مونولوگ

‌‌

خب من یه شرح‌حال بگیرم ازتون

 

آقا تا داغه بذارین تعریف کنم :))))

اینترن اومده از مامان شرح‌حال می‌گیره. تابه‌حال تقریبا همیشه من به جای مامان جواب می‌دادم، چون منسجم‌تر و کامل‌تر میگم. ولی این بار رفتم کنار و گذاشتم خود مامان جواب بدن. نگم براتون که چقدر تو دلم خندیدم. دقیقا یاد وقت‌هایی افتادم که خودم از مریضا شرح‌حال می‌گرفتم. نه تنها کامل جواب نمیدن، بلکه عمدا ناقص و حتی اشتباه جواب میدن :))) میگه چند تا بچه دارین؟ میگن شش تا. میگه سقط یا بچه‌ی فوت‌شده نداشتین؟ میگن نه! میگم عه مامان! نداشتین؟ میگن نه، اون خیلی وقت پیش (قبل از تولد من) بوده! :))) به اینترن میگم هفت تا زایمان داشتن، یکیش فوت شده.

نمی‌دونین این مریضا با این جواباشون چه آبروها از ما بردن جلوی اساتید. این کلیپ رو تماشا کنین تا کامل متوجه بشین چی میگم :))

 

+ انقد گشنمه، می‌ترسم اگه از اتاق برم بیرون دیگه نذارن برگردم تو :((

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

 

سپاس خدایی که تخمه را آفرید تا ما تناول نموده و بالکل از فکر دنیا و مافیها خارج شویم :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

یه کادر بالای صفحه باز میشه "کنسرت خنده با اجرای حسن ریوندی". قفل می‌کنم میندازم یه گوشه. تو یکی از روزای سخت زندگی‌ایم. تو بیمارستان دستگاه پرداخت کار نمی‌کرد و کلافه بودم. یه خانم جوون اومد گفت بلدین؟ بهش نگاه کردم، شبیه یکی از دانشجوهای پزشکی اردوی گلستان پارسال بود. حتی یک لحظه شک کردم خودش باشه. ولی نه، دانشجوی پزشکی که دیگه می‌دونه چطور با اینا کار کنه. تازه اون خونه‌ش تهرانه. صداشم لوسه و ناز داره. برگشتم سمت دستگاه، گفتم آره ولی اینا کار نمی‌کنن. قبضمو برداشتم رفتم سمت دستگاه سوم. اومد کنارم ایستاد نگاه کرد. اول کارتو می‌کشیم، چراغ بارکدخوان روشن میشه، قبضو میذاریم زیر چراغ، سبز که شد اطلاعات میاد رو صفحه، اگه درست بود که حتما هست، کلید پرداخت رو می‌زنیم، رمز رو وارد می‌کنیم و منتظر میشیم از هر ده دفعه یک دفعه بتونه با مرکز ارتباط بگیره و وقتی گرفت رسیدو میده بیرون و تمام. همه‌شو تو ذهنم گفتم. کارم که تموم شد گفت یه لحظه صبر می‌کنین؟ رسیدشو که گرفت رفتم.

  • نظرات [ ۰ ]

قُرْبَةً اِلَی الله، اَللهُ اَکْبَر!

 

سحری رو که خوردم، یاد التماس دعای دیشب خواهرم که حال پدرشوهرش بده و دکتر گلسا که آزمون دستیاری داره افتادم. گفتم بذار یه جوری دعا کنم که خدا نتونه نه بیاره!

طریقه‌ی خوندن نماز شب رو سرچ کردم و آسون‌ترین روش رو برگزیدم! دیدم پنج شیش دقیقه بیشتر وقت ندارم، گفتم شفع و وتر رو فقط می‌خونم. الله اکبر! تکبیر و حمد و سوره و رکوع و سجود و قنوت و... سی ثانیه مونده به اذان تموم کردم. با خودم گفتم من که می‌خوام صبر کنم اذان حداقل به وسطاش برسه بعد نماز صبحمو بخونم، بیا این زمانم از دست ندم و موقع تعویض شیفت، مشغول نماز باشم که دوبله حساب شه! میگن فرشته‌های کاتب اعمال موقع اذان صبح تعویض میشن، واسه همین هر کاری که تو این زمان در حال انجامش باشیم رو هم فرشته‌ی دیروزی می‌نویسه، هم فرشته‌ی امروزی! :)) آره خلاصه، فکر اقتصادیم در چند جهت در حال کار بود. تکبیر گفتم و نماز قضای ظهر نیت کردم. پشتش هم نماز صبح خودمو خوندم. اوف! چقد زیاد نماز خوندم من، هم مستحبی، هم واجب همین الانی! هم واجب قبلنی! روزه هم که هستم 😊 همین‌طور که داشتم سلام نماز صبح رو می‌دادم و به بستر گرم و نرمم فکر می‌کردم، حس کردم انگشتر تو دستمه! ای داد بیداااد! یادم اومد اصلا وضو نگرفته‌م!! :|||

چند دقیقه گذشت. نشسته بودم و از ترس اینکه دو لیوان آبی که از ترس تشنگی خوردم برنگرده دراز هم نمی‌تونستم بکشم. تا اینکه آروغ هم زدم علی برکت‌الله! ببخشید، گلاب به روتون، مقداری آب اومد بالا و فک کنم یکی دو میلی‌متری هم وارد حفره‌ی دهانم شد و برگشت رفت پایین و منم نتونستم کاری بکنم و بدین ترتیب روزه رو هم به همین سرعت به افطار رسوندم!

بعله خلاصه، ما اینجوری واسه ملت دعا می‌کنیم. شمام بگردین ببینین حاجتی چیزی ندارین؟ بدین من تو نماز شب بعدی از خدا بخوام حاجتتونو.

 

+ این هم جهت سؤالات احتمالی در باب بطلان روزه! از مجموع بندهای این صفحه و احوالات خودم، برداشتم این بود که باطل شده. تازه اهل گرفتن روزه‌ی شک‌دار نیستم، یه روز دیگه میشه مطمئنشو گرفت :))

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

دورهمیدیم

 

دورهمی هم تموم شد، البته نه اون طوری که برنامه داشتم. مثلا قرار بود صبحانه‌ی دسته‌جمعی تو حیاط بخوریم، ولی مامان صبح زود با آقای صبحانه‌شونو خوردن. هدهد هم برای کار اداری رفته بود و حدود ده اومد. عسل هم که اومد بعد صبحانه‌ی دو نفره! رفت برای کار بانکیش. غذا هم مامان نذاشتن صبح زود بار بذارم و ده به بعد آشپزی شروع شد. بعد رفتم تو حیاط فرش انداختم که چایی بخوریم، مامان اومدن گفتن بیاین انگورها رو بچینیم.

 

 

من و عسل و مامان مشغول انگور شدیم و هدهد باز رفت خرید. وقتی برگشت کلی چیزمیز فریزری خریده بود که تمیز و بسته‌بندی کنه برای فریزرش! نشستیم اونا رو تمیز و بسته‌بندی کردیم. باز از کلانتری زنگ زدن که بره برای شناسایی لوازم مسروقه. آقای اومدن و با مامان و هدهد رفتن اونجا. دو اینا مردها از سر کار اومدن و اونام برگشتن و نهار خوردیم. بعد یه‌کم چرت زدیم. بلند شدیم داماد بزرگ اومد! به‌به! دورهمی خانومانه به همراه داماد :)) یک عالمه ظرف شستیم و خونه مرتب کردیم و بعد هم اونا رفتن و بعد هم شب شد!

دورهمی برای فقطططط نشستن و چایی خوردن بود، قرار بود هیچچچ کاری نکنیم و فقط لم بدیم و استراحت کنیم و این تمام تلاش ما برای کاری نکردن بود. حالا اگه شما زمان نشستن و چایی خوردن رو تونستین پیدا کنین این وسط جایزه دارین.

 

  • نظرات [ ۰ ]

امیدوارم پیوند رو پس نزنه!

 

یادتون هست که یه مدت پیش براکت خریدم و تلویزیونو کوبوندیم به دیوار؟ میزش تا امروز تو حیاط بود! کلی خاک گرفته بود. امروز اول با آب و بعد با شیشه‌پاک‌کن تمیزش کردم و گفتم آقای و بچه‌ها گذاشتنش تو کوچه. خیلی اساسی تمیز کردم که مردم راغب بشن ببرن، چون کوچه‌مون انقد عرضش کمه که دو تا ماشین به سختی کنار هم جا میشن.  گفتم زیاد نمونه. ولی دو سه دقیقه نشده اومدن بردنش! میگم کاش کمتر زحمت می‌کشیدم واسه تمیز کردنش :)))

 

برای سال‌ها فکر می‌کردم که من یا ناخن‌هام ضعیفن یا یه کمبود کلسیمی زینکی چیزی دارم که هنوز بلند نشده آسیب می‌بینن و مجبورم کوتاه کنم. الان یه مدته سعی کردم بلندشون کنم و می‌بینم میشه، البته به سختی! یعنی تو این مدت فقط با دستکش ظرف می‌شورم، کارهایی که نیاز به فشار نوک انگشت داره رو سعی می‌کنم انجام ندم و مرطوب‌کننده و روغن و اینا می‌زنم. اما تا حواسم پرت میشه و مشغول کار خونه میشم می‌بینم به هزار جای سخت و تیز و... زدم و زخم و زیلی‌شون کردم و بعد مجبور میشم اون قسمت‌های آسیب‌دیده رو کوتاه کنم. الان در بلندترین قسمت شاید دو میلی‌متر از انتهای انگشتم فاصله داره!!! این نتیجه‌ی تمام تلاشمه و البته تا همین حد هم زیبا و راضی‌کننده است، اما دیگه داره اذیتم می‌کنه و جلوی کار کردنمو می‌گیره. میرم که کوتاهشون کنم. واقعا برام سواله اونایی که مثلا نیم سانت یا حتی بیشتر ناخن (طبیعی) میذارن، چطور باهاش کار می‌کنن؟ حتی آدم تو برداشتن اجسام دچار مشکل میشه. منم زیباییشو دوست دارم و شاید اگه در آینده مجلسی عروسی‌ای چیزی دعوت بودیم بذارم دوباره بلند بشن، ولی با اینکه دائم بلند باشن نمی‌تونم کنار بیام.

 

چهارشنبه برنامه‌ی لش‌کنون! داریم. این برنامه رو من ریختم و خواهرامو دعوت کردم. علت طراحی این برنامه اینه که ما خانوادگی روده‌هامون مونتیه (بریده بریده یا قلیه قلیه (که ما میگیم قیله قیله) است!) 😃 این عبارتیه که ما استفاده می‌کنیم، بین ایرانی‌ها یه عبارت دیگه شنیدم که چون منشوریه نمیگم چیه :))) آره خلاصه، این عبارت یعنی نمی‌تونیم آروم یه جا بشینیم. حتی اگه یه روز (که البته یه روز خیلیه!) یا چند ساعت خالی داشته باشیم، باید بلند شیم واسه خودمون یه کار بتراشیم. شدیدترین موردمون مامانه. هر موقع دور هم جمع میشیم آخرش (مثلا آخر یک یا حتی چند روز با هم بودن) میگیم حتی نشد با هم بشینیم یک استکان چای تو آرامش بخوریم. حالا من تصمیم گرفتم یک روزهایی تو تقویم ایجاد کنم که کار تو اون روزها ممنوع باشه. بهشون گفتم میاین خونه‌ی ما، از صبح تا شب دور هم میشینیم فقططط چای می‌خوریم! نه بیرون میریم، نه آشپزی می‌کنیم نه هیچی، فقط چای می‌خوریم و حرف می‌زنیم. اسمشو گذاشتم روز لش‌کنون 🤭 خواهرم میگه این دیگه چیه؟ میگم روز جراحی پیوند روده :))) از امروز شروع کردم هر کار و برنامه‌ای برای چهارشنبه گذاشتم رو انجام میدم. تقریبا خونه رو برق انداختم و مقداریشم مونده برای فردا. نهار چهارشنبه هم قراره سیرابی‌لوبیا باشه (از الان دهنم آب افتاده) که قراره صبح زود قبل از اومدن اونا بار بذارم و تمام. صبحانه هم گفتم تو فضای باز (همون یه وجب حیاط) سرو میشه! یکیشون قراره کیک بپزه، یکیشون تخمه و هله‌هوله بیاره. خودمم فردا میرم بستنی مستنی می‌خرم.

قرار شد اگه خوب بود دوره‌ای باشه، خونه‌ی ما و خواهرام. امیدوارم جوری نشه که همین چهارشنبه رو هم به زور تموم کنیم. یه وقت دیدی چهارشنبه اندازه‌ی ده تا چهارشنبه کار درست شد واسه‌مون :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

از سری کتاب‌هایی که نذاشتم زمین و مقداری طنز داشت

 

گردونه‌ی طاقچه سه روز اشتراک طاقچه بینهایت بهم داده. خاطرات سفیر رو خوندم.

مکالمات و استدلالات معمولی و ممکن هستن، ولی روی کاغذ. این طرف حرف‌های شسته رفته و بجای آدمیه که کلی رو حرفش فکر کرده، ولی اون طرف انگار حرفاییه که این طرف منتظره اون طرف بگه، چون براش جواب حاضر آماده داره. احساس می‌کنی با کامپیوترهایی با هوش پایین مکالمه می‌کنه. واکنش‌ها حداقل با واقعیتی که ما تو آدم‌ها می‌بینیم منطبق نیستن.

 

+ جهت اطلاع‌رسانی گردونه‌ی طاقچه و جهت اینکه خیلی از این کتاب تعریف شنیده و خونده بودم و به نظرم خیلی فاصله‌دار بود با اون تعاریف.

 

  • نظرات [ ۱۶ ]

کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟

 

من نمی‌دونم خدا چرا اینجوری می‌کنه؟ امروز یک اتفاق بد افتاد و می‌تونست عواقب بسیار بسیار بدتری داشته باشه. حتی بدتر از چیزی که به ذهن بعضی‌هاتون خطور می‌کنه. و من اونجا به خدا گفتم خدایا ما روزه می‌گیریم و دعای عرفه می‌خونیم و اینا، بعدش یه دعایی می‌کنیم و یه چیزایی می‌خوایم دیگه؛ خب؟ من امروز هیچ دعایی نمی‌کنم و هیچ حاجت دیگه‌ای هم نمی‌خوام. فقط همین یکی رو اوکی کن، خب؟ (درحالی‌که هنوز عرفه هم نخونده بودم حتی!) بعد نمی‌دونم واقعا چطور شد که دلم خیلی آروم گرفت و تا حد زیادی، مثلا نود و سه درصد، از ذهنمم حتی رفت بیرون اون موضوع. طوری که اون موقع حالیم نبود چطوره که آرومم و بعدا که برگشتم فکر کردم، دیدم اتفاق نادری افتاده برام که آروم بودم. حالا این آرامش هیچی، بعد یکی دو ساعت، اوضاع نه تنها از حالت بغرنجی خارج شد که حتی از اولش هم بهتر شد! اگه اون اولش بهم می‌گفتن اینطوری تموم میشه باور نمی‌کردم، ولی چیزی بود که شده بود.

حالا من سؤالم اینه که حتما باید به ته ته ته خط برسیم که خدا اینطوری جواب بده؟ حاجت گرفتن بدون اینکه مضطر شده باشیم ضرر داره؟ نمی‌دونم، ولی می‌دونم هرجا واقعا هیچ (معنی هیچ رو که حتما با گوشت و پوستتون حس کردین دیگه؟) راه دیگه‌ای نداشتم و زنبیل تدابیرمو گذاشتم زمین و گفتم اینو یا خودت درست می‌کنی یا درست‌بشو نیست، خیلی (معنی خیلی رو هم حتما می‌دونید؟) سریع (و همین‌طور معنی سریع رو؟) و من حیث لا یحتسب کار درست شده.

 

  • نظرات [ ۰ ]

رستم‌نامه

 

فهمیدم، البته فک کنم فهمیدم. بعد از کلی فکر راجع به اینکه چی در مورد ایشون بیشتر از همه منو آزار میده، به این نتیجه رسیدم که "نداشتن فرصت خطا در کنارش" چیزیه که آرامشم رو می‌گیره و باعث میشه بخوام تنها زندگی کنم.
والدین نباید اونقدر به بچه‌ها بچسبن که هیچ فضای خالی اطرافشون نمونه. ما باید تا یه حدی آزمون و خطا کنیم. اینکه میگم ما منظورم کلا فرزندانه، نه آدمی به سن و سال من. من چون این فرصت رو نداشتم همچنان به دنبالشم.
تصمیمم اینه که فاصله‌مو طوری با فرزندان(احتمالی)م حفظ کنم که خطاهاشونو ببینم، ولی اون‌ها اغلب نفهمن که من دیدم. و از اونجایی که به شدت شبیه ایشون هستم، قطعا این کار برام شکستن شاخ دیو سه‌سر خواهد بود. (دیو سه سر شاخ داره؟)

 

  • نظرات [ ۰ ]

آبدوغخیار

از اونجایی که ممکنه کسی دلش بخواد و در دسترسش نباشه لطفا هر کی ممکنه هوس آبدوغ خیار کنه، نره ادامه مطلب :)

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan