مونولوگ

‌‌

درخت زیبای من*

 

من از طبیعت سبز خوشم میاد، ولی وقتی که مثل جنگل باشه. به گیاه توی گلدون حس خاصی ندارم. تا چند ماه پیش هم که خواهرم برامون یه گلدون پتوس بیاره (که الان شده سه گلدون) توی خونه گلدون نداشتیم. چند روز قبل، خواهرام گفتن بیاین بریم گلخونه یه گلی چیزی بخریم. منم قرار بود بعدش باهاشون برم جایی. گفتم اول بریم جایی که من می‌خوام که مجبور نباشم این همه راه تا گلخونه الکی بیام. گفتن نه و حالا بیا و این حرفا. با بی‌میلی رفتم و چند دور توی گلخونه چرخیدیم و آخرش اونا هیچی نخریدن، من یه گلدون خریدم :| :))) سه تا از گل‌ها (من بجای گیاه میگم گل 😄) نظرمو جلب کرده بودن: سیکاس، کروتون و اینی که خریدم و اسمشو نمی‌دونم 😁 نمی‌دونم چرا اسم اینو به خاطر نسپردم. از سیکاس خیلی خوشم اومد، ولی گرون بود، پونصد تومن ناقابل :) لابد باید یه گلدون دویست سیصدی هم براش می‌گرفتم. این شما و این گل زیبای من :)

 

 

میگم کسی اسمشو می‌دونه؟ و اینکه آیا مقاومتش خوبه یا نه (تو خونه راحت می‌مونه)؟

هنوز براش گلدون نخریدم. ولی دوستش می‌دارم و این ممکنه عشق اولم در بین نباتات بشه 😁

 

* از گلخونه اول رفتیم خونه‌ی خواهرم. فاطمه سادات اینو دید گفت دستت درد نکنه خاله جون که برامون درخت خریدی ^_^ وی بسیار عاشق گیاهان و جانوران می‌باشد :) مورد داشتیم می‌خواسته از این پشه‌هایی که آدمو می‌گزن، به عنوان حیوون خونگی نگه داره 😆

* و همچنین نام یک کتاب

 

  • نظرات [ ۷ ]

اُ پارتیجانو

 

سریال money heist رو تا اونجایی که فرار کردن دیدم. الان نمی‌خوام راجع به فیلم صحبت کنم. ولی آقا من چقدر از این آهنگ مقاومتشون و البته زبانشون خوشم اومد :)) تصمیم گرفتم چون تو انگلیسی به جایی نمی‌رسم، برم اسپانیولی یاد بگیرم 😄😆

 

خود آهنگ رو نتونستم بذارم. اینجا هست ولی :)

  • نظرات [ ۴ ]

اگه مجری خواسته بودن به مراتب راحت‌تر قبول می‌کردم

 

اینکه چرا نوشتنم قفل شده، الله اعلم! الان نمی‌دونم اینایی که می‌خوام بگم رو چطوری سرهم کنم.

خلاصه‌ش اینه که ما یه شکری خوردیم، پارسال بهار، دسته جمعی، با بچه‌ها، یه سر رفتیم آق‌قلا! نمیگم تو کدوم برنامه، ولی خب تو یه برنامه‌ی تلویزیونی دعوت شدم بابتش و حالا یه دستم تسبیحه، یه دستم مفاتیح‌الجنان که کسی برنامه رو نبینه. کلهم یک دقیقه هم شاید صحبت نکرده باشم، ولی همه‌ش چرت‌وپرت گفتم. آقا لعنت به دوربین، اصلا صدام درنمیومد، چه برسه به اینکه مغز قفل شده‌م بخواد فکر کنه.

انقدر التماس کردم که منو حذف کنن از برنامه، نشد. اول که زنگ زد گفت دکتر فلانی شما رو معرفی کرده و... گفتم نه. گفت دکتر هم گفته که احتمالا میگی نه، ولی گفته بگیم حتما بیا. گفتم جایگزین زیاده، گفت با اختلاف زیاد بیشترین رای رو شما آوردی. گفتم من اصلا نمی‌دونم چی به چیه، گفت نگران نباش، مثل فلان و فلان برنامه است. نگفتم اینایی که میگی رو اصلا ندیدم! گفتم دو ساعت مهلت بده فکر کنم لااقل. گفت مهلت نداری، رو حرفایی که می‌خوای بزنی فکر کن، فردا صبح بیا :| باز بعدا یه طومار نوشتم که فکر کنم رکورد بلندترین پیام تاریخ واتساپ رو به خودش اختصاص داده باشه و برای یکی دیگه‌شون فرستادم. مذاکرات واتساپی هم تاثیری نکرد. هر دلیلی می‌آوردم رد می‌شد. امروز که رفتم سر ضبط، اون همه آدم و دوربینو دیدم، به معنای واقعی کلمه گرخیدم! اینطوری 🥶🥵😱 می‌خواستم برگردم. نیم ساعتی بدون اینکه خودمو معرفی کنم، رو صندلی نشستم نگاه کردم. بعضیاشون نگاه‌های پرسؤال می‌کردن، ولی چیزی نمی‌گفتن. تا اینکه بالاخره از گرخیدگی دراومدم و رفتم معرفی کنم خودمو، خودشون زودتر گفتن خانم فلانی؟ شاید داشتن بهم فضا و زمان می‌دادن. باز هم کلی صحبت کردم، هی گفتم من برنامه‌تونو خراب می‌کنما! هی خندیدن. آخرش هم واقعا برنامه رو خراب کردم :| یعنی به من باشه این برنامه رو پخش نمی‌کنم. به خانواده هم تاکید مؤکد کردم به احدالناسی حرفی نزنن. خدای نکرده آبروم میره، دیگه چطوری تو در و همسایه سرمو بالا بگیرم؟ میگم شماهام یه‌وقت از رو بیکاری نرین بگردین، چون مطمئنا پیدا نمی‌کنین. اطلاعات که ندارین، بعد تازه اونا خودشونم نمی‌دونستن اصلا کی قراره پخش بشه. منم حتی نمی‌دونم برنامه مال کدوم شبکه هست! گفتم یه‌وقت کسی خودشو خسته نکنه :)

 

+ یک چیز واقعی بگم و اون اینکه اهل عمل واقعی، واقعا کمه و واقعا در سکوت کار می‌کنه. اگه بقیه‌ی آدمای جلوی دوربین هم به اندازه‌ی من اهل عمل باشن، این تلویزیون کلهم یه شوآف بزرگه. کار میشه، نمیگم نمیشه، ولی فکر نکنید اینایی که تو تلویزیونن همه‌ی کارا رو کردن. بقیه کار کردن، بعد برنامه رو از روی چند تا سوژه‌ی خوشگل ساختن. (گفتم اگه بقیه هم مثل من بوده باشن)

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزمره

 

دیشب فیلم گذاشتم و با مامان نشستم به دیدنش؛ با انار و نارنگی و تخمه و پسته و چای. فیلمش خوب نبود، ولی لازمه با هم وقت بگذرونیم، به تفریح. کاری که مامان اصلا باهاش آشنا نیستن، تفریحو میگم.

امروز هم تو هوای خیلی سرد، با مامان و آقای، توی ماشین، نشستیم به فیلم دیدن؛ با تخمه و چای. اینکه چرا تو این هوای سرد، بیرون صبحانه و نهار خوردیم و ساعت‌ها تو ماشین نشستیم بماند، ولی خوش گذشت. فیلیمو رو برای آقای نصب کردم تا هر وقت خواستن بتونن فیلم ببینن :)

بعدشم اومدم خونه رفتم نونوایی. کلی تو صف موندم تا اینکه یه خانمی گفت چند تا می‌خوای؟ گفتم دو تا. گفت خب بیا برو جلو بچه، اینجا صفِ زیاده! یادش بخیر! نونواها همونایی بودن که هفده هجده سال قبل هم همینجا کار می‌کردن. چطور واقعا بدنشون به یه شکل خاص درنیومده طی این همه سال؟ مخصوصا اونی که چونه می‌گیره و دائم بدنش حرکات تکراری رفت‌وبرگشتی داره.

یه خانمی هم تو صف بود که ماسک نداشت و می‌گفت کرونا الکیه و وجود نداره و اینایی هم که می‌میرن همه از مشکل قلبی و فشار و دیابت و ایناست، حتی جوون‌ها. بقیه مخالفت کردن و من هم. ولی زیاد حرف نزدم چون "میگن" احتمال پراکندن ویروس در حال حرف زدن بیشتر از تنفس معمولیه. راستی روش‌های تست اصل و فیک بودن ماسک رو بلدین؟ یکیش اینه که فوت کنی از اون طرف هوا رو احساس نمی‌کنی یا خیلی کم احساس می‌کنی. مثلا شعله‌ی شمع رو نمی‌تونی با ماسک بلرزونی. درحالی‌که خیلی از این ماسک‌های تو بازار به راحتی هوا رو عبور میدن. دومیش اینه که ماسک رو از چار طرفش که قیچی کنی و لایه‌ی وسط که همون فیلتر ماسک هست رو دربیاری و روش آب بریزی، آب رو عبور نمیده. سومیش هم اینه که همین فیلتر ماسک رو سعی کنی آتیش بزنی، آتیش نمی‌گیره و فقط ذوب میشه، بدون شعله. البته اینا رو من تو کانال تخصصی دیدم و نمی‌تونم بگم قطعا درسته. رو ماسک‌های خودمون امتحان کردم همین‌طوری بود.

قرنطینه‌م تموم شده و علامتی هم ندارم. دکتر زنگ زد، شرح‌حال خودم و خانواده رو گرفت و گفت از شنبه برم سر کار. اگه بشه فردا یه شیلد هم می‌خرم برای محل کار. نمی‌دونم چرا تا حالا به فکرش نیفتاده بودم، با اینکه خیلی هم از شیلد خوشم میاد :))

راستی یه کتاب هم از دیوار خریدم. کتاب نو و ورق‌نخورده است. ظاهرا کتابفروشی داشتن و جمع کردن. قیمت الان کتاب صد و بیست تومنه، ولی من هشتاد و پنج خریدم. یه‌کم قطرش زیاده با جلد شومیز، واسه همین می‌خوام بدم سیمی هم بکنن. ولی نمی‌دونم بیشتر از هزار صفحه رو می‌تونن تو یک جلد سیمی کنن یا حتما دو قسمتی میشه؟

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید...

 

همین حالا که اینو می‌نویسم تو خونه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارمون محشر کبری به پا شده. همسایه‌ای که تو پست قبل گفتم، امروز فوت کرد و دخترش نمی‌دونم چطور، ولی چند ساعته فقط داره فریادهای خیلی بلند می‌زنه و گریه می‌کنه. بچه زیاد داره، این کوچکترین دخترشه که هنوز چهل ساله نشده و چند سالی میشه ازدواج کرده. این اواخر اینقدر اینجا بود که ما فکر کردیم شاید جدا شده از همسرش برگشته اینجا. به نظر خیلی وابسته‌ی مادرشه.

از معدود پست‌های اینجا که با عنوانش یادمه، خبر فوت همسر همین پیرزن بود. به خاطر اینکه تحت تاثیر قرار گرفته بودم، به خاطر اینکه تا حالا مرگ اینقدر بهم نزدیک نشده بود. حالا این پیرزن هم تاثیر گذاشته رو احساساتم. من نمی‌دونم بقیه چطور فکر می‌کنن پرسنل بیمارستان به مرگ عادت می‌کنن و ازش ناراحت نمیشن. تو این چند ساعت دارم فکر می‌کنم چقدر فرسوده شدن آدمایی که هر روز و هر روز باید به فرزندها، خواهر و برادرها، همسرها و پدر و مادرهای مریض‌های رو به افزایش توضیح بدن که ملاقات ممنوعه، بعد دو روز دیگه که مریض تبدیل به متوفی شد، چطور به بستگانشون بگن که دیگه کلا ملاقاتی در کار نیست، در حالی که چند دقیقه پیش خودشون بالای سر همون جنازه اشک ریختن. چطور دچار فروپاشی نمیشن وقتی این اتفاق چندین بار در طول فقط یک شیفت براشون میفته! وقتی میان خونه چطور افسرده نیستن.

+ تا حالا اینطوری به این مرگ‌ومیر نگاه نکرده بودم. آمارها، هرچقدر هم سعی می‌کردم متاثر بشم، از یه عدد بیشتر نبود برام. اما حالا فکر می‌کنم اون آدم‌ها که بهشون میگیم سرباز خط مقدم، روزی چند بار این حجم از غم و شیون رو می‌بینن؟ این شیونی که برای یه پیرزن هفتاد هشتاد ساله بود، برای یه جوون سی ساله چی خواهد بود؟ چند ماهه که دارن تحمل می‌کنن؟ و به امید تموم شدنش تا کی؟ تا کی انرژی و توان ادامه دادن دارن؟

+ به زور مامانو نگه داشتم که نرن خونه‌شون برای تسلیت. ولی واقعا دردناکه که آدم نتونه برای تسلی مرگ همسایه‌ی بیست و دو ساله‌ش، بره پیش بچه‌هاش.

 

  • نظرات [ ۹ ]

قصه‌ی دل دلکش است خواندنیست/تا ابد این عشق و این دل ماندنیست

 

باید بابت داشتن من تو لیستتون به اونایی که منو تو لیستشون ندارن فخر بفروشین، کیلویی دو تومن :)

الان از کت‌وکول افتاده‌ام، به اندازه‌ی دو روز کار دارم که باید تا ظهر انجام بدم، عصر هم میرم سر کار، بنابراین باید دو ساعت پیش می‌خوابیدم، اما اومدم اینجا خبر از حال و از روزم بدم بهتون ^_^ (اگه به اندازه‌ی کافی فروختین، برای امروزکافیه، بقیه‌شو فردا بفروشین.)

از حال ما اگر جویا باشید، استرس کار جدید هنوز نخوابیده. به خود کار کاملا مسلطم و از من مسلط‌تر کسی نیست اصلا تو دنیا، با همکاران که کلا دو نفر می‌باشند هم مشکل لاینحلی ندارم، با یکیشون سه سال کار کردم قبلا و اون یکی هم خوش‌اخلاقه. البته با اونی که سه سال کار کردم یه‌کم رودرواسی دارم که هی به خودم میگم باید بالاخره یاد بگیرم یه‌کم پررو باشم و هی یادم میره :/ اما خب مسئله‌ی دیگری در میان است که راحتی منو تو محیط کار می‌گیره و اون اینه که خیلی بیشتر از انتظارم بیکارم و با وجود اینکه دعوت به همکاری شدم و درخواست کار از طرف من نبوده، هر روزی که میرم تصمیم می‌گیرم بگم که دیگه نمیام یا کلا رایگان کار می‌کنم :| من کاری می‌خوام مثل اون‌وقتای درمانگاه که واقعا وقت نداشتم یه دستشویی برم یا چاییم همیشه سرد سرد میشد.

از روزمم اگر جویا باشید، یک حرکت خفن و هیجان انگیزطور تو خونه‌مون (نه واقعا توی خونه‌مون) در جریانه، از حدود یک ماه پیش یا بیشتر. امروزم به اون کار گذشت و آرزو می‌کنم تا یک سال دیگه نتیجه‌ی نهاییش رو بگیریم :) حالا اگه تلاشم برای شکستن چفت و بست دهنم جواب داد، میام میگم چه حرکتیه :)

چند روز پیش هم دختر همسایه‌مون اومد دم در خواهش کرد من برم برای مادر پیرش سرم وصل کنم. گفت یه نفر رو آوردن خونه و نتونسته ازش رگ بگیره. گفتیم مشکلش چیه؟ گفت قندش افتاده! گفتم داروهاش چیه؟ گفت نمی‌دونم. رفتم خونه‌شون (بعد از بیست و اندی سال رفتم خونه‌ی همسایه بالاخره!) دیدم دو تا ویال سفتریاکسون داره. سفتریاکسون یک آنتی‌بیوتیک بیمارستانیه که (ضمن اینکه ربطی به افت قند نداره و همون‌جا شک کردم) حتی درمانگاه‌ها هم اجازه‌ی تزریقشو ندارن، چه برسه به اینکه تو خونه بخوان تزریق کنن، دیگه چه برسه به اینکه من بدون مجوز کار بخوام تزریق کنم. گفتم سرمو وصل می‌کنم، داروش ولی بیمارستانیه، نمی‌تونم. گفتن اشکال نداره، شب می‌بریم بیمارستان بزنن. دو بار سعی کردم، ولی نتونستم رگ بگیرم. یه رگ واضح دیگه داشت که ترای نکردم. گفتم اینم خراب کنم برای بیمارستان سخت میشه رگ پیدا کنه و مریض اذیت میشه. اومدم خونه و گذشت تا امروز. با مامانم داشتیم میومدیم سمت خونه دخترشو دیدیم. اومد سفت دست مامانمو چسبید یک عالمه گریه کرد گفت تو رو خدا دعا کنین، مامانم تو ICU بستریه، حرف نمی‌زنه، نمی‌تونه خودش نفس بکشه... باز گفتیم مشکلش چیه؟ گفت قندش پایینه! رسیدیم خونه مامانم رفت در خونه‌ی پسرش که حالشو از عروسش بپرسه و عروسش گفت که مادرشوهرش کرونا داره و حالش خیلی بده و شوهرشم کرونا داره و الان تو خونه قرنطینه است! مامانم ناراحت شده از این پنهان‌کاری و به‌خطرانداختن بقیه، ولی من نمی‌دونم چرا نشدم. یه‌جورایی انگار از اولش می‌دونستم قضیه رو و خب چه فرقی می‌کرد من یا یه پرستار بیمارستان سرم رو وصل کنیم؟ ماسک و دستکش هموناست و بعدش هم قراره با هزار نفر تماس داشته باشیم، الا اینکه پرستار بیمارستان با احتمال بیشتری ناقله. حالا من علامتی ندارم، با ماسک و دستکش هم رفته بودم، اونام ماسک داشتن، مدت زیادی هم اونجا نبودم، ولی کاملا مرددم که چیکار کنم. به دکتر بگم ماجرا رو و دو سه هفته‌ای سر کار نرم؟ یا مثل بیشمار آدمی که معلوم نیست ناقلن یا نه (مثل من) با رعایت شرایط برم به کارم برسم.

 

+ این آهنگ رو هم با هندزفری و ولوم بی‌نهایت گوش بدید، چون من همین کارو می‌کنم و همین‌طوری دوست دارم (:

کلیک

برید آهنگه رو از اون جایی که مهتاب میگه بخرید 🙄

 

  • نظرات [ ۶ ]

البته به دانندگان جایزه تعلق نمی‌گیرد

 

امروز چند بار به اینوریدر سر زدم، ولی فقط یک نفر پست جدید گذاشته بود. یه‌کم تعجب کردم و ضمن تعجب به لیست و گروه‌ها نگاه کردم دیدم اکثر وبلاگ‌ها به رنگ قرمز دراومدن! یعنی غیرفعال شدن. مطمئنا همه یک شبه تصمیم نگرفتن وبلاگشون رو حذف کنن یا تغییر آدرس بدن یا rssشون رو غیرفعال کنن. جالب اینکه وبلاگ خودمم غیرفعاله 😃

کسی می‌دونه چرا اینطوری شده؟

 

  • نظرات [ ۶ ]

محمدحسین حیایی!

 

توی کوچه‌ی خونه‌ی خواهرم، چند در پایین‌تر، دارن یه فیلم می‌سازن، یعنی فیلمبرداری می‌کنن. و البته توی کوچه و اینا هم. و شنیدیم که امین حیایی رو تو یکی از محلات اطراف دیدن، ولی ما که بجز آقایون موبلند موفرفری و ماشین‌های گنده‌ی پر دوربین و پیرمردهای با لباس باستانی و ریل دوربین توی خیابون چیزی ندیدیم :)

اون روز هم اومده‌ن در خونه‌ی خواهرم در زدن، گویا همسایه‌ها آدرس دادن، پرسیدن شما کفش نوزاد ندارین؟ برای فیلمبرداری می‌خوایم. آق‌دوماد، کفش محمدحسین رو براشون برده، گفتن نه، نو نباشه، کهنه باشه! خواهرم به شوهرش میگه خب محمدحسینو بغل می‌کردی می‌رفتی دم در، می‌گفتی کفش نوزاد نداریم، خود نوزادو داریم اگه بخواین :)

من بهش میگم چی فک کردی؟ وقتی دنبال کفش کهنه‌پاره می‌گردن، به نظرت یه بچه‌ی تپلِ سفیدِ موبورِ چش‌رنگی خوشگل برای اون کفش انتخاب می‌کنن؟ :))) [توهم خواهرزاده‌خوشگل‌پنداری هم خودتون دارین 😁]

 

  • نظرات [ ۱۶ ]

تولد

 

دیروز تولد داشتیم ^_^ خواهرم برای امیرعلی و فاطمه‌سادات، با تاخیر تولد گرفته بود. اون کُره و خونه که چند پست قبل گفتم رو برای تولد گرفته بودم. فاطمه‌سادات که با دیدن خونه بال درآورده بود :)) کلا هم دختر بسیار احساساتی، برونگرا و پرذوق‌وشوقیه و حرفاش و حرکاتش به آدم انرژی تزریق می‌کنه، جوری که آدم با خودش میگه نمی‌دونستم کسی می‌تونه تا این حد هم ذوق و شعف به اطراف بپاشه :) امیرعلی با دیدن کره حد متوسطی از ذوق رو نشون داد، البته متوسط خودش، که از متوسط جامعه پایین‌تره :دی برای بقیه‌ی هدیه‌ها هم تقریبا همون شکلی بود. فقط برای یه هدیه قشنگ ذوق کرد، اونم چتر بود. البته ایده‌ی چتر هم مال من بود، ایده‌ی نیسان هم مال من بود، ایده‌ی لوازم الکترونیکی هم مال من بود D= فقط چون خودم امکانش رو نداشتم که همه رو بخرم، به بقیه می‌گفتم اونا می‌خریدن :)))

یه بازی هم تدارک دیدم که اجرا نشد. ما چون ۴ تا نوه داریم (و شانس آوردیم که از طرف پدری بچه‌ها فعلا عموزاده و عمه‌زاده ندارن)، برای اینکه اون دو تای دیگه، ریحانه برادرزاده‌م و محمدحسین خواهرزاده‌م، ناراحت نشن تو جشن، برای اونا هم چند تا هدیه گرفته بودیم. من با چهار رنگ مختلف، از نمد، شکل ماه بریده بودم و روی هدیه‌های هرکسی چسبونده بودم. قرار بود آخرش که خواسته‌ن هدیه‌ها رو باز کنن، بگیم هرکی هدیه‌های خودشو پیدا کنه و باز کنه. ولی از همون اول امیرعلی اومد گفت اینا چی‌ان و چرا این رنگی‌ان و ته‌توی همه چی رو درآورد و هی می‌گفت این مال فلانیه، اون مال بهمانیه. از طرف اقوام پدریش هم که کادو آوردن، دیگه فرصت نشد روی اونا هم ماه بچسبونم و یه‌کم قاتی‌پاتی شد. ولی آخرش یه بی‌نظمی قشنگی ایجاد شد و بچه‌ها و کادوها پخش شده بودن رو خونه و هی کاغذکادوها رو پاره می‌کردن و هدیه‌هاشونو درمی‌آوردن. من که خیلی این‌جوری دوست دارم. اون مدلی که بچه شق‌ورق می‌شینه رو صندلی و یه بزرگتر کنارش دونه دونه کادوها رو باز می‌کنه هی میگه این از طرف فلانی، اون از طرف بهمانی رو اصصصلا دوست ندارم. از این قسمت کادو باز کردن من فیلم گرفتم. کلا فکر کنم تو هیچ فیلم و عکسی من نباشم. شانس منه دیگه، حالا یه شب خوشگل شده بودم =))

یه ماجرای خنده‌دار هم پیش اومد. من شب قبلش دیر خوابیده بودم، صبحش هم زود بیدار شده بودم، کل روز هم کار داشتم، واسه همین خیلی خسته بودم و خوابم میومد. تولد عصر برگزار شد و شام هم قرار بود بمونیم. تا موقع شام همه رفتن نماز خوندن و منم که خوندم، تو اتاق سرم رو گذاشتم رو بالش که یه‌کم دراز بکشم. یه دفعه دیدم خواهرم داره صدام می‌زنه میگه عه، تو خوابی؟ گفتم انگار یه نفر سر سفره کمه :))) نگو خوابم برده بوده، اینا سفره پهن کردن و دارن غذا می‌خورن و متوجه هم نشدن که من نیستم. خواهرم تو اتاق کاری داشته و اتفاقی منو کشف کرده، وگرنه همچنان هم متوجه نمی‌شدن :))

 

  • نظرات [ ۹ ]

مصادف با اول ربیع

 

بچه‌ها ما جشن ازدباج داشتیم امروز. ببخشید که دعوتتون نکردم. خودمونم ناگهانی در مراسم قرار گرفتیم. حالا جشن ازدباج کی بود؟ ننه بابامون :))) خدا خیرشون بده، کاغذبازی هم می‌کنن، باید اینجوری مفرح باشه.

قضیه اینه که مهندس داره کارای تبدیل وضعیتش رو انجام میده، از دانشجویی به اقامتی. گفتن باید دفترچه ازدواج پدر و مادرت رو بیاری. قانونی که زمان من و خواهرام نبود. مرد حسابی، دفترچه ازدواجمون کجا بود سی و شیش سال قبل؟ گفتن حالا باید درست کنین. یعنی با وجود شش عدد بچه‌ی خرس گنده، شش عدد شاهد غیرقابل انکار، که مدارکشون به نام همین پدر و مادره بهشون ثابت نشده و فقط باید رو یه کاغذ مخصوص نوشته بشه تا ثابت بشه. دیگه دیشب برداشتیم عاقد آوردیم (الکی مثلا)، صورت‌جلسه نوشت، شاهدا امضا کردن، امروز هم با پنج نفر شاهد مرد عادل بالغ رفتیم ثبتش کردیم (توی کنسولگری)، حدود دو تومن پول هم تحویلشون کردیم اومدیم. حالا شاهدا کی بودن؟ دو تا برادر آق‌دومادبزرگه که همسن برادرای منن، بیست و سه چار ساله! دوست آق‌دوماد بزرگه که هم‌سنای خود آق‌دوماده و نمی‌دونستیم بین جمعیت چطور پیداش کنیم، چون تا حالا ندیده بودیمش! دایی مامانم که از خودشون خیلی کوچکتره (مامانم چهارده سالگی ازدواج کرده، داییشون شاید مثلا تو گهواره بوده اون موقع)! و شوهرخاله‌ی مامانم که خب تنها مورد معقول و منطقی بود. اینا به لفظ اشهد بالله شهادت دادن که این زن و مرد مجرد بودن (ازدواج دیگه‌ای نداشتن) و تو سال فلان با هم ازدواج کردن.

دایی مامانم می‌گفت مبارک باشه ازدواجتون، ولیمه و شیرینی‌شو کی میدین؟ مامان هم می‌گفتن هر وقت کادوی سر عقد رو دادین! می‌دونین هم که رسم، سکه و ایناست :))) [البته این حرف کلا بنیان نداره، چون ما اساسا رسم کادوی سر عقد نداریم.]

می‌دونین که خارجیا بعضا تو مراسم ازدواج پدر و مادرشون حضور دارن. ما هم که خب بالاخره خارجی محسوب میشیم دیگه، مگه غیر اینه؟ :))

 

  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan