مونولوگ

‌‌

موج مکزیکی همون موج سینوسیه؟

 

موجیم که آسودگی ما عدم ماست. نقل احوال همه‌ی آدماست، من‌جمله خانواده‌ی ما.

یه فعالیت جدید اقتصادی رو کلید زدیم. البته مهره‌ی اصلی و سرمایه‌گذار و بهره‌برادر و همه‌ش هدهده، ولی خب بر همگان واضح و مبرهن است که هدهد تنها نمی‌تونه پروژه‌ی به این عظمت! رو راه‌اندازی کنه و ادامه بده! یعنی خب اگه ما نباشیم باهاش هم‌فکری کنیم، ما نباشیم بچه‌شو نگه داریم، ما نباشیم دلگرمی بدیم، ما نباشیم پابه‌پاش دنبال کارهاش باشیم و حتی من نباشم که اینور اونور واسه‌ش تلفن بزنم، خب نمیشه دیگه آقا، نمیشه. (قضیه‌ی تلفن اینه که ما خانوادگی بجز آقای، با تلفن زدن مشکل داریم. مثلا می‌خوایم زنگ بزنیم یه اداره‌ای، چهار تا سوال راجع به شرایط یه کاری بپرسیم، یا زنگ بزنیم نوبت دکتر بگیریم، یا زنگ بزنیم در مورد فلان جنس و قیمتش و اینا سوال کنیم، یا زنگ بزنیم به آگهی شغلی تو روزنامه و حقوق و وظایف بپرسیم و... جونمون بالا میاد، آخرشم زنگ نمی‌زنیم. این رابطه‌ی تنگاتنگی با این موضوع داره که ما می‌ترسیم بلند شیم و از حق خودمون دفاع کنیم، حق خودمونو بخوایم و اصلا می‌ترسیم حرف بزنیم. چون هرجا حرف زدیم و حقمون رو خواستیم، نه تنها حقی دریافت نکردیم که یه چیزی که قبلا داشتیم هم ازمون گرفته شده و جرات حرف بعدی ازمون سلب شده. مثلا شوهرخواهرم هفته‌ی پیش بهم توصیه کرد وقتی رفتم پلیس راهور، برای گواهینامه، از خانم سرگرد زیاد سوال نپرسم، چون عصبانی میشه و برگه‌ها رو پاره می‌کنه! احتمالا درک نمی‌کنید ارتباط بین این حرفا و زنگ زدن به آگهی روزنامه رو، ولی ارتباطی قوی بینشون هست. علی ای حال، من از چند سال پیش زدم به دل این ترسم و هرجایی که نیاز داشتم زنگ بزنم، سریع و بدون فکر شماره رو گرفتم و زنگ زدم و صحبت کردم و الان تا حد خوبی به این ترسم مسلطم. هنوزم گاهی موقع استدلال پشت تلفن ممکنه چند ثانیه نفسم بگیره، مثل دو سه هفته پیش که رفته بودم انگشت‌نگاری و سوء‌پیشینه و هزینه‌ی ارسال درب منزل رو ازمون گرفته بودن و بعد زنگ زد که بیا خودت جوابش رو از دفتر بگیر و من زیر بار نرفتم و گفتم ارسال کنه برام و بله، تو مکالمه‌ی به این سادگی و روزمرگی یه‌جایی احساس کردم هوا بهم نمی‌رسه، ولی بازم بعد از تموم شدن تلفن حس خوبی دارم که حرفمو زدم و گاهی حقم رو هم گرفتم. اینا باعث شده خانواده هرجا بخوان زنگ بزنن میگن من زنگ بزنم یا من برم فلان اداره و...)

خلاصه (خیلی هم خلاصه شد 😁) هدهد یه فعالیت بسیار کوچیک اقتصادی با زور بازو و هنر دست خودش شروع کرده که هنوز تو مراحل تدارکاته و به قسمت بازدهی نرسیده و ما هم درگیریم و ممکنه این روزها وقت سر خاروندن هم برام نمونه گاهی. امیدوارم نتیجه‌ی خوبی بگیره، کارش برکت پیدا کنه و بعدا به منم حقوق بده 😁 واسه هر کدوم دعا نکردین، واسه همین قسمت آخر حداقل دعا کنین :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

روز مادر عزیزم

 

خدا رو شکر خیلی خوب گذشت امشب. در کمال خوشحالی و صمیمیت و بگو و بخند :) ساعت‌های دو با حجت و هدهد رفتیم بازار گل و گیاه، سه بسته گل داوودی با سه تا رز گرفتیم. من چند روز پیش یه استند با بادکنک‌هاش گرفته بودم، یکی دیگه هم با بادکنک‌هاش از همون بازار گل گرفتم. بعد رفتیم کیک رو تحویل بگیریم که با دیدنش خیلی خورد تو ذوقم. با نمونه‌ای که نشون داده بودم فرق داشت :( گفت اگه عجله ندارین یک ساعت صبر کنین میگم کارگاه دوباره براتون بزنن. عجله هم داشتیم، شلوغ هم بود، دیگه گفتیم یه سری تغییرات جزئی روش انجام بده و گرفتیم اومدیم. امروز اگه تو خیابون‌های مشهد یه موتور با سه سرنشین با یه جعبه‌ی خیلی بزرگ کیک با یه دسته گل و یه عالمه میله‌ی بادکنک تو دستشون دیدین، بدونین ما رو دیدین 😆 اومدیم خونه. باز من رفتم پفک و تخمه و از قنادی نزدیک خونه شیرینی خریدم، چون اون قنادی نه کیک داشت دیگه نه شیرینی. بعد من و هدهد پاپسیکل کیم و گردالی درست کردیم =) بعد باز با هم گل‌ها رو دسته کردیم. کاغذ گل هم یادمون رفته بود بخریم، از گراف‌های خیاطی هدهد دورش بستیم =) خیلی هم خوشگل شد، حیف که هیچ‌وقت حواسم نیست عکس بگیرم. غذا هم عروس کوچیک چلو رو گذاشت، قیمه هم خود مامان جون زحمت کشیده بودن از صبح :) کم‌کم همه اومدن و گفتیم و خندیدیم و پانتومیم بازی کردیم و خوراکی خوردیم و عکس گرفتیم و.... بچه‌ها هم تا تونستن آتیش سوزوندن. یه جایی آقای گفتن حواستون باشه، رجب نزدیکه، اگه مثل همین جشن برای من نگیرین من می‌دونم و شما 😄 طفلکی آقای نازنینم! میگن نصف شوخی‌ها جدیه، الان هم فک می‌کنم آقای احساسات خیلی کمی از سمت ما دریافت می‌کنن و شاید تو همچین مواقعی کمی دلشکسته بشن. شاید واقعا ما روز پدر رو کمتر از روز مادر بزرگ می‌کنیم. سال پیش هم چون تازه کرونا اومده بود و همه ترسیده بودن، روز پدر کان‌لم‌یکن تلقی شد! جالبه امسال من از مدت‌ها پیش، دارم روی کادوی روز پدر فکر می‌کنم، ولی آقای متوجه این توجه ما نمیشن، چون بروز نمیدیم معمولا.

تقریبا آخرای مراسم هم یادم اومد همین روزها سالگرد مادربزرگ پدریم و پدربزرگ مادریم هم هست. اعلام کردم و به عنوان کادوی روز مادر یه فاتحه براشون فرستادیم. خدا اموات همه رو و مادربزرگ و پدربزرگ عزیز من رو هم بیامرزه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

دختر مامانی

 

ای کاش می‌تونستم غیبت کنم، یه‌کم گله و شکایت کنم و بعد ذهن همه‌تونو پاک کنم.

این روزا هماهنگی دورهمی روز مادر رو انجام میدم، برای فرداشب. فکرشو نمی‌کردم هماهنگ کردن شیش تا خواهر برادر که چهار تاشون متاهلن و هر کدوم یک یا دو مراسم روز زن دیگه هم دارن انقدر سخت باشه. انقدر اذیت شدم که هیچ شوقی برای فرداشب برام نمونده. داشتم فکر می‌کردم چی می‌شد شیش تامون مجرد می‌موندیم و هیچ غریبه‌ای رو بین خودمون راه نمی‌دادیم؟ با ازدواج دور میشن، فاصله می‌گیرن، حداقل در مورد پسرها خیلی بارز و مشهوده.

فرداشب برام خیلی مهمه، چون روز مهم‌ترین آدم زندگیمه. از اعماق قلبم دوستش دارم و از بچگی تا الان، جواب مسلم سوال مسخره‌ی "مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" بوده. امیدوارم فرداشب شادتر از همیشه ببینمش.

 

  • نظرات [ ۶ ]

بدین وسیله گواهی می‌شود خوشی در قلب اینجانب بال‌بال می‌زند

 

دور از انصاف بود که در مورد گواهینامه انقد غر بزنم، بعد الان نیام چیزی بگم. راستش یه روزنه‌ی امیدی پیدا شده که بتونم گواهینامه بگیرم :)))) تا همینجاش دست، جیغ، هوراااا :))))

من و مهندس براش اقدام کردیم، ولی من امروز به مامان هم گفتم، تا وقتی گواهینامه رو دستم نگرفتم، تا وقتی باهاش با خیال راحت پشت فرمون ننشستم، تا وقتی افسر جلومو نگرفته، تا وقتی بدون جریمه یا توقیف ولم نکرده برم، باور نمی‌کنم واقعا بخوان به من گواهینامه‌ی راست‌راستکی بدن 😆

 

بعد نکته اینجاست که مثلا بر فرض من بتونم هفت خوان رو بگذرونم و گواهینامه رو بگیرم، اگه تصادف کنم، گواهینامه‌مو ابطال می‌کنن و تعهد می‌گیرن که دیگه رانندگی نکنم، و اگه مثلا مسافر بزنم یا بار جابجا کنم یا امثالهم، کلا اقامتم رو ابطال و از کشور اخراجم می‌کنن 😊 فلذا جای هیچ خطا و اشتباهی ندارم :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

رنگ‌آمیزی

 

الان سر کارم. تا یه‌کم قبل از اومدن هم داشتم در رو رنگ می‌زدم. سفیدشو زدم، این شیاراش قراره طلایی بشه، اونو باید فردا یا پس‌فردا بزنم. بستگی داره خشک شدنش چقدر طول بکشه. بعد پنجره هم هست، اونم فردا ان‌شاءالله. دیروز هم آقای رنگ درست می‌کردن، سه برادران و آق‌دوماد بزرگه هم رنگ می‌زدن و انصافا به عنوان تازه‌کار تمیز زدن، ازشون راضی‌ام. فقط یه‌کم غرغر از بعضی از برادران محترم شنیدم که باعث شد پست قبل رو بذارم. ولی آخرش می‌ارزید :) ولی آقای غرغر نکردن، بابت غرغر بعضی از برادران محترم هم دلجویی کردن تازه. و البته گفتن معلوم نیست این رنگ به درد بخوره یا نه، کاش سرخود کاری نمی‌کردی و میذاشتی به وقتش نقاش می‌گرفتم درست حسابی رنگ کنه. رنگ و لوازم رو هم که گفتم، من خریده بودم. اما آقای پولشو دادن :)) بعد با کارت مامان هم یه چند متری پارچه‌ی پرده‌ای خریدم (که البته بعد از خرید بهشون اطلاع دادم)، دادم هدهد یه دستک کوچولو دوخت. آخه تو خونه‌ی ما پرده بجز حریر از ممنوع‌ترین ممنوع‌هاست. چون جلوی نور رو می‌گیره. تا حالا هرچی پرده درست کردیم مامان کشیدن پایین. ولی این یکی رو هدهد پیشنهاد داد کوچیک باشه و کنار پنجره رو دیوار بزنیم که دیگه‌ی بهانه‌ی نور رو نداشته باشن :)) اونم شاید پس‌فردا وصل کنم. کلا تا آخر هفته الی ماشاءالله کار دارم.

امشب هم قرار گذاشته شده بریم خونه‌ی داداشم. از وقتی خونه خریده تا حالا نرفتیم خونه‌ش. البته خریده یعنی آقای براش خریده :| اون وقت حتی یه ماشین زپرتی هم واسه من نمی‌خرن 😭 تبعیض تا چه حد آخه؟ از اون بدتر اینه که شیرینی هم می‌خرن می‌برن براش، بعد من چون سر کارم و ده و یازده خونه می‌رسم که نمی‌تونم برم خونه‌شون و تبعا نمی‌تونم از اون شیرینی بخورم 😭 قبل از اومدن به آقای گفتم به پاس زحماتی که برای رنگ کردن و خوشگل شدن خونه کشیدم، یه جعبه هم باید واسه من بخرین بذارین تو خونه بعد برین :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

سیصد و شصت بار در ساعت

 

الان توی اون مرحله‌ای هستم که دقیقه‌ای دو بار میگم غلط کردم خونه رو رنگ کنم، غلط کردم خونه رو رنگ کنم، غلط کردم خونه رو رنگ کنم 😆

 

  • نظرات [ ۵ ]

زود جمع کنیم بریم خونه بخوابیم

 

کمبود خواب دارم. سه بیدار شدم، دیگه خوابم نبرده. از همون موقع تا قبل از اینکه بیام سر کار لاینقطع داشتم جمع‌وجور می‌کردم. رنگ و غلتک و بتونه و اینا خریدم که جمعه خونه رو رنگ کنیم. مامان و آقای تو عمل انجام‌شده قرار گرفتن، وگرنه راضی نمی‌شدن حالاحالاها. از دیروز هی دارم لوازم و کمدها رو جمع می‌کنم می‌برم طبقه‌ی بالا. امروز یه دورلامپی هم درست کردم. تو نت نوشته لوستر دست‌ساز، من به عنوان لوستر قبولش ندارم، همون دورلامپی بهتره :) از ایناست که کنف یا کاموا یا مکرومه رو تو مخلوط چسب چوب و آب و نشاسته‌ی ذرت غوطه‌ور می‌کنیم، بعد دور یه حجم گرد مثل بادکنک یا توپ به شکل درهم می‌پیچیم. میذاریم خشک بشه. بعد بادکنک رو می‌ترکونیم یا باد توپ رو خالی می‌کنیم و نخ‌های درهم‌پیچیده به همون شکل می‌مونن. هنوز نمی‌دونم خوشگل میشه یا نه، ولی از هیچی بهتره. دو یا سه تا دیگه هم باید درست کنم.

چند روز پیش بعد از چند سال، یکی از هم‌کلاسی‌هام زنگ زد گفت بیا همو ببینیم. فردا قرار داریم. در مورد کار می‌خواد باهام صحبت کنه. امیدوارم یه کار آسون با حقوق نجومی بهم پیشنهاد بده 🙃

 

  • نظرات [ ۳ ]

از زمین که چرا این نقطه، از زمان که چرا این دوره

 

صبحم با انرژی شروع شد. طناب زدم، حلقه زدم، صبحانه خوردم، کارامو کردم، آشپزی کردم، مقدمات پخت کیک رو آماده کردم. بعد یکی از دوستای قدیمی مامان بعد از سال‌ها اومد خونه‌مون برای گرفتن یه آدرس و نمی‌دونست بعد از رفتنش چه آشوبی به پا کرده. از بچه‌هاش گفت که اینجا درس خوندن و بعد رفتن کابل و کلی پیشرفت کردن. بچه‌هایی که به گفته‌ی خودش توی درس ما خیلی ازشون بهتر بودیم. سر نهار گریه‌هام شروع شد بابت اینکه نذاشتین من برم و... رفتم توی اتاق و حالا گریه نکن کی گریه کن. حالم واقعا بد بود. خبر دادم که سر کار نمیرم. مردم گرفته باشن میرن بیرون حال‌وهواشون عوض بشه، نمی‌دونم من چرا حالم بد باشه دوست دارم تو خونه بمونم. رفتم دراز کشیدم. گفتم یه بارم شده خلاف عادتم عمل کنم. لباس پوشیدم و اومدم خونه‌ی خواهرم. به مامان هم چیزی نگفتم و تا چند دقیقه پیش که زنگ زدن فکر می‌کردن رفتم سر کار. عصر چند ساعت هم تو خونه‌ی خواهرم گریه کردم. گریه‌هام خالی شده، ولی حسابی گرفته‌ام. از زمین و زمان شاکی‌ام. از پدر و مادرم بیشتر. از خدا بیشتر از همه.

 

  • نظرات [ ۳ ]

و ای کاش قدم بلندتر بود

 

دیروز در حد شاید پنج دقیقه آموزش موتورسواری داشتم :) شاید صد متر هم پشت فرمون نبودم، اونم در حالی که حجت ترک نشسته بود و دائم حواسش به فرمون بود؛ ولی فهمیدم رانندگی موتور خیلی آسونه :) فقط چون زورم کمه، از هر بیست دفعه که هندل می‌زنم، یک بارش موتور روشن میشه :))) امیدوارم شرایطش پیش بیاد زودتر موتورم یاد بگیرم. و البته صد حیف که خیلی بعیده بتونم آپاچی، تریل یا کراس برونم، چون پام به زمین نمی‌رسه :)))

 

  • نظرات [ ۷ ]

این روزها

 

بیشتر از ده روزه ننوشتم و علتشم نمی‌دونم. فک کنم اونایی که رفتن و وبلاگاشونو بستن، از همینجا شروع شده پروسه‌ی رفتن و بستنشون. من حس و حالم شبیه ازوبلاگ‌بریده‌ها نیست، روزی چند بار طبق عادت به پنل سر می‌زنم و قبل از لود شدن، انگشتم رو back هست که بلافاصله بعد لود شدن ببندم صفحه رو، چون می‌دونم خبری نیست. روزی چند بار هم به اینوریدر سر می‌زنم و می‌خونم. اما هیچ حرفم نمیاد.

زندگی در جریانه. مهدی عقد کرده و از این رو به اون رو شده. یعنی این موجود زن‌ستیز، بسیار رام و آرام گشته 😁 واقعا متعجبیم چطور چنین تغییر عظیمی در چنین مدت کمی رخ داده. اکستندد فمیلی‌مون همینجور داره اکستنددتر میشه :)) هشت نفر بودیم که از تمام اقوام جدا افتاده بودیم، حالا شونزده نفریم که واسه خودمون یه فامیلیم :) قبلا قصد داشتم نهایتا یه بچه بیارم، الان فکر می‌کنم من چه نعمت بزرگی دارم که پنج تا خواهر و برادر دارم و چه تنها خواهد بود تک‌فرزند من! قبلا نمی‌فهمیدم خون یعنی چی و چطور هم‌خون‌ها همدیگه رو می‌کِشن. اما بعد از یه قضایایی، فهمیدم هیچ دوستی مثل هم‌خون نخواهد شد. ممکنه صمیمی‌تر و وفادارتر و دلسوزتر بشه ها، ولی جنسش بسیار متفاوت از محبت هم‌خونه. البته فعلا اینطور فکر می‌کنم.

 

پاییز رفته، نمی‌دونم کجا. اگه اینجا رو می‌خونی و آدرس جدید داری بهم بده لطفا.

 

قصد دارم خونه رو رنگ بزنم. یعنی رنگ بگیرم، با خواهر و برادرا خودمون رنگ بزنیم. یه روز جمعه که به یه بهانه مامان و آقای رو فرستاده باشیم خونه‌ی عسل. آخه والدین عزیز، همیشه موافقن با این کار، ولی نه الان! قبلا هم گفتن نه الان، الان هم میگن نه الان، بعدا هم میگن نه الان. کلا بعدا نمی‌رسه برای این کار. دیوارهامون گچیه و تا حالا رنگ نخورده و احتمالا چند دست باید رنگ بزنیم. نمی‌دونم چقدر رنگ می‌بره. کوچکترین تجربه و اطلاعاتی در مورد رنگ کردن ندارم. باید اطلاعات درست حسابی در مورد انواع رنگ و متراژ و لیتر و غلظت و غلتک و چه و چه به دست بیارم. راستی هنوز حتی نمی‌دونم چه رنگی بزنم. سفید کم‌دردسرترینه. اگه بخوام رنگ دیگه‌ای بزنم ممکنه با سلیقه‌ی مامان و آقای جور درنیاد و منو تو سطل رنگ خفه کنن :)) البته آقای فکر نکنم چیزی بگن، ولی مامان ناراحت میشن. یه‌جوری باید تا اون موقع سلیقه‌شونو بفهمم. تازه هدهد میگه رنگ دلخواه غیر از سفید رو باید از ترکیب رنگ‌ها به دست بیاریم معمولا که این کارو سخت و کند می‌کنه. جمعه‌ی بعد هم که من در نظر گرفته بودم برای این کار ظاهرا سرد و برفیه. علاوه بر همه‌ی اینا ممکنه پولم کافی نباشه برای خرید رنگ و غلتک و قلمو :| تنها قسمتی که فعلا نگرانش نیستم نیروی کاره که حتی اگه برادران گرام هم کمک نکنن، خدا رو شکر تن خودم سالمه و هدهد هم پای کاره :))

این هفته طلاهای عروس جدید رو خریدیم و مامان هم یه چیزی برای خودشون خریدن و منم یه چیزی برای خودم خریدم :)) والا من تا عمر داشتم یادم نیست دلم واسه طلا رفته باشه، بهش به عنوان پول نگاه می‌کنم نه زیورآلات. اما این دفعه سفید برداشتم و عجیب دوستش دارم :) من از نقره خوشم میاد ولی از طلا نه چندان. رنگ مورد علاقه‌م زرده، اما رنگ مورد نفرتم طلاییه. بازم بستگی داره چی باشه، ولی تا حد امکان از رنگ طلایی احتراز می‌کنم. اینو که خریدم اومدم خونه، مامان و آقای و هدهد سرزنشم کردن و گفتن قشنگه، ولی هیچ‌کس نمیگه که این طلاست، میگن بدل انداخته. منم گفتم به درک، چه اهمیتی داره؟ :) راستی طلا چقد اومده پایین :| شانسه داریم ما؟ :)

فردا می‌خوایم بریم بیرون، با خواهران و برادران. معمولا اینجوریه که ما غذا درست می‌کنیم به اندازه‌ی همه، ولی این دفعه قرار شد هرکی خودش غذا بیاره. من می‌خوام برنج‌وکوفته‌قلقلی درست کنم. تا شب خروارها کار دارم. معمولا طی هفته که میرم سر کار، پنجشنبه و جمعه باید بیفتم به جون خونه. این خونه هم که ماشاءالله کاروان‌سراست، جمع‌بشو نیست. نه غلط کردم، ناشکری نمی‌کنم، خدایا شکرت که خونه‌مون کاروان‌سراست :)

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan