یادتون هست یه روزی اینجا خونهی دلخواه واقعبینانهم رو کشیدم؟ این چند روز یه فرصتی پیش اومد که تقریبا بهش نزدیک شده بودم، یعنی بودیم. حتی متراژش از اون خونه خیلی هم بیشتر بود، اما نقشهش فرق داشت. البته تا حد زیادی قانعکننده بود برای من. یه حیاط بزرگ و درواقع درندشت داره با درخت گردو و گلابی و تاک انگور و یه حوض نقلی، بدون اینکه هیچ پنجرهای از اطراف بهش دید داشته باشه. یه خونه داره با چهار خواب و آشپزخونهای که اپن نیست و پنجره داره. خونه خیلی قدیمی و نوستالژیکه! منو پرت میکنه به دوران بچگی. اتاقهاش طاقچههای سیسانتی تو عمق دیوار داره! کهنه و پوسیده است و ممکنه هزار و یک مشکل برای زندگی توش وجود داشته باشه، اما انقدر حس خوب تو وجودم ریخت که مرتب به مامان و آقای اصرار میکردم معامله رو انجام بدن. ولی انجام نمیدن و ما از این خونهی لعنتی که بیشتر از بیست ساله توش گیر کردیم بیرون نمیریم. البته حدود هفت هشت سال اولش، اینجا هم یه خونهی بزرگ با حیاط درندشت و طاقچههای سی سانتی بود و ما قدر ندونستیم و تبدیلش کردیم به این حجم منفور زشت. واقعا بعد از دیدن اون خونه داره حالم از اینجا بهم میخوره. ازش متنفففففر شدم. کاش اصلا نمیرفتم اونجا رو ببینم.
املاکیها به آقای گفتن چرا میخوای این پولو تو همچین منطقهای بذاری؟ متنفرم از املاکیهایی که نمیفهمن زندگی کردن وسط شهر شاید خواست همهی آدما نباشه، شاید نیاز ما اینه که یه گوشهای، حاشیهای، کنجی آروم بگیریم. مگه تمام عمرمون که تو حاشیه بودیم گله و شکایت کردیم؟ واقعا دیگه داره اشکم درمیاد از اینکه حق همهی آدما اینه که یه محیط امن داشته باشن و من تو این خونه که از هر طرف تو بازوی آجر و آهن محصور شده و حتی تا توی خونهمون هم به لطف آخرین ساختوساز محله، در دیدرس مردمه، دارم خفه میشم.
- تاریخ : جمعه ۱۴ شهریور ۹۹
- ساعت : ۱۸ : ۵۳
- نظرات [ ۱۲ ]