مونولوگ

‌‌

نترسین، تا اینجا که دردش از آنفلوآنزا کمتر بوده

 

لباسهامو از دیروز که پهن کردم هنوز جمع نکردم. تو آفتاب سوختن. حالم خوش نیست، یعنی ناخوشم. صبح به زور خودمو کشوندم آشپزخونه و ظرفا رو شستم. همه مریض شدیم. من قفسه ی سینه مم درد میکنه، میترسم جدی جدی کرونا باشه. کلاسمو کنسل کردم. وقت دندونپزشکی فردا رو کنسل کردم. البته حالم اونجوری نیست که نتونم برم، ولی خب اگه کرونا باشه فاتحه چند نفری رو میخونم. امروز تازه استاد میخواست به بچه ها شیرینی بده، یعنی بستنی. خوب شد نمیرم، خوشم نمیاد کسی شیرینی بده، کلا با شیرینی دادنی که طرف تو معذوریت باشه مخالفم؛ غیر اونم موافق نیستم.

امروز صبح دو بار رفتم تو حالت فکر که اگه چند روز دیگه، اونم بر اثر کرونا بمیرم چی؟ واقعا هیچی. هر چی آرزو بوده، هر چی برنامه بوده، هر چی پتانسیل بوده و هست، همه خاک میشه. از اینم جون سالم به در ببرم، بالاخره یه روز این اتفاق میفته. آرزوهای ما که تمومی نداره. که یه روز پاشیم بگیم از الان به بعد من آماده ام که مرگ بیاد منو ببره.

امروز کلی غیبت کردم، گریه کردم، حتی اسرار کسی رو افشا کردم. البته پیش کسی افشا کردم که بهش مربوط بود و ممکن بود از سمت طرف آسیب ببینه. ولی بعد فهمیدم به چند نفر دیگه که خیلی بهشون مربوط نبوده هم رسیده. خدا بگم این ارتباطات مجازی رو چیکار کنه، من مریض افتادم تو خونه، بازم قادرم آبروی بندگان خدا رو در سراسر ممالک اسلامی و غیراسلامی ببرم :|

چند دقیقه پیش همینطور که افتاده بودم رو مبل، به مامان میگفتم الان دوست داشتم یکی منو میبرد یه جای سرسبز، علفزار، سایه، نسیم، چایی، صدای پرنده، جوی آب، زیرانداز راحت، تنها میبودم، چایی میخوردم و از نسیم لذت میبردم و استراحت میکردم. بعد کمی مکث کردم ببینم مامان اینا رو دلش نمیخواد؟ باز گفتم به نظرتون تو بهشت اینا رو بهمون میدن؟ گفتن چیا رو؟ گفتم همینایی که گفتم دیگه. گفتن من چمدونم تو چی گفتی! انقد خندیدم که نگو. بعد رفتم تو فاز فلسفی، گفتم این دنیا همه ش رنجه. هیچ هیچ راحتی ای نیست که رنج باهاش نباشه. اصلا آیه ی قرآنه، ان مع العسر یسری. یه کم فکر کردم دیدم دارم اشتباه نطق میکنم. باز از رو نرفتم و ادامه دادم: البته قرآن برعکسشو میگه. میگه همراه و همزمان با هر سختی ای آسونی هست. فک کنم معنیش اینه که کلا اون چیزی که هست و شماها توش شناورین، رنج و سختیه، حالا واسه اینکه خیلی سخت نگذره، یه چند واحد آسونی هم همراهش هست. (تفسیر به رای، وای بر من!)

اینجا دیگه از منبر اومدم پایین. دندونامو رو هم قفل کردم و از شدت درد دستهام با صدای بلند و پرفشاری گفتم وای خدایا شکرت. از اون تشکرا بود دیگه D=

 

  • نظرات [ ۱۳ ]

سیستم هن هنو

 

بعد از سالها کامپیوتر رو روشن کردم و نشستم پاش. خیلی افتضاحه و کار نمیکنه. یه چرخی توش زدم. دو تا فایل word پیدا کردم مال سال 2013! یکی اسمش هست خاطرات کارآموزی، یکی هست لطفا متنبه شوید. احتمال خفیفی وجود داره که دومی رو تو بلاگفای مرحوم گذاشته باشم. خیلی خوشم میاد افکار گذشته مو بخونم و البته برام عجیبه که اون موقع به راحتی ولشون میکردم تو سیستمی که همه بهش دسترسی داشتن! اصلا چرا مینوشتم؟ به نظرم حتی ما بلاگرهای روزمره نویس هم یه نیازی به نوشتن داریم. حالا یه روز که تونستم رو این سیستم قراضه کروم نصب کنم و بیام وبلاگ، میذارمشون اینجا که بمونه. البته اگه بیان دات آی آر عمرش بیشتر از من باشه.

این کامپیوتر رو من دوم راهنمایی بودم که خریدیم. بعد یه لپ تاپ acer داشتیم که آقای به خاطر یه دعوای بچگانه زدن خردش کردن :| بعد یه lenovo که دزد برد. البته همه تقریبا اشتراکی بودن. به آقای میگم یه لپ تاپ برام بخرن، میخندن و این در حالیه که برای برادرم خونه میخرن! نمیدونم حق دارم ناراحت بشم یا نه. الان من حتی نمیگم برام گوشی بخرن. گوشی قدیمی برادرمو برداشتم. یه مدل از گوشی خودم پایینتره، 3G ئه و سیمکارت 5Gم داره هدر میره الان :) اتصالش به اینترنت خیلی کند و اعصاب خردکنه.

بسته اینترنتتم رو سیمکارت المثنی اومده. مخاطبینمم اونایی که تلگرام و ایتا داشتن شماره هاشون اومده. رمز جیمیل هامم یکیش رو با تلفن بازیابی کردم (نمیدونم گوگل شماره مو از کی گرفته، من که بهش ندادم :|)، یکیش رو انقد زدم که درست دراومد. یاهو رو هنوز امتحان نکردم و البته جایی هم ازش استفاده نکرده بودم. ایمیل های وبلاگ هم بیخیال شدم. بقیه حسابهامم با یکی از این دو تا ایمیلن که میشه رمزشونو بازیابی کرد. الان تنها مشکل همین سرعت و قطع و وصلی نته و نیم فاصله ی نداشته اش.

 

تو عکسا هم گشتم یه کم. از سالها قبل چهره ی همه تغییر کرده بجز من. دخترداییم میگه معجون جاودانگی پیدا کردین که اصلا تغییر نمیکنین؟ این دختردایی تو عکس چهارده سال قبل تو بغل منه. الان من هنوز همونجوری ام و اون قدش از من بلندتره! جای تعجب نداره که بگم بیشتر از من در کارهای خانمانه (وارد جزئیات نمیشم) وارده. حالا نه اینکه من دست و پاچلفتی باشما، ولی ترجیح میدم دوازده سال بعد هم تو عکسا همینجوری باشم و همه رو تو کف بذارم :)))

 

  • نظرات [ ۵ ]

هم سرم شلوغه، هم دنبال کار میگردم

 

تکلیف کلاس الف رو کم و بیش انجام دادم و مقدار باقی مونده اونقدریه که تمام زمانم رو هم بذارم احتمالا با کیفیت مطلوب تمومش نمیکنم. تکلیف کلاس ب، این یکی متاسفانه هفت هشت جلسه ای روی هم تلنبار شده و قصد دارم امشب یا فردا برم سروقتش. پنج شش جلسه هم بیشتر ازش نمونده. هر دو کلاس هم مشخصه که مثل کلاس مدرسه و دانشگاه نیستن که استاد از تنبلی ما ناراحت یا شاکی بشه، براش کاملا علی السویه است که ما یاد بگیریم و پیش بریم یا نه.

چند تا چیز با حساب آقای از دیجی کالا سفارش دادم که زنگ زدن و گفتن کد تخفیفی که تو سایت وارد کردین و سایت هم قبول کرده اشتباهه و سفارش رو لغو کردن. دوباره با حساب خودم سفارش دادم که گزینه پرداخت درب منزل برام نذاشته بود. بانک ملی بوق هم رمز پویاش کار نمیکنه و غیرفعالش کردم و حالا بیشتر از صد تومن نمیتونم خرید اینترنتی داشته باشم. یه کترولاک به مامان زدم. نون رو از فریزر درآوردم که برای نون پنیر شب یخش باز بشه. شانه های مامان رو با مخلوط روغن زیتون و رزماری ماساژ دادم و پودر زنجبیل روش پاشیدم و دستمال گذاشتم. هفت تا زردآلوی تگری خوردم که دندونای تازه ترمیم شده م به صدا دراومدن. الان هیچ کاری به ذهنم نمیرسه که انجام بدم. کل کارای دنیا تموم شد، حالا من چیکار کنم؟

ها راستی مدتیه که فهمیدم جراتم برای کاندید شدن برای شغل (های مختلف) کم شده. جوری که آگهی ها رو چک میکنم و دونه دونه رد میکنم و میگم این که قبولم نمیکنه، اینو که خودم از پسش برنمیام، اینم که به درد نمیخوره و... درحالی که قبلا، به همه ی اینا زنگ میزدم و حداقل فکر نمیکردم که از پسش برنمیام. هرچی از فارغ التحصیلیم و البته از بیکاریم دورتر میشم، اعتمادبه نفس قبول کار و مسئولیتم کمتر میشه و به سمت کارهای خنثی با حداقل نیاز به تخصص مایل تر میشم. خلاصه که آروم آروم چه بلایی به سرم آورده این وضعیت. دیروز گفتم پاشو به یکیشون زنگ بزن و زدم. گفت با دانشگاه تماس میگیره و میپرسه که میتونه منو استخدام کنه یا نه و اگه مشکلی نداشتن تماس میگیره. تماس که قطعا نمیگیره، چون دانشگاه موافقت نمیکنه. ولی همینقدر هم بد نبود. یک کار کمتر تخصصی بود البته.

 

  • نظرات [ ۳ ]

 

سیمکارت المثنی گرفتم، البته با کمی گیر و گور. این سیمکارت رو با دو پاس قبلتر ثبت نام کرده بودم، با پاس دانشجویی. الان پاسپورتم عوض شده و اطلاعات اصلاح نمیشد، میگفت ثبت احوال مشکل داره با ثبت نام اتباع. آخرم درست نشد، ولی دفتر دومی که رفتم قبول کرد با اطلاعات قبلی بهم المثنی بده. میگم خوبه که تو زمینه نگهداری مدارک کمی محتاطم. وگرنه دو تا پاسپورت قبلی که باطل شده رو چرا باید نگه میداشتم؟

از دست این کرونا! این روزا یه اسپری کوچیک الکل تو کیفم میذارم و لازم شد دستامو ضدعفونی میکنم. چند روز پیش یه کم پاشید رو کیفم، رنگش رفت :| واقعا نمیدونستم و هنوزم مطمئن نیستم الکل همچین اثری داشته باشه. میگم نکنه تو اینا وایتکس میریزن میدن دست مردم؟

دیروز هم یه یه ساعتی آب قطع شد، بعد که اومد پرفشار بود و انگار آب وایتکس داشت از شیر میومد. بعدا دیگه اونجوری نبود، ولی همچنان یه بوی خفیفی رو احساس میکنم. نمیدونم واقعا چیو باید تو این اوضاع باور کرد. من یه کم رو بو و مزه آب حساسم. مثلا خونه خواهرم از آب شیر نمیخورم، چون بدمزه است :/ (وی میداند که امتحان سخت الهی در راه است 😀)

گوشی قدیمی برادرم که به خواهرم ارث رسیده بود! حالا دست منه. یه مدل از گوشی خودم پایینتره، یعنی 2015، ولی خوبه. تصمیم ندارم به آقای بگم برام گوشی بخرن. با اینکه تازه برای برادرم خونه خریدن! گاهی واقعا ناراحت میشم و احساس تبعیض میکنم. مثلا من گوشی دوم و سومم رو با پول خودم خریدم. اولی رو هم نود هزار تومن وقتی پیش دانشگاهی بودم و طبیعتا پولی از خودم نداشتم برام خریدن. چهارمی هم معلوم نیست چطور بشه. اینه که وقتی میبینم موتور و خونه و اینا برای برادرام میخرن و تو خونه خریدن خواهرام کمک مالی زیادی نکردن دلم میگیره. گرچه تا توان داشتن کمک کردن، جوری که دامادها تنبل شدن حتی! ولی کمک مالی نه چندان. خب من اصلا حق اعتراض یا ناراحت شدن ندارم، مختارن با مالشون هر کاری خواستن بکنن. نمیدونم چرا ناراحت میشم و فکرهای تبعیض بین دختر و پسر میاد تو ذهنم :|

میگم خدا خیر بده به این تلگرام و ایضا ایتا :))) تمام اونایی که تلگرام و ایتا داشتن شماره هاشون برگشته. راستی بسته اینترنتیمم سرجاشه :) چه همه چی زود مرتب شد و به وضعیت سابق برگشت. انتظار داشتم چالش برانگیز باشه برام و با کمبود امکانات دست و پنجه نرم کنم، ولی اصلا خماری نکشیدم :| :))

الان دقت کردم دیدم من اصلا گوشی کلیدی! نداشتم تا حالا. یعنی حتی همون نود هزار تومنی هم یه مینی گوشی لمسی بود :) اون اولا من از گوشی کشویی خوشم میومد و از لمسی هم بدم میومد. این روزا به اطرافیان میگفتم یه گوشی کلیدی ندارین بدین به من؟ :))

یه دقت دیگه هم که کردم امروز رو نوشتن و تلفظ بعضی لغات بود. ما تو دانشگاه مینوشتیم هیپرتنشن و هایپرتنشن میخوندیم. مینوشتیم هیپوتیروئیدی و هایپوتیروئیدی میخوندیم. WBC رو وایت بی سی میخوندیم. ولی اصلا خودمون متوجه این تفاوت نبودیم. یعنی من نبودم. تو ذهنم اینطور بود که هایپرتیروئیدی نوشته شده یا White BC نوشته شده. نمونه های اینطوری زیاده، الان حضور ذهن ندارم. دلیلش رو ولی نمیدونم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

این پست با یک دستگاه فاقد قابلیت نیم فاصله نوشته شده است.

 

دوست دارید موضوع این پست چی باشه؟ مثلا به سرقت رفتن گوشی من موضوع خوبیه؟ اگه موافقید که بریم سراغش :))

بله عزیزان، امروز ساعت شش عصر به وقت محلی، یک نفر تلفن همراه بنده، انیس و مونس بنده، یار غار بنده، تنها که نه ولی بخش مهمی از دارایی بنده رو سرقت کرد. توی اتوبوس ایستاده بودم و یه خانمی هم علی رغم توصیه های بهداشتی چسبیده بود به من. متاسفانه اتوبوس شلوغ بود. منم رومو برگردوندم که فیس تو فیس نباشیم حداقل. یک لحظه احساس کردم کیفم تکون محکمی خورد. برگشتم یه نیم نگاه به خانمه کردم، اما به خاطر اینکه احساس بدی بهش دست نده و فکر نکنه که به دید دزد بهش نگاه کردم، کیفم رو چک نکردم!!! بله عزیزان، اشتباه بزرگی کردم، چون خانم مذکور ایستگاه بعد با عجله ی زیادی پیاده شد و تا من بیام چک کنم و مطمئن بشم که گوشیم نیست از ایستگاه دور شده بودیم. خانم های اطراف گفتن پیاده شو برو دنبالش، ولی من حتی به چهره ی خانمه هم نگاه نکرده بودم و در ثانی اون که اونجا نمیشینه تا من برم سراغش. اینه که در کمال آرامش همونجا سر جام ایستادم. بقیه هیجان زده تر شده بودن تا خودم! یکیشون با شماره م تماس گرفت که رد کرد. یکی میگفت من اگه جای تو بودم الان گریه می کردم، درحالی که من داشتم میخندیدم :| یکی میگفت همین الان جلوی کلانتری پیاده شو و گزارش کن. یکی هم گوشیش رو نشون میداد و میگفت همین گوشی من گم شده بود، شکایت کردم پیدا شد. راستش منم ناراحت بودم، ولی خب کار از کار گذشته بود، منطقی بودن گزینه ی بهتری بود. فقط یک جمله گفتم که بد توش گیر کردم و نمیدونستم چطور جمعش کنم. به اون خانمی که میگفت من اگه جات بودم گریه میکردم گفتم الان ذهن من درگیر گوشی نیست، درگیر اون رمزهاییه که تو گوشیم سیو کردم، درگیر اون چیزاییه که تو گوشیم نوشتم!!! همینطور هاج و واج نگاه میکردن. اولین چیزی که به فکر مردم میرسه در این مواقع اینه که "یعنی چه چیزای وحشتناکی نوشته که ذهنش درگیر اوناست؟" خب من منظورم یادداشتهای گوشیم بود که یه ورژن کوچکتری از وبلاگ بود تقریبا. نمیدونستم چطور توضیح بدم یا اصلا لازمه توضیح بدم؟ که بیخیال توضیح شدم و سکوت کردم.

رفتم کلاس و برگشتم و یه کم ناراحتیم افزایش پیدا کرد. هی کم کم یادم میومد که چیا تو گوشیم داشتم. Galery lock که رمزش رو از دیفالت تغییر نداده بودم :|| صندوق رمزهای عبور کل اکانت ها و ایمیل ها و کارت ها و فلان ها و بهمان ها که بارها خواستم رو کاغذ پیاده شون کنم و نکردم و حتی بک آپ هم نگرفتم، مخاطبینم که بالکل از دست رفتن، یک شماره ی مهم که تو گوشیم بود و باید تا شنبه هرجور شده گیرش بیارم، یک شماره که دقایقی پیش از یک دوست تو اتوبوس گرفته بودم و گفته بودم بهش زنگ میزنم و حالا بدقول میشدم، گروه کلاسم که مهم بود، فیلم us و یک سری مستند که تازه دانلود کرده بودم و هنوز ندیده بودم!، وای از همه بدتر، اینترنت یک ساله ای که تازه خریده بودم و با ابطال سیمکارت از بین میره :(( حالم در برابر حال معمول خودم بد بود، ولی در برابر حال معمول مردم تو این مواقع خوب بود. یک حس ناخوبی هم داشتم که میدونستم الان برم خونه قطعا شماتت میشم که مواظب نبودم. همینطور هم شد. لامصب تو خونه که اصلا نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم، قاه قاه میخندیدم. خنده ی عصبی یا از رو ناراحتی هم نبود، نمیدونم چرا این مواقع خنده م میگیره. وقتی موضوع برای طرف خیلی جدیه و برای من نیست، ناخودآگاه خنده م میگیره. البته برخلاف انتظارم بیشترین شماتت رو بابت کلاس رفتن دریافت کردم! "اصلا چرا این کلاسو میری؟ چه فایده ای داره؟ به چه دردت میخوره؟" خلاصه کمی شماتت ها رو گوش دادم و بعد همونطور که اونا داشتن از خندیدن من عصبی میشدن و من داشتم چای و شیرینی میخوردم گفتم چرا همیشه اونی که قربانی شده رو مقصر میکنین؟ قربانی خودش به اندازه ی کافی ناراحت هست، شما هی بدترش کنین! حالا چیزیه که اتفاق افتاده دیگه. البته این حرفا رو با پس زمینه ی خنده ی آشکار تصور کنین. برادرم گفت آررره، قربانی انقد الان ناراحته که حد نداره! این انگار از خوشحالی تو پوستش نمیگنجه =))) خلاصه بقیه کمی دوز شماتت باری حرفاشونو کم کردن و منم تقریبا خلاص شدم.

حالا من یه j7 2016 از کجا بیارم باهاش وبلاگمو آپدیت کنم؟ البته انکار نمیکنم که بین ناراحتی هام حتی به این فکر کردم که یه توفیق اجباری دوری از فضای مجازی و حتی تلفن هوشمند رو قراره تجربه کنم. من واقعا علاقمندم شرایط مختلف رو تجربه کنم، مثلا استفاده ی من از تلفن در جهت رفع نیازهام از خیلی از اطرافیانم و حتی بیشتر افراد جامعه حرفه ای تر و بیشتر بود و این تقریبا وابسته م کرده بود. یک خوشحالی خفیف دیگه هم که داشتم (و دارم) این بود (هست) که اون فایل ها و عکس ها و نرم افزارهایی که در برابر حذفشون مقاومت میکردم حالا حذف شده بودن و اگر گوشی جدید بگیرم گوشیم خالی خالی خالیه و دیگه هی هشدار کمبود فضای خالی نمیده =))

شاید ان شا ءالله دو سال دیگه گوشی بگیرم، اگه تا اون موقع نیومدم، فراموشم نکنیداا :))

 

راستی ایشون دارن برای آگاهی بخشی به مردم در مورد طبیعت و بخصوص جنگل ها تلاش میکنن. از منم خواستن تو این چالش شرکت کنم، اما امکانش رو ندارم و در عوض شما رو به سمت خودشون هدایت میکنم :)

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

برای امیرعلیست :)

 

چند روز پیش رفتم بالاخره یه براکت خریدم و تلویزیون رو کوبوندیم به دیوار. قشنگ جا باز شد. بخاری رو هم برداشتم. چیدمان رو هم یه کم عوض کردم. امروزم کل خاندان بسیج شدن فرش‌هامونو بشورن. سه تا برادر و دو تا داماد. البته یکی از برادران با آقای رفت سرکار.

این کامیون حاصل جعبه‌ی براکت + خلاقیت بنده است.

 

 

کاردستی درست کردن رو خیلی دوست دارم، چون یه چیزی تولید می‌کنه آدم. در حینش هی باید فکر کنی اینجاشو چیکار کنم، اونجاشو چیکار کنم. الان همین کامیون خیلی ساده هم فکرمو درگیر کرده بود برای چرخ‌هاش. چرخ‌هاش مناسب چرخ‌های کالسکه‌ی بچه است، ولی امکاناتم در همین حد بود دیگه :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

کامنت‌های ارسال‌نشده

 

 

 

دلمان تنگ شده، بنویس :)    

عنوان پست آخرت مرا یاد این انداخت.    

از آخر به اول، کلا ده پست؟    

از دست نرفتین اگه هنوز به خواننده اهمیت میدین :)    

فهمیدم بیشتر از یک اینتر بزنی باید متنتو سلکت کنم :)    

نمی‌خونی، ولی امیدوارم حالت خیلی خوب باشه.    

اگه بدونی الان سوار یکی از آرزوهای منی :(    

همه جوابا رو پیچوندیا! از پرسیدن منصرفم کردی!    

شما چرا جواب کامنت منو نمی‌دید؟ :)    

 

    مریم

    ..432 (...423؟)

    مریم2

    ارکیده

    دایی

    خاکستری

    سیامک پوراسد

    الهه

    مریم

  • نظرات [ ۹ ]

 

اصلا این حرفا چیه من می‌زنم واقعا؟ اونم با شماها! از اونجایی که وقتی پست منتشر شد، شما خودتو بکشی هم باز به یه طریقی یه جا سیو شده، خارج کردن از حالت انتشار هیچ دردی را دوا نخواهد کرد و بهتره خیال خودتونو با این کار راحت نکنید. هی میگم قبلش فکر کن، فکر کن، فکر کن، گمونم فکرم با همچین فکری دشمنه کلا :/

یه پستی چند روز قبل‌ها نوشته بودم، بذار اونو منتشر کنم. باز یکی دو ساعت دیگه فکر می‌کنم که کار درستی بود یا غلطی :))

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

چرا هیچ هدفی جذبم نمی‌کنه؟ یا چرا هیچ هدفی رو جذب نمی‌کنم؟ خدمت به نوع بشر؟ کمک به یتیم‌ها؟ بی‌خانمان‌ها؟ زن‌ها؟ بچه‌ها؟ قحطی‌زده‌ها؟ سیل‌زده‌ها؟ فقرا؟ اصلا کمک به پیشرفت کل دنیا؟ حل مسائل بغرنج زمین؟ کشف فرمول ضدجنگ؟ نوبل صلح؟

درکی از این‌ها ندارم. دلیلی برای این کارها پیدا نمی‌کنم، حتی اگه انجامشون بدم. خدمت به انسان‌ها، خدمت به اسلام و مسلمین، خدمت به هم‌نوع، هم‌وطن؛ هیچ کدوم حسی در من برنمی‌انگیزن. بارها گفتم که اگه می‌خوام برگردم افغانستان، نه از روی حب وطن و وطن‌دار، نه از روی دلتنگی و نه حتی از روی جستجو برای یه اصل، ریشه یا ملجأ، بلکه صرفا برای بهبود زندگی خودمه.

تنهایی در ذات انسانه، یعنی من اینطور حس می‌کنم. یک تنهایی که حداقل من چیزی رو درک نکردم که بتونه پرش کنه. شاید باشه و اصلا باید باشه، اما من درکش نکردم. بعضی روزها یا شب‌ها، این حس انقدر اوج می‌گیره که انگار دارم خفه میشم، مثل دیشب. یک بیقراری که نه منشأش رو می‌دونی، نه قرارش رو. می‌خوای فریاد بزنی، می‌خوای پوستتو، عضلاتتو، دنده‌هاتو، رگ و پی‌ات رو همه رو بکنی، بدری، اون جرم فشرده‌ی داغ رو برداری، آرش کمانگیر بشی و تا سرحدات زندگی پرتش کنی. تمام جانت رو بذاری پای این پرتاب و بعدش دیگه نباشی و از تنهایی هم خبری نباشه.

تنهایی. همه‌ی شماهام تنهایید. زبان، یکی از بزرگترین دروغ‌هاییه که بشر اختراع کرده. کاش می‌تونستم ذهنم رو از زبان و حروف و کلمات خالی کنم و اون اندیشه‌ی خالص دستکاری نشده رو تجربه کنم.

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

 

در چنان حالتی‌ام که از جاذبه‌ی جرم فشرده‌ی قلبم، هیچ غمی را مفری نیست.

ای کاش‌ها بماند برای زمانی دیگر، نقدا این زانوی کبره بسته را از گلوی ما بردارید...

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan