) کار تو رشته‌ش رو ادامه نداد و الان قناد شده :)) منم که بعد پنج سال دارم رها می‌کنم و می‌خوام برم قناد بشم ^_^  خلاصه بعد از ما دیگه همه یکی دو هزاری رتبه‌شون با ما فاصله داشت، ولی همچنان همه شاگردزرنگ‌های کلاس‌هاشون بودن و کسی واسه کس دیگه تره هم خرد نمی‌کرد :))) الان ده سالی هست که دیگه کسی واسه نمره تحویلم نگرفته، یادم رفته چطوری بود :) حالا تو گروه دبیرستان احترامشون از اون مدلی هست که آدم فکر می‌کنه کسیه! اونا مامانن، دو سه تا بچه دارن، ولی خب... منم راستشو بگم تو این جمع سعی می‌کنم خاکی‌تر از همه جا باشم. خاکی که نه، سعی می‌کنم خودم باشم. تا حالا تو هیچ گروه تلگرامی و واتساپی و اینا نبوده که ساعت‌ها بشینم باهاشون چت کنم. اما دیشب از سر شب تا ساعت صفر :) داشتم چت می‌کردم. حرف مشترک هم نداریما، اونا همه‌ش از زندگی و بچه و شوهر و غذا و اینا حرف می‌زنن، ولی باز هم میشه گفتگوی مشترک ایجاد کرد. یعنی جوش هنوز خیلی یکنواخت نشده برام. تازه دیشب گفتم بسه بابا چقد هی شوهر و بچه :)) طفلکیا گفتن آره راست میگه و بحث رو عوض کردن :) دیگه نزدیک دوازاه شب که شد گفتم من ساعت صفر میرم بخوابم و وقتی صفر شد خداحافظی کردم و خوابیدم. صبح پیاما رو خوندم انقدر با این صفر شوخی کردن :)) لابد رمز موفقیتش صفر خوابیدنه، ایول چقدر مقرراتیه، ما هم از این به بعد صفر بخوابیم که موفق بشیم، حالا که از صفر گذشت باید تا ساعت صفر فردا صبر کنیم بعد بخوابیم و... خلاصه که بچه‌های خوبی هستیم، کاش یه شهر بودیم و یه دورهمی می‌رفتیم. البته خب فاصله‌ی شرایطمون زیاده، بیشتر از یکی دو بار فکر نکنم بتونم برم تو جمعشون.

دیروز برای اولین بار یه کارگاه روانشناسی هم شرکت کردم. اولش یه تست بهمون داد و زدیم. طبق اون تسته از بین پنج تا نیاز ژنتیکی و ذاتی (بقا، عشق، آزادی، قدرت، تفریح) نیاز به آزادی من بسیار بالاست، نیاز به قدرتم هم بالاست، نیاز به تفریحم پایینه، نیاز به عشقم دقیقا روی عدد متوسطه و نیاز به بقام هم متوسط رو به بالاست. بعد گفت نیاز به آزادی و نیاز به قدرت چالش‌گرهای زندگی هستن و نیاز به عشق و نیاز به تفریح مقوم‌های زندگی. آیا این معنیش این نیست که زندگی با من سخته؟ :)

گفت مثلا یکی از چیزهایی که از افراد با نیاز به آزادی بالا می‌شنویم اینه که اگه تو راه درستی باشن و بدونن هم که راهشون درسته و بعد کسی بیاد ازشون تعریف کنه و بگه که به راهشون ادامه بدن، اینا چون بکن‌نکن رو برنمی‌تابن از اون راه درست میان بیرون و بهش ادامه نمیدن. و اینو داشت با تعجب می‌گفت و براش شگفت‌انگیز بود. درحالی‌که من بارها تو زندگی انجامش دادم (:

و گفت آدمای با نیاز به قدرت بالا، بسیار به احترام تو رابطه اهمیت میدن. اول که اسلایدشو خوندم تعجب کردم که در مورد من درسته، ولی چرا و چه ربطی به این ویژگی داره؟ توضیح داد که اینا چون احترام صددرصدی و کاملی از بقیه می‌خوان، خودشون هم به طبع برای احترام اهمیت ویژه قائل میشن. اگه اینا نیاز به عشقشون هم پایین باشه، رابطه، شغل، دوست و... یی که توش/در کنارش احترامش حفظ نشه رو خیلی خیلی راحت میذارن کنار و میرن ولی اگه نیاز به عشقشون هم بالا باشه، مخصوصا اگه از نیاز به قدرتشون بالاتر باشه، می‌مونن. من موقعیت‌های بی‌شماری رو یادم میاد که احساس کردم عزت و کرامتم در خطره و حتی یک ثانیه هم درنگ نکردم و بلافاصله اومدم بیرون. اینا درسته خودشناسیه، ولی ترسناک هم هست :) بقیه‌ی تست‌های خودشناسی که تا حالا زدم چیزایی رو بهم می‌گفتن که خودم می‌دونستم و فقط دانسته‌هام رو تایید می‌کردن، ولی این ریشه‌ی مجهول بعضی از رفتارهام رو برام مشخص کرد. من واقعا نمی‌دونستم اینکه راحت تصمیم می‌گیرم، تنها تصمیم می‌گیرم، نیاز به مشورت رو خیلی احساس نمی‌کنم، تنها میرم خرید (چیزی که تو خانم‌های اطرافم خیلی خیلی کم می‌بینم)، معمولا نظر بقیه رو نمی‌پرسم و... دلیلش بالا بودن نیاز به آزادیم باشه. نمی‌دونستم اون چیزی که تو رابطه‌هام مشکل ایجاد می‌کنه یکی همین و یکی هم نیاز بالا به قدرته.

حالا سه جلسه‌ی دیگه از کارگاه مونده و تا آخر بهمن طول می‌کشه. شاید بازم بیام در موردش بنویسم.

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

خودرای مثل خودنویس

 

نمی‌دونم مشکل از شخص خودمه یا از تربیتم یا محیطم یا چی، ولی اصلا نمی‌تونم با فامیل نزدیک کنار بیام. دوری و دوستی ایدئال‌ترین مدل زندگیه برام. اینم که با بستگان درجه یک، شامل پدر و مادر و خواهر و برادر خوبم، نتیجه‌ی نزدیک به سه دهه اصطکاک و قلق‌گیریه. هر بار دایی، خاله، عمه، عمو، مادربزرگ و پدربزرگ بهمون نزدیک شدن، من زندگیم بهم ریخته. سر سوزنی دخالت رو برنمی‌تابم. دوستشون دارم، ولی لطف کنن نظرشون رو برای خودشون نگه دارن :) قریب به یک ماهه که عموم و کمتر از یک ماهه که پدربزرگ و خانواده‌ی عمه‌م اومدن. عمه‌م البته خونه گرفته، ولی عمو و پدربزرگم خونه‌ی ما هستن. عمو یک ماه دیگه برمی‌گرده میره. ایشون رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی چهره‌ش شبیه آقای هست، ولی اخلاقش زمین تا آسمون با آقای متفاوته. بسیار اهل بحثن و پافشاری بر نظرات خودشون. راستش من بچه بودم این شکلی بودم :) حالا اصلا نمی‌کشم انقدر بحث رو. روزای اول، خب محض اینکه بزرگترن، تو بحثاشون به شکل داغی شرکت می‌کردم. دیدم نمیشه، حالا اول بحث میگم اوکی بای‌بای! بی‌ادبیه یه‌کم، ولی خب اعصاب ندارم عه! تازه شانسم که بیشتر وقتا سر کارم. چند روز پیش داشتن منو نصیحت می‌کردن که چرا عروسی نمیرم؟ چرا که آدم بین مردم چیزها یاد می‌گیره! بعدا خواهرم میگه آدم تو عروسی فقط می‌تونه رقص یاد بگیره :))) امشب هم جایی دعوت بودیم. من از میزبان خوشم نمیاد و نرفتم. این مسئله قریب به بیست ساله تو خونه‌ی ما حل‌شده است، جایی نخوام برم نِ می رم. بیست سال پیش بچه بودم، ولی این تکلیفمو با والدینم تعیین کردم :) امشب از تو اتاق صدای عمو رو می‌شنیدم که از رو دلسوزی می‌گفتن برای این دختر نگرانم، نه مهمونی، نه عروسی، نه تفریح! و من بعد از رفتنشون یک عالمه نفس عمیق صدادار کشیدم که تخلیه بشم بابت این نظرات :) اینکه نذاریم کسی دخالت کنه یه حرفه، اینکه دخالت‌های بی‌تاثیر و غیرقابل‌اجتناب بقبه بهممون نریزه یه چیز دیگه است. من هنوز نمی‌تونم این نظرات رو تحمل کنم. شایدم علتش اینه که تمام عمرمون جدا از فامیل و خیلی دور از هم زندگی کردیم. پدر و مادرمون واقعا خوشبخت بودن که می‌تونستن تربیتی که دوست دارن رو رو ما پیاده کنن. ولی مثلا خواهرام این مزیت رو ندارن، چرا که ما به‌هرحال رو بچه‌هاشون مؤثریم. من واقعیتش دوست دارم بعدها تو شهر دیگه‌ای زندگی کنم، چون جلوگیری از دخالت انقدر انرژی‌بر و زمان‌بره که ممکنه کل زندگی آدم رو مختل کنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

واقعا هیچ کدوم اهمیت ندارن، حتی اینکه این عنوانی که نوشتم عنوان نیست هم مهم نیست.

 

جمعه اومد و رفت و من فقط یللی تللی کردم. تا ساعت نه، نه‌ونیم خواب بودم. تا ساعت ده‌ونیم تو جام غلت می‌زدم و اینستاگردی می‌کردم. بعد لنگ ظهر تازه صبحانه خوردم. یه‌کم خونه و آشپزخونه رو جمع کردم. لباس‌کارهای عمو رو انداختم ماشین. غذا گرم کردم و اینا نشستن سر سفره، من رفتم دوباره خوابیدم. بیدار شدم مامان و آقای رفتن تعزیه و شیرینی‌خوری، من رفتم حرم. برگشتنی نون خریدم. اومدم خونه کوکوسبزی درست کردم. شام خوردیم‌. ظرفا همین‌جور مونده. با آقای، مامان رو بردیم دکتر. الان فعلا خوابیدن. من احساس کلی کار نکرده دارم. آشپزخونه بهم‌ریخته است. چادرهامو نشستم. شلوارلی‌هامو نشستم. شلوار مشکی‌هامو نشستم. مانتوهامو نشستم. جوراب‌هامو هیچ‌کدومو نشستم. این اخلاق جوراب نشستنمم عوض نکردم. چهل تا جورابو پشت سرهم می‌پوشم و بعد یه‌جا می‌شورم. نمی‌تونم هی تند تند بشورم. الان هیچی جوراب شسته ندارم. لیوان چای محل کارمو آورده بودم که وایتکس بزنم، نزدم. کفشمو واکس نزدم و مطمئنم موقع رفتن انقدر عجله دارم که نمی‌زنم. نمی‌دونم با این همه گزینه که به خاطر نَشُستن حذف میشن، با این هوا که هر لحظه یه جوره، چی برای فردا بپوشم که از شش صبح تا ده شبو جواب بده. خونه یه‌کم بهم‌ریخته است. کتاب می‌خواستم بخونم نخوندم. یه پست می‌خواستم بذارم نذاشتم. لباسای نشسته‌ی تو حمومو می‌خواستم بندازم ماشین، ننداختم. بابت اینکه به عمو نگفتم بدین لباساتونو اتو کنم هم عذاب وجدان گرفتم. به‌جاش چند ساعت در روز تو اینستاگرام چرخیدم. یک بار هم وقتی فهمیدم فصل پنجم خانه‌ی کاغذی اومده، قصد کردم برم اونو ببینم :/ عمه این چند روز، دو بار اومده خونه‌مون و هر دو بار خونه کاملا مرتب نبوده. تک‌تک این کارا رو رو دوشم حس می‌کنم. متاسفم که همه‌ی زندگیم شده دم‌دستی‌ترین و اولی‌ترین کارهای زندگی بشر برای فقط زنده موندن. متاسفم که درگیر آبرو و شأن و این چیزام. متاسفم که قرار نبود این زندگی اینقدر سطحی باشه و منم بشم یه زن خانه‌داری که خودشو یادش میره و دائم داره میدوه. متاسفم که لحنم شاید به نظر زن‌های خانه‌دار بی‌ادبی باشه یا توهین‌آمیز. ولی من دوست داشتم در عین داشتن یه زندگی معمول و نُرم و آروم، یه زندگی و یه دنیای فکری دیگه‌ای هم داشته باشم. خب من اگه برم تو اون دنیای فکری خودم، کی به ریزترین قسمت‌های زندگی معمول و نُرم و آروم بیرونی فکر کنه تا ایجاد بشه؟ متاسفم که یه زندگی معمول و نُرم و آروم می‌خوام و حاضر نشدم در ازای داشتن اون دنیای فکری، از برنامه خارج شدن زندگی رو و کمرنگ شدن رابطه‌ی عاطفیم با اطرافیان رو بپذیرم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

طبیعت

 

هر وقت حرف طبیعت میشه همه میگن به‌به و آی طبیعت چقدر خوبه و ما عاشق طبیعتیم و فلان و بهمان. ولی دقت دارید که طبیعت فقط گل و درخت و رود و صخره نیست؟ هورمون‌های ما هم بخشی از طبیعتن و متاسفانه همیشه دوست‌داشتنی نیستن. شما تمام هورمون‌ها و به تبعش آثار و عواقبشونو دوست دارین؟ :) مثلا من از وقت‌هایی که بسیار عصبی هستم و علتش رو می‌دونم و کار زیادی از دستم برنمیاد بیزارم. این وقت‌ها یا منجر به بحث و مشاجره میشه یا به اینکه به شدت باید خودمو کنترل کنم و از درون تحت فشار قرار می‌گیرم. مثلا اینطوریه که یکی از در میاد تو و من صرفا از اینکه ایشون اومده تو ناراحت میشم و می‌خوام برم سرشو بکنم بذارم رو سینه‌ش 😁 و معلومه که نمی‌تونم اعتراض کنم که چرا اومدی تو، پس این ناراحتی گوشه‌ی ذهن ناخودآگاهم می‌مونه و مثلا وقتی از کنارم رد میشه و گوشه‌ی لباسش به گوشه‌ی لباسم می‌خوره، ناگهان فوران می‌کنم و جنگ جهانی راه میندازم و اصرار به مرز‌بندی خونه و تقسیم اراضی می‌کنم تا دیگه این برخوردها پیش نیاد 🤣 تقصیر اوشون نیست، ولی باور کنید تقصیر ایشون هم نیست. البته اینی که گفتم اغراق‌شده است، ولی بهانه‌گیری و اندک‌آزار شدن (=حساس شدن) از ویژگی‌های بارز این بیماریِ نابیماریست! واقعا به نظرم باید حداقل مثل سرماخوردگی با این پدیده مواجه شد. وقتی ما سرما می‌خوریم، اونی که همراهمونه، پدر و مادر یا خواهر و برادر یا همسر و فرزند بیشتر مراعات آدمو می‌کنن، دمنوش و سوپ برامون درست می‌کنن و اینجور کارها. خب این چند روزم بفهمید دیگه اه! سربه‌سرش نذارین، کلاه به سرش نذارین. اذیتش نکنین. واقعا صرف فهم و درک به آدم کمک می‌کنه. (مثلا یک بار یادمه خواهرم بهم پیام داد عزیزم حالت خوب نیست؟ حس می‌کنم چند روزه کسل و پکری. گفتم نه خوبم و اینطوریه و اینا. بعد از چند ساعت دقت کردم بعد از اون پیام رفتارم عوض شده! این خواهرم ماهه، بسیار مهربون، خوش‌قلب، ایثارگر، دست‌به‌خیر، کمک‌رسان و... چقدر خوبه آدم همچین کسی تو زندگیش داشته باشه.) راستی یادم اومد یه آیه‌ای تو قرآن هست در این مورد، میگه این مدت، خانم تو اذیته، حالش خوب نیست. الان که دوباره آیه رو خوندم، می‌بینم دو تا فعل امر در این مورد خطاب به مردان هست، نمی‌دونم لازمه بگم ببخشید که این مساله رو باز می‌کنم یا نه، ولی دومیش اون دستور مشهور ممنوعیت روابط زناشوییه، اولیش اینه که از زنان کناره‌گیری کنید! ندیدم جایی بگن منظور این دو تا با هم فرق داره. ولی من میگم شاید واقعا منظور اولی اینه که بابا سربه‌سر زن بیچاره نذارین این مدت. انقد به پروپاش نپیچین. وگرنه چرا باید دو تا فعل مختلف استفاده بشه؟ چندین ساله که این حرف‌ها زده میشه و کم‌کم گوش‌ها به شنیدنش عادت می‌کنه. امید است کم‌کم رفتارها هم اصلاح بشه و انقد ما رو اذیت نکنیییییین :)))

 

به نظرم جدا شین، همه راحت شن :)

 

آقا جان من نمی‌خوام بشنوم شوهراتون چه غلطایی کردن و چه غلطایی می‌کنن. نمی‌خوام بفهمم چه اخلاقای غیرقابل‌تحملی دارن. نمی‌خوام بدونم چقدر تنبلن، چقدر بیشعورن، چقدر وقیحن، چقدر با هم دعوا دارین، چقدر کاراشون بچگانه است، چقدر خسیسن، چقدر کوفتن، چقدر زهرمارن. حالم بد میشه میاین به من میگین شوهرتون فیلم‌های سه نقطه نگاه می‌کنه. حالم بد میشه از خیانت شوهرتون برام تعریف می‌کنین. حتی از حرف اونی که میاد میگه شوهرم خیلی فس‌فس می‌کنه و من همیشه زودتر از اون حاضر میشم هم بدم میاد. والا بلا ما تو خانواده هیچ‌وقت عادت نداشتیم گله و شکایتامونو ببریم بیرون پیش غریبه. خواهرام پنج سال و ده ساله ازدواج کردن، من هنوز ازشون یک کلمه شکایت نشنیدم، الان این حرفای شما برای من زیادیه واقعا. قبلا کم می‌گفتن برنمی‌آشفتم، الان چند روزه از چند نفر دارم می‌شنوم قاطی کردم دیگه. نفر اولی اومد گفت خانم فلانی بیا برات یه چیزی تعریف کنم و دیگه شروع کرد. هی گفتم الان تموم میشه، الان تموم میشه، الان تموم میشه، نشد. چیزی هم بهش نگفتم، چون انگار دلش پر بود و داشت درددل می‌کرد، گفتم منم یه چیزی بگم حالش بدتر میشه. گفتم من که هنوز از نزدیک شوهرشو ندیدم، شایدم پیش نیاد ببینم. دیگه به یک زحمتی اون روز تموم شد. یه روز دیگه دیدمش، باز شروع کرد. دیدم اگه جلوشو نگیرم بازم مثل همون روز میشه. سریع بحثو عوض کردم. بعد از ایشون باز یه نفر دیگه اومد آخ‌وواویلا از تنبلی و فلان و فلان شوهرم! یه‌کم سعی کردم مثلا کارای شوهرشو توجیه کنم دیدم نه بابا، بدتر داره موضع می‌گیره و این‌طوری پیش بره من میرم تو جبهه‌ی شوهرش و این خانم با منم مبارزه می‌کنه 😁 سریع کشیدم کنار و تموم کردم و رفت. بعد بازم تو همون روز یکی دیگه جلو روی من هی از شوهرش بد گفت. با یکی دیگه داشت حرف می‌زد. اینجا خب به شخصه نمی‌تونستم وارد بشم، چون تو جمعشون نبودم، اما از محیط هم نمی‌تونستم خارج بشم. خلاصه به انحاء مختلف اطلاعاتی از آدمایی کسب کردم که نباید و این موضوع اذیتم کرد. هم خود اون اطلاعات اذیتم کرد و هم کاری که اون آدما کردن، یعنی افشای اسرار یا ویژگی‌های ناپسند آدم‌ها. اینجا که ان‌شاءالله از این آدما نیست، ولی خب امیدوارم دیگه هیچ‌جا نباشه از این آدمایی که عیب و اشکال همسرشون رو اینور اونور جار می‌زنن، چه مرد، چه زن، چون مننننننن بدم میاد :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

تارم بلد نیستم بزنم اینجور شبا

 

امشب دلم گرفته. دلم می‌خواد لعنت بفرستم به پول. بله دقیقا به پول، این شیء بی‌جان و بی‌مقدار و بی‌ارزش که با یه قرارداد این همه ارزشمند شده. زورشم زیاد شده. دلم می‌خواد به ثروت لعنت بفرستم و بگم ای الهی هیچ‌وقت برای هیچ‌کس نبودی. ای الهی که بی‌وارث می‌شدی. ای الهی که طمعِ به تو در آدم‌ها وجود نمی‌داشت. ولی خب شیطان رجیم منعم می‌کنه که لعنته رو بفرستم 😃 تازه گمونم جایی شنیدم یا خوندم که در قیامت، مال، به اذن پروردگار به سخن درآید و همی‌گوید من چه گناه داشتم؟ چرا مرا لعنت می‌فرستی؟ تو بی‌جنبه تشریف داشتی و... فلذا فعلا دست نگه می‌دارم و بهش لعنت نمی‌فرستم. ولی این بدبختیا چیه که به خاطر ثروت سر آدم میاد؟ فقط هم ثروت داشتن نه، ثروت داشتن و نداشتن هر کدوم یه طوری مشکل می‌سازه و هرکی بگه نه من پول داشته باشم، جنبه‌شم دارم و مشکلی برام پیش نمیاد، بهش بگین تو جنبه داری، ولی نمی‌تونی جنبه‌ی بقیه رو تضمین کنی و اون‌ها دردسر برات ایجاد خواهند نمود بلاشک!

تازه لامصب این از اون معشوقاست که اصلا به آدم وفا نداره. شب راحت نمی‌تونی سر بذاری رو بالش، چون می‌ترسی معشوقت دودر کنه بره! مثلا همین شوهرخاله‌م. تو کابل دبدبه و کبکبه‌ای داشت. خیییلی ثروتمند نبود، ولی خب در حد خوبی داشت. خونه‌ها داشت، ماشین، کار، پرستیژ و... یکی دو سال پیش مد شده بود یه عده اراذل افتاده بودن به تیغ زدن مردم. چندین نامه‌ی تهدیدآمیز میندازن تو خونه‌ی خاله‌م. تمام اسم و رسم و مشخصات شوهرخاله‌م و اینا رو می‌نویسن تو نامه و از دختراش اسم می‌برن. اینا هم اول یه مدت از فرستادن دخترای هفت هشت ده ساله‌شون به مدرسه جلوگیری می‌کنن، بعد میگن تا کی؟ بلند میشن هول‌هولکی میرن پاکستان. خونه‌ها و ماشین و همه چی می‌مونه همون‌جا. حالام که طالبان اومدن قطعا خونه‌های بی‌صاحبو صاحب شدن دیگه. ناگهان ورق براشون برگشت، اونم برای آدمی که به شدت اهل حلال و حرامه. بادین‌وایمونه. زحمت‌کشه. دست‌به‌خیره و... در ظاهر هم چیزی نشون نمیده که بقیه بفهمن روش اثر گذاشته یا الان ناراحته. ولی خب دیگه از اون بالاها اومدن پایین. مشهوره که میگن به مالت نناز که به شبی بنده، به جمالت ننازکه به تبی بنده؛ دیگه از نزدیک لمسش کردیم. لمسش با شنیدنش فرق داره و لمسش از نزدیک با لمسش برای خود آدم هم مطمئنا فرق داره.

خلاصه که این‌ها را به عنوان کسی می‌گویم که ثروتمند نیست، اما ثروتمندان را دوست دارد 😁 سودای ثروت هم ندارد، اما خب می‌بیند که هرچه پله‌های مسیر ثروت را تی بکشد و بالا برود، درواقع بیشتر خودش را به حمال تبدیل کرده است. باز هم می‌گویم این‌ها در مذمت ثروت نیست و در مذمت ما آدم‌های ثروت‌پرست است. اصلا من دیگر همین‌جا می‌نشینم، هیچ پله‌ای را هم تی نمی‌کشم، اگر خدا مرحمت کرد یک آسانسور اختصاصی برایم فرستاد که خب زحمت می‌کشم سوار می‌شوم (حالا پله برقی هم باشد خیلی سخت نمی‌گیرم)، غیر از این همین‌جا بنشینم و از مناظر دامنه لذت ببرم، شاید عمرم باحال‌تر بگذرد. خدایا، این‌ها را گفتم، ولی شعله‌ی بوته‌ای که برای امتحانم قرار است آتش بزنی را خیلی زیاد نکن پلیز :)

 

+ چون در قبال شخصیتی که از بقیه توی وبلاگ نمایش میدم مسئولم، بگم این‌ها ربطی به اعضای خانواده‌م نداره و در مورد خودمه.

+ و اگه براتون سؤال شده که چی شده که یک‌کاره اومده راجع به ثروت صحبت می‌کنه، اینکه هیچ‌وقت نیومده بگه آرزوی ثروت دارم، ثروتمند هم که نیستن که فاز نصیحت برداره، باید بگم که علتش بماند :)

 

این هم آهنگی که امشب دقیقا فقط حس این مدل آهنگ، یعنی تار رو داشتم و گشتم تا اینو پیدا کردم:

 

 

 

از علی قمصری به نام جدایی

 

  • نظرات [ ۳ ]

پاییزانه/مهرانه :)

 

پاییز فصل پرطرفداریه و من اهل طرفدارِ چیزهای پرطرفدار بودن نیستم، اما! اما پاییز را خیلی دوست می‌دارم. من شب را دوست می‌دارم. خلوت را دوست می‌دارم. خنکای هوا را دوست می‌دارم. گاهی حتی دیده شده باران را هم دوست می‌دارم :) و این چیزها توی پاییز هست و یا بیشتر هست.

از سی و یک شهریور که ساعت‌ها و اتوبوس‌ها برگشته‌ن عقب، مسیر رفت‌وآمد منم عوض شده. دیگه به اتوبوس نمی‌رسم. یه مسیری رو پیاده میرم تا برسم به مترو و بعد از پیاده شدن هم باید کسی بیاد دنبالم که اون کس هم حتما باید موتور داشته باشه، چون کرونا هم شرط محدودیت تردد رو اضافه کرده به این شرط‌ها. تاکسی خانواده می‌فرمایند ننشینم اون موقع شب، اونم اون محدوده‌ی شهر. اما خب ساعت ده شب زمستون، یعنی وقتی که خانواده‌ی ما تو دومین چرخه‌ی خوابشه :) پارسال به هر ترتیبی بود آقای، حجت یا مهندس میومدن دنبالم، ولی امسال این قسمت هم فرق کرده. آقای خسته و پیر شدن، حجت دیگه موتور نداره، مهندس هم که... اما خب این نیمه رو بسیار دوست دارم. پیاده‌روی بیست، سی دقیقه‌ای شبانه، هندزفری، متروی خلوت، موتورسواری شبانه و دیگه چی؟ :) سعی می‌کنم با رعایت جوانب احتیاط در کشور اسلامی از تاکسی هم استفاده کنم که مشکل منظور هم حل بشه.

امروز داشتیم با هدهد در مورد انواع طلاق صحبت می‌کردیم. طلاق رجعی و بائن و خلع و اینا. بحثمون به این ختم شد که من باید موقع ازدواج حق طلاق و خروج از کشور و کار و فلان و بهمان رو بگیرم و عوضش مهریه نداشته باشم 😁 ما بین خودمون بلدیم حرف بزنیم، ولی جاش که برسه، یا بابت خجالت یا ملاحظه یا مراعات یا چش‌غره‌ی پدر و مادر، بیخیال تمام این حقوق میشیم -_- حالا من سعیمو می‌کنم تو این مورد، ببینم چی میشه :) ولی این چه گاردیه مردا می‌گیرن موقعی که زن‌ها از حق طلاق حرف می‌زنن؟ جناب، شما بر اساس همین حقوق داری ازدواج می‌کنی، چطور بد نیست؟ اگه زن بخواد همون حقوق رو شرط کنه بد میشه؟ معنیش این میشه که این زن ازدواج نکرده به فکر طلاقه؟ اگه مهریه زوره، این حقوق هم زوره. اینا در قبال اونا. حالا انگار چند تا زن تو این زمونه موفق شدن مهریه‌شونو بگیرن. ولی در عوض بی‌شمار مرد از این حقوقشون استفاده کردن و هر روز هم استفاده می‌کنن. من اصلا تو کتم نمیره، بعدا یه مردی بیاد تو زندگیم که بتونه بهم اجازه بده یا نده که من سفر برم :))) که من سر کار برم یا نرم! ولی کاش مرد بودم، بعد می‌تونستم به زنم اجازه بدم یه کاری رو بکنه یا نکنه :))) باحال میشه نه؟ :))

امروز با هدهد رفتیم پونزده تا فنجون بامبو خریدیم :) پنج تاشو من برداشتم، ده تاشو هدهد. من برای گردشای هفتگی خریدم، هدهد برای گردش و پذیرایی از مهمان! قبلا گفتم که واسه روز پزشک فنجون بامبو خریدیم برای دکتر؟ اونا دونه‌ای صد و پنجاه بود که نهایتا از یه جایی دونه‌ای صد پیدا کردیم! اینا دونه‌ای سی و پنج تومن بودن که شش تاشو دونه‌ای سی گرفتیم. تفاوت محسوسشون تو دسته‌دار بودن و نبودن بود، اما تفاوت قیمتشون خیلی زیاد بود. واسه همینم پونزده تا گرفتیم :)

این روزا دارم انواع روش تهیه‌ی قهوه رو امتحان می‌کنم. قهوه‌ی ترک که با شیر درست بشه خوبه، موکا هم شیرین باشه خوبه. قهوه‌ی ترک خالی دوست ندارم. اسپرسو هم شنیدم زهرماره و با اینکه امتحان نکردم، اما قطعا دوست نخواهم داشت. چیز دیگه‌ای بجز اینا فعلا بلد نیستم درست کنم. میگم نکنه همینجور الکی الکی منم قهوه‌خور بشم؟ :) اما به نظرم مستحقش هستم. آخه چایی‌خور که نیستم، باید یه چیزی باشه که بتونم واسه خودم درست کنم، مزمزه کنم و دوستش داشته باشم دیگه؟ :)

چند روز پیش پسردایی مامانم که حدودا چهل و خورده‌ای ساله بود، با سرطان فوت کرد. همه شوکه شدیم، چون اصلا از سرطانش خبر نداشتیم. دیشب قرآن‌خوانی گرفته بودیم ما. امروز انگار خونه وسطش بمب خورده. و انگار دیشب یه غولی منو با یه گوشت‌کوب غولی له کرده. تمام عضلاتم گرفته و درد می‌کنه بابت کارای دیروز، بدنمونم قلابی شده انگار. مامان و آقای و حجت و مهندس خونه نیستن الان و شب هم دیر بیان شاید. کاش خونه مرتب بود، شاید فیلم می‌دیدم و استراحت می‌کردم، شاید قهوه هم می‌خوردم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

نان، گوجه، خروس، مرگ

 

امروز کسی خونه نبود و من رفته بودم نون و گوجه بخرم. تو راه برگشت دیدم چند تا مرغ و خروس رو تو باغچه‌ی کنار خیابون گذاشتن و پاهاشونو با طناب به درخت بستن. بی‌خبر و خوش و خرم تا جایی که طناب بهشون اجازه می‌داد داشتن راه می‌رفتن و چیزی می‌خوردن و بعضیام سرشون تو پر و بالشون بود و خودشونو تمیز می‌کردن. با خودم فکر کردم بیچاره‌ها خبر ندارن چرا اینجان. نمی‌دونن طولی نمی‌کشه که فروخته بشن و بعد از اون هم مدتی نمی‌گذره که کشته و خورده میشن. نمی‌دونن واسه همین زندگی کردن و نمی‌دونن صاحبشون که بهشون غذا، آب، لونه، زوج، جوجه و... داده، کلا واسه همین هدف بوده همه‌ش. بعد خواستم به زندگی و مرگ آدما ربطش بدم، ولی فاصله زیاد بود. زندگیمون به‌هرحال، ممکنه جبری باشه، ولی بعد از مرگ یه غول بی‌شاخ‌ودم نمیاد ما رو بخوره. درواقع کسی نیست که از مرگ ما سود ببره. یه‌کم خیال‌بافی کردم که شاید ما هم که می‌میریم، میذارنمون تو قبر، بعد یواشکی اون غوله میاد ما رو می‌بره می‌خوره. مگه مرغ و خروسا درک می‌کنن این دوستشون که دیروز جلوی چشمشون ذبح شد، چی شد؟ ما هم به بعد از مرگ اطرافیانمون بی تفاوتیم. مرد؟ تموم شد. یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد: مگه ما بعد از مرگ خوراک حشرات و موجودات میکروسکوپی نمیشیم؟ 😃😀😲😯☹😟😶😀😃 خب ظاهرا ما هم پروار میشیم و در نهایت نه یه غول بی‌شاخ‌ودم (مثل خودمون به نسبت مرغ)، بلکه موجوداتی نامرئی که قادر به دیدنشون با چشم خودمون نیستیم ما رو شام شبشون می‌کنن :) باحال نیست؟ :)

 

+ بنده یک انسان قائل به روح هستم و اعتقادات و این‌ها رو به اون بعد انسان مربوط می‌دونم. فلذا خیالات آنی من در مورد بدن و هدف این بدن و این‌ها مشخصه که مال بعد روح نیستن. کلا هم از این خیالات زیاد می‌کنم من :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

بیا فالته بگیرُم

 

امروز نمی‌دونم دنبال چی می‌گشتم تو نت که یه آیکون اومد جلوم: "فال چوب"! زدم روش. نوشته بود بعضی‌ها منتسب به دانیال نبی و بعدم منتسب به امام جعفرصادق می‌دوننش. واقعا حتی یک ذره هم بهش باور ندارم. سه بار باید کلیک می‌کردی و یه ترکیب سه‌حرفی بهت می‌داد و بعدم تفسیر اون سه حرف. به من گفت امسال سال خوبی براته! بیشتر مطمئن شدم داره چرند میگه. از بین این همه سال، امسال؟؟؟ من از اونایی نبودم که موقع نعمت حواسشون به نعمت نیست. من همیشه قدردان شادی، آرامش، صلح، رفاه، سلامت و بقیه‌ی نعمت‌های زندگیم بودم. همیشه متوجه داشتنشون بودم و از این بابت واقعا حسرتی ندارم. فلذا الان که توی شرایط متفاوتی هستم، نمی‌تونین به من بگین حالا قدر داشته‌هاتو بیشتر می‌دونی. ولی یه‌کم به این جمله (که به فال بودنش اعتقادی ندارم، اما بالاخره تصادفی مقابلم قرار گرفته، یه تصادف مثل همه‌ی میلیاردها تصادف زندگی که هیچ‌کدوم تصادفی نیستن) فکر کردم و گفتم شاید این اون موقعیتیه که من نعمت‌های اطرافم رو نمی‌بینم. شاید چون فقط به این قضیه از زاویه‌ی سختش دارم نگاه می‌کنم متوجه نعمت بودنش نمیشم. حالا این حرفا باعث نشده بتونم حقیقتا از زاویه‌ی غیرسخت یا زاویه‌ی خوش‌بینی به ماجرا نگاه کنم، ولی دارم با خودم حرف می‌زنم که وجود چنین زاویه‌ای غیرممکن نیست. شاید یکی از زوایای محتمل زاویه‌ی رشد باشه. شاید تا حالا بچه بودی. شاید به خاطر بچه بودن زندگی رو بهت سخت نگرفتن، مثل ما که به بچه‌ها تکلیف نمی‌کنیم کار کنن، ظرف بشورن، خونه جارو بزنن. توقعمون و اصلا خوشحالیمون تو اینه که بچه‌ها خوب بخورن، خوب بازی کنن و خوشحال باشن. و بچه فکر می‌کنه داره به سهم خودش برای زندگی تلاش می‌کنه، فکر می‌کنه همین که از بازی خسته میشه معنیش اینه که زحمت کشیده و کاری انجام داده. بزرگتر که میشن بهشون یه سری وظایفی محول می‌کنیم که با اون‌ها آماده‌ی ادامه‌ی زندگی میشن. زندگی تو شرایط گل‌وبلبل کودکی اصلا بد نیست، ولی نمی‌تونن به اون منوال ادامه بدن و باید تغییر کنن، رشد کنن. شاید منم تا حالا بچه بودم. یه بار یکی از هم‌کلاسی‌هام تو دانشگاه بهم گفت تو از دور خیلی جدی و خشکی و دیسیپلین و جدیتت به چشم میاد، ولی کسی باهات صمیمی بشه می‌بینه چقدر کودکی! نگاهت به همه چیز ساده و کودکانه است. بروز ندادم ولی از حرفش دلخور شدم. خب کی دوست داره مثل یه بچه خنگ باشه؟ الان هم به نظرم نمیاد تعریف کرده باشه، بیشتر شاید داشته نصیحت می‌کرده که کمتر ساده‌لوح باش! تایید می‌کنم ساده‌لوح هستم، ولی تا حالا اینو جزء شخصیتم می‌دونستم. اما حالا میگم شاید فقط یه مرحله بوده و باید ازش بیام بیرون. وای شما نمی‌دونین، یعنی اگه مثل من نباشین نمی‌دونین بیرون اومدن ازش چقدر سخته. مثل کسی که خو کرده اخبار بد رو نشنوه تا حالش بد نشه. اینکه خودمون رو تو سادگی نگه داریم و برای بیشتر فهمیدن این دنیای واقعا بیشعور هیچ تلاشی نکنیم خیلی آسون‌تره. دوست ندارم قبول کنم آدما بدن، دوست ندارم قبول کنم آدما کلاشن، فرصت‌طلبن، ریاکارن، فاسدن، حاضرن برای قدرت و ثروت هر کاری بکنن، واقعا سخته بخوام این چیزا رو یاد بگیرم. درسته که آرزو می‌کنیم کاش هیچ‌وقت مجبور به فهمیدن این چیزا نمی‌شدیم، ولی از یه جایی به بعد لازمه که بفهمیمشون.

و منظورم از آدما فقط بقیه‌ی آدما نیستن، این رشته از خودم شروع میشه و این فهم مسئله رو پیچیده‌تر می‌کنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan