مونولوگ

‌‌

کفش ناراحت

 

جاتون خالی، راه‌آهن مشهد چه صفایی داره! محوطه‌ش پر از گل، آدم حظ می‌کنه. اصلا دلش نمیاد رد بشه و بره. می‌خواد فقط بمونه، حتی تو ماه رمضون و زیر این آفتاب. یک عالمه از گل‌ها عکس گرفتم، یکی رو هم احتمالا میذارم تو قرنطینگاری.

رفته بودم پلیس مهاجرت برای تمدید پاس. بعد اینا از اسفند تا دیروز تعطیل بودن، به همه هم گفتن یک خرداد بیان. صف رو باید می‌دیدید. تازه اینی که من دیدم هفت و نیم صبح پنجشنبه بود و ماه رمضون. بهم نوبت ۹۵ دادن برای شنبه که حدودا میشه ظل آفتاب.

بعد رفتم راه‌آهن یه کفی طبی برای مامان بخرم. یه مقداری پیاده‌روی داشت،کفش بی‌ادب پامو می‌زد. منم درشون آوردم، چهارراه مقدم تا راه‌آهن رو با جوراب رفتم و اومدم. البته نزدیک مغازه و تو محوطه‌ی راه‌آهن کفشامو پوشیدم. یه قسمتی توت ریخته بود رو زمین، یه قسمتی هم شاه‌توت 😀 ولی خوب بود، راحت بودم =))

 

  • نظرات [ ۷ ]

سِحْرِ سَحَر

 

من امسال شب قدر دوم (مگه کلا یکی نیست؟ :|) سود بزرگی کردم. جزء بیستَم رو نخونده بودم، جزء بیست و یک هم که فرداش قرار بود بخونم، بعد من هر دو رو همون شب خوندم. سودش کجاش بود؟ اونجا که عنکبوت و روم تو جزء‌های بیست و بیست و یک هستن و من از دوباره‌کاری (دوباره‌خوانی) جلوگیری کردم 😀 [سود بود یا زیان؟!]


سحر دو سه شب پیش بود که مثل خیلی از سحرها بحث علمی بین خانواده، مخصوصا من و مهندس بالا گرفته بود. بحث اون شب در مورد انواع تقسیم‌بندی سال بود، خورشیدی و قمری و میلادی و هجری و ۲۹,۳۰ و ۳۱ روز و اینا. تلویزیون هنوز خاموش بود و ما هم همین‌طور حرف می‌زدیم که دیدیم از گوشی مهندس صدای اذان بلند شد. یکی میگه این دیگه چی میگه؟ یکی میگه چرا گوشی‌هاتونو درست تنظیم نمی‌کنین؟ خلاصه تا مدتی در انکار به سر بردیم و سپس با نگاه کردن به ساعت به سمت تردید حرکت کرده و در نهایت با استعانت تلویزیون در کمال بهت‌زدگی خوراکی‌ها را تف کرده و برای شستن دهان شروع به دویدن کردیم. حالا از اون موقع هی به همدیگه یادآوری می‌کنیم که تو بحث غرق نشیم که آخرش گشنه تشنه بمونیم 😁

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

اون‌ها تو واقعیت وحشی خون می‌خورن، ما از اینجا در مذمت آروغ بعد از غذا حرف می‌زنیم.

 

یک زایشگاه در کابل تحت حمله‌ی تروریستی قرار گرفته؛ جایی نزدیک خونه‌ی خاله‌ی من. یک زایشگاه در بیمارستان پزشکان بدون مرز؛ جایی که ممکن بود من اونجا باشم اگه میذاشتن برم. جایی که من پارسال تلاش می‌کردم بگم جای امنیه، چون سیاسی نیست، چون از ارگ دوره، چون آخه مگه زن و بچه هم هدف میشن؟ نهایتا شاید بخوان دانشگاه رو بزنن. آخر آخرش اگه به بیمارستان هم حمله کنن، اون بخش‌هایی رو می‌زنن که زخمی‌های حملات تروریستی رو برای مداوا بردن، اورژانس، جراحی، نه زایشگاه!

اون روز سعی کردم خبر به مامان و آقای نرسه، ولی دیدم ظهر خود مامان اعلام کردن! از الان تا صد میلیون سال دیگه، اگه تونستم از کار کردن تو بیمارستان‌های کابل و حتی هرات حرف بزنم.

 

+ سیاست همون چیزیه که یک خبر رو می‌بره رو آنتن و یکی رو نه، یکی رو پررنگ می‌کنه و یکی رو کمرنگ. همون چیزیه که کلاه‌گیس ترامپ براش مهم‌تره تا پاره شدن شکم زن باردار. تف تو این سیاست.

 

  • نظرات [ ۹ ]

ساعت و ده‌ها سوال پیرامون آن

 

اونی که برای بار اول ایده‌ی ساعت اومد به ذهنش، اختراعش کرد، ساختش، باید براش خیلی واضح و بدیهی بوده باشه که از یک شروع کنه و تا فردا همون موقع همین‌طور بره بالا تا هر عددی که می‌خواد یا لازمه. چرا باید وسط روز برگرده دوباره از اول بشمره؟ 🤔

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

کریم اهل‌البیت

 

جاتون بین همسایه‌هامون خالی، یک شیرینی تر کاکائویی فرد اعلا، باقلوا، دارک!، پخته بودم که حرف نمی‌زد اصلا. به خاطر ماه رمضون کم درست کردم، وگرنه قابل شما رو نداشت، بین همسایه‌های اینجام پخش می‌کردم :)

دیروز بین درست کردن و نکردنش مردد بودم. آخه یه کم تنبل شدم و راحت‌طلب. آخرش گفتم یا امام حسن، فقط به خاطر شما :) و البته اون خواسته‌ای که امیدوارم شما دعا کنین خدا اجابت کنه =))) خلاصه که نمی‌دونم امام حسن جان چی جواب دادن، ولی من مثلا معامله کردم الان :) شمام بیکار نباشین، صبح تا شب که دارین دعا می‌کنین، واسه منم دعا کنین که به خواسته‌م برسم. البته من قول نمیدم که برآورده شدنش رو به شما اعلام کنم!

 

+ می‌دونین، امام حسن فرزند اولن، یعنی همون فرزندی که خاصه، همون که مامان باباشو مامان و بابا می‌کنه، پدربزرگش رو پدربزرگ می‌کنه، همون که بچه‌های بعدی اولین آموزش‌هاشون رو از اون می‌گیرن و خیلی همون‌های دیگه که مختص بچه‌ی اوله :)

+ تو خامه کاپوچینو زدم، شل و وارفته شد :( حتی با اینکه الک ریز کرده بودم و شکر و ذرات درشتش رو گرفته بودم و آخر فرم گرفتن هم اضافه کردم. حالا بازم جوری نبود که کارمو خراب کنه، فقط یه کم از قیافه افتاد. یادم باشه دیگه نزنم، شمام نزنید.

+ عیدتون هم مبارک :)

+ راستی اینکه نیومدم از تهرانی‌ها خبر بگیرم علتش اینه که به هیچ کدومتون نمی‌خوره موقع فرار، از استرس مصدوم یا معدوم بشین :دی

 

  • نظرات [ ۳ ]

وای وِی ووی

 

آقا بلایی که سر برادرم اومده بود (تو این پست) الان سر منم اومد. اول در گوشم هی سروصدا کرد و منم بیخیال هی با دست پسش زدم. تا اینکه حس کردم یه چیزی رو پام راه میره و شستم خبردار شد خبریه! مثل فنر پریدم و لامپ رو روشن کردم و سه و نیم ثانیه خودمو تکوندم و بعععله! یکی از اون بال‌دارهاش بود :((( سمتم که پرید یه سکته‌ی ناقص زدم! رفتم اون سمت اتاق و همونجا خشکم زد. فکر می‌کردم اگه بخواد دوباره بپره سمتم چی رو سپر کنم. پتو؟ چادر؟ برم تو نورگیر؟ از اتاق برم بیرون؟ این فکر از همه بهتر بود، ولی متاسفانه اوشون دم در وایستاده بود :(( چند بار داداشمو صدا زدم، ولی نشنید. تا اینکه خودش یه حرکتی کرد و رفت یه گوشه و منم دویدم بیرون. رفتم پیش داداشم گفتم یه سوسک سیاه غول‌آسای پروازی تو اتاقه و بیا بکشش. خودم بیرون ایستادم، تمام دستامو گذاشتم رو پهنای صورتم، از استیصال و ترسم به خنده افتاده بودم و تموم هم نمی‌شد. واقعا چرا در مقابل یه سوسک به این کوچیکی اینقدر ناتوانم؟ ولی همچنان هیچ هیچ هیچ راه‌حلی برای مقابله با سوسک بال‌دار ندارم. حدود هفت هشت سال قبل هم یه دوره خونه‌مون سوسک پیدا شده بود، جوری که ماه رمضون سحر که بیدار می‌شدیم لامپ آشپزخونه رو می‌زدیم، یهو لشکر سوسک‌ها که قرار بوده مهمونیشون تا صبح ادامه داشته باشه، غافلگیر می‌شدن و فوج‌فوج به سوراخ‌هاشون می‌گریختن و از بس زیاد بودن، بیخیال کشتنشون می‌شدیم! سم‌پاشی کردیم و ریشه‌شونو کندیم. الان باز تک و توک پیدا شدن و من می‌ترسم دوباره بشه مثل اون دفعه :(

القصه! برادرم کشتش و انداختش دور. من برگشتم تو اتاق، اما چراغ رو روشن گذاشتم، توهم زدم و مدام فکر می‌کنم یه چیزی رو دست و پا و سر و گردنم راه میره، یه مگس (این از کجا اومد باز؟:/) از کنار صورتم رد شد، داد زدم و گوشی رو پرت کردم اونور و خلاصه در رعب و وحشتی توصیف‌ناپذیر به سر می‌برم و مگه جرأت دارم بخوابم؟ خوبه باز سوسکش آقا بود، وگرنه فکر می‌کردم داشته تو گوشم تخم‌ریزی می‌کرده و حالا کی بیاد این توهمو درست کنه؟ از وقتی یادمه از حشرات بیزار بودم و ازشون می‌ترسیدم و به این فکر می‌کردم عذابی بالاتر از یه قبر پر از حشره و سوسک و مورچه و موریانه و عنکبوت و کرم و مار! که از دماغ داخل جمجمه بشن و از چشم بیان بیرون و باز از دهن برن تو و از گوش بیان بیرون چی می‌تونه باشه؟

 

خدایا کلیک کن لطفا :(

 

  • نظرات [ ۲ ]

کولر یا بخاری؟ مسئله این است!

 

خبر خوب اینکه بالاخره امروز شمعک بخاری خونه‌مون هم خاموش شد و خبر بد اینکه، فعلا باید سر جاش بمونه تا آخر هفته‌ی بعد که مثلا قراره بارون بیاد، دوباره روشن بشه!

 

امشب من به آقای می‌گفتم مامان اجازه‌ی روشن کردن کولر رو صادر کردن :)) [این از معجزات باری‌تعالی است که این وقت سال ما کولر روشن کنیم] آقای هم با خنده گفتن آره دیگه، اجازه‌ی خاموش و روشن کردن کولر و بخاری دست مامانتونه دیگه :))

مامان از اون طرف گفتن پس چی؟ اصلا شما به کارای من چیکار دارین؟ مگه من تو کارای شما دخالت می‌کنم؟ مگه من می‌دونم چقدر پول داری؟ مگه من می‌دونم با پولات چیکار می‌کنی؟ :)))

 

از تحلیل ارتباط این دو مقوله با هم مغزم هنگ کرده، هنوزم برنگشته :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

از نعمت‌های لذید

 

مطمئن بشید تو دنیا لذت چت کردن با یه تازه‌زبان‌آموز رو چشیدید، بعد ترکش کنید ^_^

 

"چیکار می‌کنی خالجون. برایچیصداتارامه"

 

انقدر کیف میده وقتی مسئله‌های ریاضیش رو خودش می‌خونه، وقتی میگی قطره‌ی کولیف رو بیار نمیگه کدومه، وقتی می‌خوای گولش بزنی، ولی خودش می‌خونه و گول نمی‌خوره، وقتی برات نامه می‌نویسه و می‌چسبونه به کمدت :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

چهلمین شب رو باید خاله کوچیکه زنده بداره :|

 

خواهرم اومده اینجا تا فردا برای چهل روزگی پسرش کوچه (واو ُ تلفظ می‌شود) یا دانوک (به قول شما) درست کنه. اساسا اینا (خواهرام) هر کار مهمی دارن باید تو خونه‌ی ما انجام بدن! خونه از ده رفته تو خاموشی؛ الان نصف شبه و محمدحسین یکی دو ساعتی هست رو پای من بوده که بخوابه :( در حین انجام عملیات سانتریفیوژ یه فیلم ایرانی هم تو فیلیمو دیدم. نمی‌دونم، فیلمه فک کنم می‌خواست معانی متعالیه‌ای رو بهم برسونه، ولی نرسید :| خیلی غم‌انگیز و ناامیدکننده است که فیلم بسازن، شعر بگن، نقاشی بکشن، ولی پیامشون نرسه. اگه واسه قشر خاصی می‌سازن، میگن، می‌کشن، باید ذیلش اعلام کنن مثلا به‌درد تسنیم‌ها نمی‌خورد یا فلان.
چطوریه که ما تا وقتی خونه‌ی ننه‌باباهامونیم، شب واسه سحری خواب نمی‌مونیم (مثلا بنده) اما وقتی میریم خونه‌ی خودمون از نه شب، سه شبش رو خواب می‌مونیم (مثلا داداشم اینا)؟ تازه این در حالیه که ما سحرها بهشون زنگ می‌زنیم و حتی با صدای تلفن هم بیدار نمیشن! فک کنم اونجا ترسی ندارن که ناگهان گیوتین رو سرشون فرود بیاد، راحت می‌خوابن :))
تازه فهمیدم قوه‌م بیشتر از ایناست. یه شب سحری نخوردم، افطارش اندازه‌ی ده گرم شکلات دست‌ساز خودمو خوردم با یه استکان دمنوش رازیانه، سحرش یه دونه تخم‌مرغ نیمرو خوردم با یه استکان آب، بعد موقع افطار دوم تازه یه‌کم بی‌حال شده بودم. می‌خواستم با شدت و قدرت به این رویه ادامه بدم، ولی خانواده نمیذارن. اصلا نمیذارن. هی پشت هم چیزخورمون می‌کنن. خدایا ببین من می‌خوام کم بخورما، ولی اینا نمیذارن. دیگه خودت قبول کن :))
تازه قصد و نیت هم اصلا وزن کم کردن نیستا. ببین تو رو خدا به چه روزی رسیدم. تو مخیله‌م هم نمی‌گنجید که یه روز واژه‌ی وزن کم کردن رو واسه‌ی خودم به کار ببرم، ولی بردم! از این جهت نمیگم که فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت چاق بشم، از این جهت میگم که چاقی و لاغری برام مسئله نبود. خب من برای سال‌های زیادی منفی پنجاه بودم و حالمم خوب بود و کمبود و درد و مرضی هم نداشتم. ولی از وقتی از کار اولم اومدم بیرون یک دفعه چند کیلو اضافه کردم و بعد دوباره ثابت شد و وقتی از کار دومم اومدم بیرون هم یه دفعه چند کیلو دیگه اضافه کردم و الان دوباره ثابت شده. با اینکه هنوز وسط رنج نرمالم، اما حس خوبی به این اضافاتی که ناشی از کار نکردنه ندارم. همه‌ش فکر می‌کنم اینا وزن تنبلی منه، انگار مثلا این شش کیلویی که اضافه کردم رو بذاریم رو یه کفه‌ی ترازو و تنبلی منم بذاریم روی اون یکی کفه، با هم برابر میشن. خب من از این جهت این شش کیلو رو دوست ندارم، وگرنه مشکلم چاقی و اضافه وزن نیست. حالا به سرم زده بود که طی این ماه رمضون این شش کیلو تنبلی رو بفرستم بره پی کارش، ولی نمیذارن که. میگم بابا من نیاز نداره بدنم، وقتی بعد دو روز نخوردن و کم خوردن، نه گشنه‌م میشه نه تشنه‌م، خب یعنی بدنم نیاز نداره دیگه. ولی آیا به نظرتون به حرف من گوش میدن؟ 🤔
دکتر پسرمون به مامان پسرمون گفته بچه‌تون خوشگله، مواظبش باشین چشم نخوره! جل‌الخالق! دکترم دکترای قدیم والا؛ آخه کجای این زشتوک که تا سه‌ی نصف شب خاله‌شو بیدار نگه می‌داره و مجبورش می‌کنه وراجی کنه خوشگله؟

 

  • نظرات [ ۴ ]

قرنطینگاری

 
خیلی ناگهانی (تقریبا ۲۲ ساعت قبل!) بر آن شدم که در بازی قرنطینگاری شرکت کنم! عکاسی چیزیه که خودم همیشه به نداشتن مهارت در اون اذعان داشتم، ولی وقتی امروز ساعت پنج و بیست دقیقه‌ی صبح، بعد از اینکه شب رو نخوابیده بودم، شروع کردم به عکس گرفتن (با گوشی برادرم که حتی قفلش باز نبود و نمی‌تونستم تنظیماتش رو تغییر بدم) دیدم دارم ازش لذت می‌برم. بنابراین تا هفت و نوزده دقیقه‌ی صبح (دقیقا قبل از اینکه برادرم بره سر کار) ادامه‌ش دادم :)
می‌دونم جذابیتش به اینه که روز به روز انجام بشه، ولی من هم خیلی دیر شروع کردم، هم کی بره این همه راهوووو؟ باید زود تموم کنم بره :)
 
Designed By Erfan Powered by Bayan