مونولوگ

‌‌

هر کی خودش فک کنه ببینه چه سودی ازش درمیاد!

 

دارم سبزی می‌کارم، شاهی. آقای از سر کار که اومدن، به شوخی گفتن اون دخترم که رشته‌ش بود، کشاورزی رو به آخر رسوند. حالا تو شروع کردی؟ (البته رشته‌ی خواهرم کشاورزی نبوده) گفتم من از گل و گیاه خوشم نمیاد، از حیوونا و جونورام خوشم نمیاد. نه گلدون، نه ماهی، نه پرنده. از بین حیوونا از مرغ و خروس و گوسفند خوشم میاد، از گیاه‌ها سبزیجات. دلیلشم اینه که اینا به طور مستقیم ما رو منتفع می‌کنن، وگرنه خود خودشونو که دوست ندارم. دوست دارم مثلا تخم‌مرغ و شیر و سبزیجات رو تو خونه‌ی خودمون تولید کنیم. آقای گفتن "تو این یک مورد دختر خودمی! البته من از گیاها خوشم میاد، قشنگن."

شاید آخرین شغلی که من بخوام تو این دنیا داشته باشم کاسبی و معامله‌گری باشه. ولی تقریبا تمام افکارم شبیه قراردادهای اقتصادیه. آدم منفعت‌طلب که میگن منم! مطمئن باشین یک سودی هم در شمایان دیدم که دور و برتون می‌پلکم، وگرنه تا حالا بلاک اند ریپورت شده بودین :)))

 

 


بچه‌ها فک کنم منطقی نباشه که شما از بستن کامنت‌ها ناراحت بشینااا :)) 🤔 امممم، آره، هرچی فک می‌کنم منطقی نیست :)

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

مشکی رنگ اصیل

 

برای من که همه چیز برام جدیه، بولت ژورنال یا کاردستی، مجال آزمون و خطا و "هرجور دوست داری انجام بده ببین آخرش چی میشه" است. مثلا الان تو طراحی یکی از مهم‌ترین صفحات بولت ژورنال مرداد گند زدم اساسی، ولی با خودم گفتم اینم یه جورشه دیگه. این ماه با این مدل جدول برو، ماه بعد خوشت نیومد عوضش کن. نه زمین رفت چسبید به آسمون، نه آسون تلپی افتاد رو زمین :)

تیر همه‌ش با مداد مشکی و خودکار آبی بود. امروز رفتم شش رنگ خودکار بجز آبی خریدم، مدادرنگی‌های امیرعلی رو هم قرض گرفتم، همین‌طور خط‌کش‌های شابلونیش رو، مرداد رو حسابی رنگ و وارنگ کردم. ولی هرجور نگاه می‌کنم، از این همه شلوغی خوشم نمیاد. شهریور احتمالا به یکی دو رنگ روشن اکتفا کنم.

 

امشب یه قوطی کلسیم خریده بودم، اومدم خونه چند ساعت بعد رفتم باز کنم دیدم پلمپ رو قوطیش هست، ولی پلمپ دومش که به دهانه‌ی قوطی چسبیده، کنده شده و قوطی هم نصفه است. بدوبدو چادر سر کردم ساعت ده و نیم شب رفتم داروخونه. تو مسیر هم سرچ کردم شماره‌ی شکایات دارویی رو پیدا کردم که اگه زبون خوش نفهمید و کار بالا گرفت زنگ بزنم شکایت کنم. رسیدم اونجا گفتم اینو با پلمپ باز و نصفه بهم دادین، ازم گرفت یکی سالمشو داد :| به نظرم روزی دو سه بار براش اتفاق میفته که انقدر طبیعی بود براش :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

همراه با سالاد شیرازی، البته بدون پیاز

 

ما از کنار ماشین‌ها و موتورها و آدم‌ها رد می‌شدیم و آن‌ها از کنار ما رد می‌شدند. من از پنجره بهشان نگاه می‌کردم و آن‌ها بهم نگاه نمی‌کردند. به یک موتور نزدیک شدیم. دو تا پسر رویش نشسته بودند. یک متری عقب‌تر بودیم و صورتشان دیده نمی‌شد. دست پسر دومی یک پلاستیک بی‌رنگ بود که چهار تا بستنی سنتی تویش بود. دقت نکردم که ببینم ساده بود یا مغزدار، فقط می‌دانم نان بالایی از روی بستنی بلند شده و در هوا بود. لباس کار تنشان بود، کمی یا شاید هم زیاد روغنی و سیاه. جلوتر رفتیم، نیم‌رخی از دومی و یک‌هشتم‌رخی از اولی دیده می‌شد. نمی‌شد گفت نوجوانند، نمی‌شد گفت جوانند. ناگهان یک عالمه صفا و کودکی و معصومیت ریخت در دلم، آمد توی صورتم و لبم به لبخند باز شد. دو تا پسر که تازه دارد ریششان شکل درست درمانی می‌گیرد، از سر کار، با لباس کار، با موتور، رفته بودند بستنی‌فروشی و برای خودشان و دو نفر دیگر بستنی سنتی خریده بودند، یا داشتند برمی‌گشتند سر کار یا می‌رفتند خانه. امیدوارم برادر بوده باشند و رفته باشند خانه؛ بستنی را با مادر و خواهرشان خورده باشند و بعد مادرشان فرستاده باشدشان که بروند و برای پدر که هنوز از سر کار برنگشته هم بستنی بخرند و تا برگردند و پدر هم بیاید، بوی دمپخت خانه را پر کرده باشد.

 

  • نظرات [ ۰ ]

چسب

 

امشب چسب آکواریوم رو برداشتم، خواستم مثلا محل اتصال سینک به کانتر رو چسب بزنم که آب تو کابینت‌ها نره. گذاشتم تو تفنگ و حالا فشار نده کی فشار بده! یه دفعه دیدیم به جای نوک قوطی داره از ته تفنگ چسب درمیاد! ته چسب بالکل کنده شده بود. دیگه با چاقو از تو قوطیش برداشتم و چسبوندم، ولی دستم چسبی شد. رفتم بشورم دیدم هرچی صابون می‌زنم نمیره، که تازه بدتر پخش هم میشه. بدوبدو رفتم الکل ملکل آوردم امتحان کنم تا چسب خشک نشده. قبل الکل فیس‌واشی که تازگی خریده بودم رو زدم. دیدم خیلی راحت تمیز کرد. یه‌کم نگران صورتم شده، میگم طفلک گاهی بعد شستشو می‌سوزه :)) از چاله‌ی صابون دراومده، افتاده تو چاه ژل حاوی الکل! منم نامردی نکردم، با دست‌ودلبازی باهاش چاقوها و اسکاچی که چسبی شده بود رو شستم تا زودتر تموم بشه :)))

 

 

* یه تئوری البته داشتم که اگه چسب رو دستم خشک بشه بعد راحت خودش جدا میشه، ولی نمی‌تونستم ریسک کنم و تبعاتش رو بپذیرم. به گوشی هم نمی‌تونستم دست بزنم سرچ کنم، کسی هم نبود که این کارو بتونه برام بکنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

کفتر

 

جمعه مامان و آقای کبوترها رو بردن تا توی دشت رها کنن. حال یکیشون بد شده بود اخیرا. امیدی هم به بهبودشون نیست. اونجا یه پسری رو دیدن و کبوترها رو به اون دادن.

از اون روز وقتی میرم تو حیاط، چشمم دنبالشون می‌گرده. دیشب هم خواب دیدم که در قفس خالیشون باز بوده، دو تا کبوتر سرحال‌تر و چاق‌وچله‌تر به اضافه‌ی یه گنجشک رفته تو قفسشون. مخصوصا از دیدن گنجشک تعجب کردم، چون گنجشک اصلا نمیره تو قفس. امیدوارم حالشون خوب باشه و ما رو بخشیده باشن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

روز (که نه، شبِ) نخست

 

قراره هر شب بنویسم تا مدتی معلوم!

یک شبانه‌روز و بلکم بیشتر وقت گذاشتم رو یه کاردستی ^_^ استند لوازم آرایشی. خواهرم میگه حالا تو لوازم آرایشت کجا بود که اینو درست می‌کنی؟ راستش یادم نیست چی شد که به این گزینه رسیدم، فقط دلم می‌خواست یه چیزی درست کنم. البته الان که کامل شد و لوازمو توش چیدم تقریبا پر شد. پر از چیزهایی که بعضا خودم خریدم و چیزهایی که خودم نخریدم و برام آوردن. حتی باورتون نمیشه یک فامیل دوری چند ماه پیش اومد خونه‌مون، برام رژ لب و ریمل سوغاتی آورده بود!!! شایدم باورتون بشه و شایدم برای شما طبیعی باشه :))

انصافا خوب کار کردم. با کارتن کفش و کارتن دیجی‌کالا درست کردم، بعد کاغذ کادو روش کشیدم. دو تا کشو هم براش گذاشتم. یک کشو رو با اسفنج جوری درست کردم که انگشترها و گیره‌های روسری مرتب و بدون بهم‌ریختگی توش قرار می‌گیرن. کشوی دیگه هم جای دستمال کاغذیه که از کنار استند سوراخ باز کردم براش که دقیقا مثل جعبه‌ی دستمال کاغذی استفاده بشه. یه قسمتی هم اسفنج گذاشتم که سوزن‌های روسری رو توش فرو می‌کنم و استفاده‌شون بینهایت راحت میشه و دیگه گم هم نمیشه. دوست داشتم عکسشو میذاشتم و می‌دونم بعضیام دوست داشتن عکسشو ببینن. ولی به نظرم یه ذره زیادی ساده و ضایع است برای ۲۴ ساعت کار :)

کارم با چسب حرارتی داره بهتر میشه و اعتمادمم بهش بیشتر. فکر نمی‌کردم چسب خوبی برای مبتدی‌ها باشه که هست. و درضمن فکر نمی‌کردم کارتن کفش انقد محکم باشه، به نظر نمیومد اصلا.

امروز سفارشم از دیجی‌کالا هم رسید. یه ماگ سفارش داده بودم با سوزن روسری که به نظرم بسیار زیبا هستن. فقط یه کم توپک سرشون بزرگه که چون من سوزنو دقیقا بالای سرم می‌زنم یه کم برآمده میشه از زیر چادر، انگار رو سرم نخود رشد کرده باشه مثلا :)) ماگ هم به اون قشنگی که تو عکس بود نیست، باید دید در استفاده چگونه است. اگه از درش نشتی نداشته باشه راضی‌ام. یه چیزهایی هم خواهرم سفارش داده بود. بیشتر برای این از دیجی‌کالا خرید می‌کنم که کد تخفیف دارم ازش و اگه استفاده نکنم انگار اون اومده از تو جیبم پول برداشته :)

بولت ژورنال همین‌طور که داره به آخر ماه نزدیک میشه، هم میزان عمل به برنامه‌هایی که توشه کمتر میشه و هم میزان ثبت عملکرد. تنها حسنش تا اینجا این بوده که مجبورم کرده مقدار بسیار ناچیزی پول پس‌انداز کنم که به نوبه‌ی خودش کار بزرگیه :) و همین‌طور تمام مخارج شخص خودم رو هم یادداشت کردم. متوجه شدم به شکل وحشتناکی پول خرج می‌کنم یا شایدم گرونی باعث این وحشتناکی میشه. در طی این ماه متعدد دچار غلیان احساسات شدم که تو ماه‌های قبلی خیلی کمتر بود. اینکه ندونی از داشتن قدرت خرید خوشحال باشی یا خجالت بکشی، باعث میشه همزمان هر دو حس رو داشته باشی. اگر بدونید من چه ساده‌لوح خوش‌بین بی‌فکری هستم،  اون‌وقت همین من، میشینم فکر کا می‌کنم و به شرایط نگاه می‌کنم کنتور مغزم هنگ می‌کنه. هی میگم شرایط بدتر هم قراره بشه؟ همین من که دلار و طلا تو دایره‌ی دغدغه‌هاش نبود (و البته هنوزم نیست) وقتی از جلوی طلافروشی رد میشم، قیمتو نگاه می‌کنم و واقعا ناراحت میشم. انگار الان مجبور باشم فلان مقدار طلا بخرم.

یه کم دیگه هم منفی‌بافی کرده بودم که پاک کردم و البته تا همین‌قدر هم متاسفم. بخصوص برای اونایی که خودبخود فقط تیرگی‌ها رو می‌بینن، دو تا جمله هم از اینور اونور بشنون دیگه هیچی. لطفا بدونین که اگه الان در حضیض هستید(هستیم)، ناچارا به سمت بالا صعود خواهید (خواهیم) کرد، ناچارا!

تایمی که مثلا قرار بود برم دوش بگیرم صرف وبلاگ شد و حالا چون خیلی خوابم میاد باید با همین رایحه‌ی خوش برم بگیرم بخوابم. پروردگارا چرا چنین گرم است؟

 

  • نظرات [ ۰ ]

دکتر مامانم نوبت اینترنتی برای مطبش نداشت و نوشته بود رزرو مشاوره تلفنی و یک درمانگاه هم دو روز در هفته حضوری. امروز صبح رفتم از درمانگاه نوبت گرفتم. بعد یکی دو ساعتی جایی کار داشتم رفتم (البته در اصل کار تراشیدم برای خودم). بعد باز رفتم دو ساعت دیگه تو همون درمانگاه نشستم. بعد برای مامان تپ‌سی گرفتم و اومدن. بعد که صدام زد و رفتم هزینه رو پرداخت کنم گفت کد ملی، گفتم ندارم و در اینجا یک صحنه‌ی تاریخی رقم خورد. گفت دویست و فلان‌قدر! چون ایرانی نیستید هزینه سه برابره! یک ویزیت معمولی؟ دویست و شانزده هزار تومان؟ گفتم بابا ما اقامت داریم، نباید اینطوری باشه. با لحن بدی گفت به من هیچ ررربطی نداره، با رای مشدد. من می‌دونستم این قانون برای توریست‌ها و اونایی که تمدید اقامتشون تاخیر افتاده و ایناست، ولی اون نمی‌دونست. یه کم توضیح دادم و دید مادرم دفترچه بیمه دارن (که البته با هزینه‌ی شخصی و با مکافات زیاد شش ماهی میشه که فقط برای شخص مادرم گرفتیم و هزینه‌ی بیمه از هزینه‌های کسرشده‌ی دارو و درمان بیشتر شده (که البته جای شکر داره، ولی بازم...) و نمی‌دونم اصلا چرا مامانو بیمه کرد آقای!) بالاخره کوتاه اومد. ولی لحنش اثر بدی روم گذاشت. راستش من تو این چیزا از اون پوست‌کلفتا بودم، ولی نمی‌دونم چی شده جدیدا حساس شدم. قشنگ رفتم تو خودم، تا به خونه برسیم هم درنیومدم. 

  • نظرات [ ۰ ]

 

امشب تو آینه که نگاه می‌کردم، ناگهان احساس کردم با این بدن بیگانه‌ام. احساس کردم خیلی غریبه است، شبیه یکی که تو خیابون ببینی. هرچی به چشماش خیره شدم تا یک کمی خودمو ببینم ندیدم. راستش تقریبا همیشه نسبت به خودم حس مطلوبی داشتم، یه چیزی در حدود خیلی راضی بودن از ظاهرم، ولی امشب انگار که روح از این بدن رفته باشه، حس یه جنازه‌ی بی‌ارزش داشتم نسبت بهش. اونم وقتی که داشتم تو آینه نکات مثبت رو می‌دیدم. اوف، حس عجیبی بود و عجیب‌تر اینکه هیچ زمینه‌ای نداشت. نه فلسفی‌طور شده بودم، نه درگیری ذهنی داشتم، نه کتاب یا مطلبی خونده بودم، نه تو فضای معنوی بودم، نه ناامید بودم، نه خوشحال بودم، نه گناه بزرگی کرده بودم، نه کار خوبی کرده بودم؛ غرق زندگی خیلی خیلی معمولیِ روزمره بودم، برای همین شوکه‌کننده بود. همین‌طور که به آینه خیره شده بودم نمی‌تونستم چشم از چشمش بردارم. دستمو حرکت می‌دادم و می‌گفتم واو، من، بدون اینکه جسم داشته باشم قدرت اینو دارم که به این جنازه دستور بدم و اون با اینکه می‌دونه خودش هیچی نیست و اونی که اصلیه منم، بدون هیچ شکایتی همه‌ی دستورات منو اجرا می‌کنه. و اون وقت من صرفا دنبال چیزهایی‌ام که این جسد رو خوشحال کنه.

خیلی احمقانه است، ولی داشتم کم‌کم تصمیم می‌گرفتم که برم یه چاقویی چیزی بردارم، یه جایی از دستشو ببرم، بهش بگم ببین، رئیس منم. دیدی می‌تونم هر کاری خواستم باهات بکنم؟ و با این فکر نه درد که قدرت برام تداعی شد. شاید اونم یا جاهایی می‌تونه بهم دستور بده، چون کم‌کم منو از جلوی آینه عقب کشید تا ارتباط چشمی‌مون قطع شد.

 

  • نظرات [ ۰ ]

پَشت‌پَشت

 

رفتم از سر کوچه تخم‌مرغ بخرم و دوغ. وارد مغازه که شدم (درواقع مثل همیشه که وقتی وارد مغازه میشم) چشمم رفت رو کیک‌ها و شکلات‌ها و بستنی‌ها و کلا هله‌هوله‌ها. مطمئن بودم دست خالی برنمی‌گردم، ولی با خودم مبارزه کردم و چیز اضافه‌ای نخریدم. تازه از بس داشتم مبارزه می‌کردم حتی یه چیزی هم یادم رفت بخرم، دوغ :|

از تعلل برادرا (که البته تازه از سر کار اومده بودن) در رفتن به سوپر سر کوچه ناراحت بودم و برای هرچه سریع‌تر انجام شدن کاری که معطل مونده بود، بجای کفش دمپایی پوشیدم و رفتم! انگار با رفتن من برادرا مجازات میشن و هرچی هم سرعتم بیشتر باشه مجازاتشون دردناک‌تر خواهد بود. حال کیپ نگه داشتن دمپایی رو هم نداشتم و پَشْتْ‌پَشْتْ‌کنان می‌رفتم. ما به لخ‌لخ میگیم پَشت‌پَشت. به آدما که می‌رسیدم پامو کامل برمی‌داشتم و می‌ذاشتم و وقتی رد می‌شدم دوباره پَشت‌پَشت می‌کردم. دوست دارم تا آخر دنیا تو یه کوچه راه برم و پَشت‌پَشت کنم و هیچ کس هم تو اون کوچه نباشه که جلوی پَشت‌پَشتمو بگیره.

 

  • نظرات [ ۰ ]

وقتی شانس اینو داری که از ناراحت تر شدن یک روز ناراحت جلوگیری کنی

 دیروز رفته بودم حرم رفتم کتابخونه کتاب و تحویل دادم و رفتم سلف اول از همه رفتم سر یخچال بستنی گفتم یه سالار بهم بده گفت پنج تومن تعجب کردم فکر کنم از قبل تو یخچالش مونده بود همزمان هری پاتر هم دانلود کردم و نشستم تماشا کردم یه ساعتی که گذشت رفتم یه پرس ماکارونی خریدم ماکارونی شون خوب بود خوشمزه بود ولی سویاهاش یه جورایی ترش بود به تماشای فیلم ادامه دادم یکی دو ساعت دیگه هم که گذشت رفتم یه کاپوچینو خریدم و اومدم نشستم دوباره به فیلم دیدن هری پاتر راستش چیزی نبود که ازش برام تعریف کرده بودند ولی بدم نبود یه  فیلم معمولی مطمئنم کتابش بهتره ولی من در اصل به خاطر اینکه نرم سراغ کتابش فیلمش رو اول دیدم دیشب تموم شد یعنی همه قسمتاش دیدم شب تا صبح یه جورایی انگار توی هاگوارتز زندگی می‌کردم تقریباً بعد از تمام فیلم‌هایی که می‌بینم این اتفاق می‌افته که یک مدتی تو فضای فیلم باشم ولی خیلی زود دوباره به زندگی خودم برمی‌گردم راستی اینکه طولانی مدت یه جا بشینم و چیز میز کوفت کنم یه جورایی حس این کافه های خارجی رو بهم میداد که میرن میشینند کار می کنند هر یک ساعت یک قهوه سفارش می‌دهند یک لیوان آب بعد از ۷ ۸ ۱۰ ساعت هم پا میشن میرن خونه شون الانم که این پست و با تایپ صوتی گوگل مینویسم یه جورایی حس زندگی تو آینده رو بهم میده خیلی وقت پیش امتحانش کرده بودم ولی برای فارسی خوب جواب نمی داد الان خیلی خیلی بهتر شده در در واقع من اصلاً مکث نمی کنم فقط صحبت می‌کنم و این مینویسه و البته بعضی چیزها را هم اشتباه مینویسه علائم نگارشی هم که اصل رعایت نمیکنه اینتر هم نمیتونم بزنم نیم فاصله هم که هیچ باید کلمه را انتخاب کنم بعد یک عالمه پیشنهاد به من میده بعد میتونم اونی که نیم فاصله دارد را انتخاب کنم یا میتونم برم روی کیبورد اصلی و خودم نیم فاصله رو اجرا کنم ولی این خوب از راحتی کار کم میکنه و تازه یه کم هم سخته که بخوام حرف‌هایی که همیشه می نوشتم و در واقع حرف هایی که همیشه با نوک انگشتام می زد رو بخوام با زبونم بزنم عجیب جدید تازه و حتی شاید ناراحت

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan