در این لحظه، در حالیکه چشمهای خودم پر از خوابه، وروجک رو روی پام خوابوندم. شکمم از بس قار و قور میکنه میترسم بیدار بشه! گشنمه در حد سومالی! مامان و بابا و داداش وروجک رفتن جشن قرآن برهی ناقلا. مدیر مهدشون گفته بچه نیارین که مثل پارسال جشن خراب میشه. ظاهرا کلی هم براش هزینه و برنامهریزی کردن.
از دیشب نگم براتون که چه خندهبازاری بود :) من اگه مامان بشم و دخترم کاملا تابلو، دو شب جلوی چشم من بشینه کیک بپزه و تزئین کنه، میرم کمکش، میگم اگه تا روز مادر حاضر نمیشه بذار کمکت کنم 😂 سوپرایز تو خونهی ما ناممکنه، چون مامان همیشه خونهان. خلاصه خییییلی تابلو بودم، بادکنک باد میکردم، مامان یهو میومدن تو اتاق، کاپکیک تزئین میکردم، یهجا قایم میکردم، میدیدی دقیقا با همون قسمت کار دارن، کاملا هم اتفاقی، کیک رو هم که در حالی تزئین کردم که مامان و آقای دور و برم نشسته بودن 😂😂😂 تقصیر همین دخترای عروسکردهشونه که از خونهشون تدارکات نمیارن و من باید اینجا آماده کنم. ولی ذوق و شوق اینکه یکی داره مثلا قایمکی برات ترتیب جشن میبینه، برای بعضیها از خود جشن خوشایندتره، من جمله مامان جان من :)
دیروز صبحانه خورده نخورده، با مامان و آقای رفته بودم کنسولگری. له و لورده رسیدیم خونه و من نهار نخورده خوابیدم. بعد هم بیدار شدم شب شده بود، با خواهرام رفتیم بیرون خرت و پرت جشن بخریم که ییهو وسط خیابون دست و پام سست شد، سرم سبک شد و نزدیک بود فینت کنم. نشستم یه گوشه خواهرم رفت برام آبمیوه خرید! بار دومم بود که از فرط بدحالی مینشستم کف خیابون. دفعهی قبلی دانشجو بودم، نهار نخورده رفتم استخر، تو راه برگشت فکر کردم دارم میمیرم که نشستم کف خیابون و ملت هم انگار نه انگار! حتی به ذهنمم نرسید که از ضعف و گرسنگی باشه و ساندویچمو بخورم. گرسنگی که از حد بگذشت، احساسش از بین برود. حالا اگه تو اون حالت، بیشتر از همیشه انرژی صرف کنی، بدون اینکه بفهمی چرا، جان به جانآفرین تسلیم خواهی کرد.
مثل همیشه از تدارکات دسترنج خودم عکس نگرفتم. از بس که از عکس گرفتن خوشم نمیاد. از وقتی یلووین رو زدم، خودمو مجبور میکنم به عکسبرداری، مجبور ها، مجبور!
- تاریخ : چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
- ساعت : ۰۷ : ۰۴
- نظرات [ ۰ ]