مونولوگ

‌‌

دیروز

 

دیروز صبح خواهرم اومد خونه‌مون با بچه‌هاش. خواهرم هنوز چون فاطمه سادات کوچیکه، اکثر اوقات برای بچه‌هاش لباسای ست می‌خره. امسال هم برای عیدشون بلوز و شلوار سفیدمشکی خریده. امیرعلی امروز پوشیده بود، ولی فاطمه سادات یه لباس دیگه پوشیده بود. خواهرم می‌گفت صبح یه بگومگویی داشتیم که نگو :)) مامانشون می‌خواسته دوتاشون ست بپوشن، ولی فاطمه سادات می‌گفته امشب میریم عروسی و من مشکی نمی‌پوشم! امیرعلی هم می‌گفته امروز عید مهم‌تری از عید نوروزه و من لباسای نو و شیک‌ترمو می‌پوشم و ست فاطمه ساداتو نمی‌پوشم! خلاصه هر دو حرفشونو به کرسی نشوندن و مامانشون کوتاه اومده :) خوشم میاد واقعا از این نسل که اینقدر مستدل انتخاب می‌کنه و پاش وایمیسته. فاطمه سادات که شیش سالشه، من تا شونزده سالگی هم حتی برام مهم نبود چی می‌پوشم میرم بیرون 🤣

 

تو عروسی: یه دختره بود حدودای سیزده چهارده ساله، خواهر پنج شیش ساله‌ش داشت گریه می‌کرد نمی‌دونم چرا. اینم مجلسو گذاشته بود رو سرش که ماماااااااان، ماااااامااااااان، عسل داره گریه می‌کنه. انقد مامانش جواب نداد که گفت ماماااان مگه کری؟؟ میگم عسل داره گریه می‌کنه. بعد با یه حالتی تهاجمی رفت سمت مامانش که گفتم الان میره مامانشو می‌زنه چون عسل داره گریه می‌کنه!! ما هیچ، ما نگاه واقعا :))

واقعا خوشحال شدم دیدم عروس و دوماد با هم قشنگ حرف می‌زنن و می‌خندن. به نظرم شب عروسی معمولا شبیه که داماد زیر انواع فشار و کار و هماهنگی و غر شنیدن و به دل مادر و پدر و عروس و مادرزن و پدرزن و... راه اومدن داره له میشه و اعصاب حرف زدنم نداره، چه برسه به خندیدن و از اون طرفم عروس به خاطر بسیار کارهایی که به وفق مرادش نشده و بسیار حرف‌ها و تیکه‌هایی که شنیده و بسیار وعده‌هایی که بهش دادن و در نهایت عملی نشده و حتی بسیار غرهایی که زده، بق کرده و فقط لبخندهای تصنعی تحویل مهمون‌ها و دوربین میده و تو خودش فقط داره حرص می‌خوره. چقدر اگه همه چیز به شادی برگزار بشه خوبه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

پدر

 

دورهمی روز پدر یه طور دیگه‌ای بود امسال. امسال چهار تا از پدرهایی که می شناختیم دیگه نبودن. پدر زن‌داداشم و همون مرحومی که دو هفته پیش در موردش نوشتم نزدیک‌ترینشون بودن. زن‌داداشم برای روز پدر نیومد خونه‌مون. گرچه که به نظرم بهتر بود یک روز زودتر یا دیرتر میومد پیش پدرم و اینطوری به ادب نزدیک‌تر بود، اما از طرف دیگه حق هم داشت تا حدودی. اون شب یه جور صمیمی‌طوری بود جو دورهمی‌مون. زن‌داداشم و دختر داداشم نبودن. یکی از خواهرام و شوهرشم نبودن. هم تعدادمون کم بود، هم بینمون آدم رودرواسی‌دار نبود. حالا نه اینکه با عروس و داماد راحت نباشیم، ولی خب قطعا من یکی که در نبودشون راحت‌ترم :))) باز هم اینطور برداشت نشه که دوست ندارم باشن یا دوست دارم نباشن، فقط میگم در غیرحضورشون، حضور راحت‌تری دارم :) و به صورت کلی هم وقتی تعداد بالا باشه حس مهمونی بیشتری دارم و انگار باید تدارکات درست حسابی‌تری ببینم! مثلا اون شب پارچ و لیوان و ظرف و ظروف دم دستی خودمونو آوردیم سر سفره که اگه همه می‌بودن، این کارو نمی‌کردم. یا وقتی کیک رو بردم گذاشتم رو میزِ جلوی مامان و آقای و بابو، همه اومدن دور میز رو زمین نشستن. یعنی انگار برای همه فضا خودمونی‌تر بود. دیگه عکس و فیلمی که همیشه می‌گیریم، محدود شد به دو سه تا سلفی که توش همه سرشون به کار خودشون گرمه و فقط عکاس می‌دونه داره عکس می‌گیره :)) خلاصه که ایطوری. چند بار بغض نبود مرحومین بر فضا حاکم شد و یه بارم که من فاتحه گرفتم از جمع. برای هدیه‌ی روز پدر امسال من یه ایده‌ای دادم که موردقبول خواهربرادرا واقع شد. هم مامان، هم آقای و هم بابو درد زانو و کمر و مفاصل و اینا دارن. دو تا صندلی نماز تو خونه داریم، یکی برای مامان، یکی برای آقای و بابو. چون نمی‌تونن نشسته نماز بخونن. ولی اخیرا حال زانو و لگن آقای خیلی بد شده. به شدت و سختی زیاد از رو زمین می‌تونن پاشن. مدت‌هاست دارم بهشون میگم میز غذاخوری بخرن، اما میگن نع. علتشم چند چیزه که من حدس می‌زنم. یکی که به نظرشون جنبه‌ی تجمل داره و تو اطرافیان ما هنوز همه سر سفره غذا می‌خورن. یکی هم که دوست ندارن برای همچین چیزی هزینه کنن. یکی دیگه هم اینکه میگن جا نداریم و دست‌وپامون تنگ میشه! از همه بهانه‌ترش همین آخریه. آخه واقعا جا داریم. دیگه من دیدم واقعا نیاز دارن و اذعان هم دارن که نیاز دارن، اما زیر بار نمیرن، خودم دست به کار شدم. پیشنهاد دادم امسال همه هدایاشونو، حالا هرکی هر چقدر در نظر داره، بده به من. بقیه‌شم خودم میذارم و یه دست میزوصندلی غذاخوری می‌گیرم. همه هم قبول کردن. از قبل تصمیم داشتم با حقوق این ماه برم مسافرت، ولی دیگه دیدم این بهتره. حالا ایشالا بعد مسافرت هم میرم :) هفته‌ی پیش رفتیم بگیریم، اون رنگی که ما می‌خواستیم آماده نداشت. سفارش دادیم و گفتن دو هفته طول می‌کشه ساختش. تو دورهمی هم برداشتم فاکتورشو تو پاکت کردم دادم دست آقای :))) کمی اظهار ناراحتی کردن، ولی خب خودشون هم می‌دونن، فاطمه، فاطمه است! بخواد کاری بکنه اول و آخر می‌کنه ^__^ چند روز پیش‌تر هم داشتن می‌گفتن خوبه تو سرزوری! خوبه که آدم اینطوری باشه! سرزور یه جورایی معنی خیره‌سر، یک‌دنده و خودرأی میده. آخه دیده‌ن که من رو خواسته‌هام پافشاری می‌کنم، اذیت هم میشن مامان و آقای، از اینکه هر چی هم میگن آخرش کار خودمو می‌کنم، ولی همیشه نتیجه‌ش خوب بوده. همیشه خودشون هم آخرش تصدیق کردن که اینطوری بهتره و کار خوبی کردی. البته همچنان موضوع جدیدی پیش بیاد، نظرشون معمولا متفاوت یا مخالف منه، ولی مثل اون روز که برگردن از دور به گذشته نگاه کنن، میگن که راهو درست رفتم تا حالا و واقعا چی سخت‌تر و در عین حال خوشایندتر از این؟ :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

هفته‌ی اول دی ۱۴۰۱

 

اول هفته که می‌خواستم برم بیمارستان با ماشین رفتم و بعله، بالاخره تصادف کردم :) یه نمه بارون اومده بود و من واقعا نمی‌دونستم همین‌قدر خیسی زمین رو ترمز ماشین تاثیر داره. با سرعت همیشگیم، که پیش‌فرض زیاده، می‌رفتم و چون صبح زود هم خلوته خیلی نیاز به ترمز پیدا نکردم که بفهمم مثل همیشه عمل نمی‌کنه. برگشتنی برای یه چراغ قرمز که خواستم نگه دارم، هر چقدر پامو فشار دادم ترمز نمی‌گرفت و فقط صدای ABS میومد. نهایتا با یه برخورد نه چندان آروم خوردم به ماشین جلویی و اونم دو متری پرت شد جلو! حالا لطف خدا، تو لاینی که من بودم، سر چهارراه فقط یه وانت‌پراید پشت چراغ ایستاده بود. لطف خداش کجاست؟ اینجا که تو بقیه‌ی لاین‌ها دو تا، سه تا ماشین ایستاده بودن و اگه من تو اون لاین‌ها بودم زنجیره‌ای می‌شد. و اینکه خدا رو شکر که اون وانت‌پراید اونجا بود که اگه نبود من با سرعت رفته بودم وسط چهارراهی که ماشین‌های در حرکت توش بودن و دیگه نمی‌زدم به سپرشون، از بغل می‌زدم بهشون که تصورشم وحشتناکه حتی و یا اونا از بغل می‌زدن بهم. یا ممکن بود همون لحظه عابری در حال عبور از خط باشه و وای خدا! دیگه اینکه خدا رو شکر موتور جلوم نبود که نتیجه‌ی اونم وحشتناک بود قطعا. و با اهمیت کمتری خدا رو شکر که ماشین گرون‌قیمتی سر چهارراه نبود :)) راننده‌ی وانت‌پراید پیاده شد و منم پیاده شدم. اون سپرش شکسته بود، منم سپرم بیشتر شکسته بود. یه‌کم غر زد که مگه نمی‌بینی جاده خیسه؟؟؟ بعدم چراغ سبز شد و گفت بریم اونور چهارراه. متوجه نبودم که استرس دارم، یعنی آروم بودم، ولی لحظه‌ی اول که نشستم دیدم پای چپم رو کلاچ ضرب گرفته :) که البته زود رفت. رفتیم اونور وایستادیم، گفتم چیکار کنیم؟ گفت نمی‌دونم. گفتم منم نمی‌دونم تا حالا تصادف نکرده‌م :))) گفت خیره ایشالا :)))) گفتم خب بریم یه تعمیرگاهی من هزینه‌ی تعمیرشو بدم. گفت الان که نمیشه، من کار دارم. مدارک ماشینتو بده من بهت خبر میدم. گفتم مدارکمو فردا برای تعویض پلاک لازم دارم. فرداش قرار بود برم برای تعویض پلاک که کارم تموم نشد و افتاد به هفته‌ی بعد. یعنی آقای می‌خوان ماشین رو از نام دوست داداشم که ایرانیه دربیارن به نام من بزنن. تازگی این اجازه صادر شده که ما می‌تونیم به نام خودمون بزنیم و باید حتما گواهینامه هم داشته باشیم. خلاصه مدارک هم ندادم بهش. گفتم خب خسارتش چقدر میشه؟ گفت فلان‌قدر سپرشه و فلان‌قدر دستمزدشه، احتمالا حدود سیصد تومن میشه. گفتم بریم من براتون کارت‌به‌کارت کنم. فکر کنم خیلی منصفانه حساب کرد. خیلی هم آدم خوبی بود، اصلا بداخلاقی نکرد. رفتیم جلوتر و کارت‌به‌کارت کردم و بعدم هر کدوم رفتیم دنبال کارمون. رسیدم خونه همه سر سفره‌ی صبحانه بودن. تا رسیدم نشستم گفتم زدم به یکی. در کمال آرامش آقای گفتن به کی؟ و تعریف کردم. بعد که صبحانه تموم شد رفتیم ماشینو ببینیم. گفتن دخترم، خوب حسابی زدی ها! ماشینو داغون کردی :)) ولی بازم هزار بار خدا رو شکر که خسارت جانی نداشته. سپر که از چند جا شکسته بود، نمی‌دونم گفتن پایه‌ی رادیات هم شکسته انگار و شاید حتی خود رادیات هم آسیب دیده باشه که ده دوازده تومن قیمتشه. یه صدای فسسسی هم میومد که گفتن احتمالا گاز کولرش خالی شده :| حالا هیچ کدوم هم متخصص نیستن ها. اینا فعلا نظرات غیرکارشناسیه و معلوم نیست چقدر صحت داشته باشه، چون هنوز پای این ماشین به تعمیرگاه نرسیده. اگه تعمیرگاه خوب بلد بودم، همون موقع خودم می‌بردم، ولی بلد نبودم. اینطوری شده که هنووووز ماشین نرفته تعمیرگاه، چون آقای سرشون شلوغه. دیروز هم که باز برای کارای همین تعویض پلاک رفته بودم، اتفاقی از تو کوشش رد شدم و حرف جیم‌جیم یادم اومد که گفته بود راسته‌ی کوشش پر از تعمیرگاهه. یه بار قصد کردم بپیچم تو یکیشون بگم آقا اینو چک کن ببین چشه. ولی ادامه‌ی حرف جیم‌جیم یادم اومد که گفته بود حق نداری تنها بری کوشش ها، اصلا محیط خوبی نداره. مناسب خانم تنها نیست. یه‌کم با لجباز درونم کلنجار رفتم تا راضی شد و رد شدم رفتم :|


دوشنبه صبح هم بیمارستان بودم. بعدش رفتم چند تا کار متفرقه داشتم که انجام دادم و حدود ده‌ونیم اومدم خونه. می‌خواستم برم قهوه هم بخرم واسه خودم که حوصله‌م نکشید و نرفتم. می‌خواستم برم قنادی واسه خودم کیک یا شیرینی تر هم بخرم که قنادی تو مسیر ندیدم و نخریدم. رسیدم خونه هم گرفتم خوابیدم. قبل از خواب گوشیو سایلنت کردم که احیانا پیامی زنگی بیدارم نکنه. ساعت دو و نیم بیدار شدم دیدم گوشیم ترکیده. دو تا پیامک از میم‌الف که گفته میشه امروز با هم صحبت کنیم؟ بعد چهار تا تماس بی‌پاسخ ازش. بعدم تماس بی‌پاسخ از جیم‌جیم. بعدم پیام از جیم‌جیم و از خانم میم تو واتساپ. به پیام خانم میم جواب دادم و بعد به میم‌الف زنگ زدم. گفت آره می‌خواستم صحبت کنم باهات. گفتم خب شب میام دیگه کلینیک. گفت نه تو کلینیک نمیشه. گفتم خب نیم ساعت زودتر بیام خوبه؟ گفت نه یک ساعت زودتر بیا کافه فلان. تقریبا همیشه همون‌جا میریم. گفتم باشه و بعد مثل فرفره پریدم کارایی که مامان گفتن رو انجام بدم و نماز بخونم که بتونم زود راه بیفتم. نشد به جیم‌جیم زنگ بزنم دیگه. اومدم بیرون بهش زنگ زدم برنداشت. بعد پیامش همون لحظه اومد که یعنی میم‌الف باید به من خبر بده و از نگرانی درم بیاره؟ دیگه هر چی پیام دادم جواب نداد. چند بار زنگ زدم تا بالاخره برداشت ولی چون تو مترو بودم صدامو نداشت. الان که دارم می‌نویسم شک کردم که واقعا صدامو نداشت یا الکی الوالو می‌کرد؟ 🤔 بعد پیام داد حالا میای کلینیک حرف می‌زنیم دیگه، من الان بیمار دارم. بعد به میم‌الف زنگ زدم گفتم من نزدیکم، گفت من رسیده‌م اگه نهار نخوردی سفارش بدم. گفتم باشه. آقا من وارد کافه شدم جیم‌جیم و میم‌الف رو جلوم دیدم که واستاده بودن. یه کیک و کادو هم رو میز بود. غافلگیر شدم اساسی :) از اول آذر بهشون گفته بودم که واسه من تولد نگیرین هاااااا. نه تو کلینیک نه خودتون دوتا. سر کلینیک خیلی مقاومت کرد جیم‌جیم، ولی وقتی دید واقعا از تولد گرفتن تو کلینیک خوشم نمیاد قبول کرد. اون یکی رو ظاهرا راحت قبول کردن چون گفته بودم بجاش یه روز با هم بریم کلا بگردیم. که تاریخی که گفته بودم نشد و من منتظر بودم خودشون یه تاریخ دیگه رو اعلام کنن. اصلا دیگه منتظر تولد نبودم، بخصوص چون روز تولدم جیم‌جیم برام گل گرفته بود. دیگه گفتم چرا؟؟؟؟ گفتن ما گفتیم تولد نمی‌گیریم، ولی منظورمون این بود که همون روز نمی‌گیریم، نه که کلا نمی‌گیریم! گذاشتیم برای بعدش که واقعا غافلگیر بشی. بعدشم این که تولد نیست، صرفا با هم یه کیکی می‌خوریم. حالا کادوشون چی بود؟ گفتن ببین ما از ماه‌ها قبل داریم فکر می‌کنیم که برات چی بگیریم که دوست داشته باشی. چون تو از هیچی خوشت نمیاد و معتقدم هستی که هدیه باید کاربردی باشه! حالا ما اینا رو گرفتیم، ولی جان ما بگو دوست داشتی چی هدیه بگیری؟ :)) هدیه‌ها چی بودن؟ قهوه‌ی ترک! یه تراول‌ماگ. یه خودکار کوچولو :) و و و و کتاب جزیره‌ی سرگردانیِ سیمین دانشور!! وقتی داشتم ساربان سرگردان رو می‌خوندم به جیم‌جیم گفته بودم که کاش جلد اولشم پیدا می‌کردم. چاپ نمیشه دیگه و تو هیچ کتاب‌فروشی هم پیدا نکرده بودم، تو نت هم همچنین. براش کلی گشته‌ن و یه کتاب‌فروشی آدرس یه کتاب‌فروشی دیگه رو بهشون داده و اونجا رفته‌ن خودشون کلی گشته‌ن تا چاپ اولش مال سال ۷۲ رو پیدا کرده‌ن :) همه‌ی چیزایی که گرفته‌ن رو دوست دارم. واقعا کلی فکر و زحمت پشتش بوده. واقعا ممنونشونم. هر کدومشون یه جوری ذوق‌زده‌م می‌کنه. هم تراول‌ماگ، هم قهوه، هم خودکار خوش‌رنگم، و هم بخصوص کتاب کمیابم :)

صبح که می‌خواسته‌ن باهام هماهنگ کنن و هرچی زنگ زدن و پیام دادن جواب نداده بودم، می‌گفتن دیگه می‌خواستیم دست‌به‌دامن مدیر کلینیک بشیم که تلفن خونه‌تو بده بهمون :)) اونجا هم که جیم‌جیم تلفنمو جواب نمی‌داد، با میم‌الف با هم بوده‌ن و دنبال تدارکات همین کار و چون ظهر بهم پیام داده بود من دارم میرم کلینیک، نمی‌تونسته جواب بده و صدای ماشین بیاد.

بعد چیز دیگه‌ای که بود، یه لحظه از ذهنم خطاب به میم‌الف گذشت که خب دختر خوب، نمی‌شد پیشنهاد می‌دادی یه روزی بعد از شهادت باشه؟ ولی باز از ذهنم گذشت مگه داریم چیکار می‌کنیم؟ کیک و ساندویچ خوردیم و کادو گرفته‌م. دست و پایکوبی و جشن و اینا که نداشتیم. خلاصه اون روز هم اینطوری بود و خیلی هم خوب بود :)

 

۳ دی ۱۴۰۱

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


 

 

روزهایی که روی هم شدن و موندن:

شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم می‌بردم نشون دکتر می‌دادم و ساعت یک هم سر کار می‌بودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمی‌کردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همه‌ش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت اداره‌ی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمی‌رسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمی‌رسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیم‌جیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانی‌ای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم می‌خوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دسته‌گل رو بو کردم.

 

نمازخونه‌ی کوهسنگی

 

اتاقم تو کلینیک

 

از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه می‌تونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمی‌خواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانه‌ای پیدا می‌کنن، ولی خب من که می‌دونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمی‌تونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.

 

امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفته‌ی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمی‌دونم یادم نیست، فراموشی گرفته‌م. دیشب خواهرم می‌گفت که برنامه‌ی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمان‌بندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه می‌ریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شده‌م، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیه‌ی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.

 

یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیم‌جیم راجع به چی حرف می‌زدیم که بحث رسید به کف‌بینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یه‌کم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کف‌بینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)

 

دیگه الان حس می‌کنم یه‌کم تب هم دارم. فعلا طبق توصیه‌ی اطرافیان، سرخود آنتی‌بیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعه‌ی قبلم که می‌گفتن ویروسیه و تقریبا زمین‌گیرم کرده بود، با آنتی‌بیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتی‌بیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!

 

اینم فال شب یلدام :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

ر ف ی ق

 

صبح که پا شدم، با مامان فرش آشپزخونه و یه روفروشی ۱۵ متری رو بردیم تو حیاط که بشوریم. تا ظهر اونا رو شستیم. بعدش خواهرم اینا اومدن، نهار خوردیم، من یه‌کم خوابیدم و بعد رفتم کمک مامان برای درست کردن شام. خواهرم و شوهرش رفتن بیرون بدون بچه‌ها. تا ما شامو حاضر کردیم و ظرف‌مرفا رو شستم و جمع‌وجور و نماز، برگشتن. منم هم گشنه‌م بود، هم خسته بودم سریع رفتم شام بکشم که سفره رو بندازیم. شوهرخواهرم هی می‌گفت چقد زود؟ یه‌کم صبر کنین خب. منم انگار نه انگار که می‌شنوم :)) غذا رو کشیدم گذاشتم رو اپن که دیدم خواهرم با کیک و کادو از در وارد شد :)) یه لحظه متوقف شدم :) آقا چطوری میشه کسی مثل من سوپرایز بشه؟ اون از پارسال که دکتر و خواهراش سوپرایزم کردن، اینم امسال.

یه‌کم پیش هم جیم‌جیم یه آهنگ برام فرستاد. فکر کردم حتما یه آهنگ در مورد تولده. باز کردم "تو از کجا پیدات شد" امیرعباس گلاب بود 💚 بعدم پیام داد خیلی خیلی به دنیا و زندگی من خوش اومدی *_* آقا جیم‌جیم خییییلی احساسیه، سرشار از احساس، عاطفه، سرشار از شور زندگی و اهل بروز بسیار زیاد این احساس و عاطفه و هیجان. در مقابل من چی‌ام؟ دقیقا ماست! بهش هم گفته‌م تو فکر کن من یه سطل ماستم که توقع زیادی ازم نداشته باشه. همینم حتی پذیرفته و میگه که تو سطل ماست منی! :)) دیشب تو پیام یه حرفی زد که آقا قشنگ یه وزنه‌ی چند تنی رو شونه‌م گذاشت. جیم‌جیم خیلی زندگی سختی داشته. با این ظاهر به شدت بشاش و سرزنده، تو دلش هوارهوار غمه. چندین بار من گریه‌ش انداخته‌م، چند بار هم خودش پیشم گریه کرده. کسی بهش نزدیک نباشه، ممکنه بگه جیم‌جیم و گریه؟ دیشب می‌گفت تا حالا تو هر مدل رابطه‌ای که بوده، احساس می‌کرده بیشتر انرژی از سمت اون میره به طرف مقابلش و حالا احساس می‌کنه من اون حالی هستم که خدا بهش داده! آقا من؟ همین من که ماستم؟ همین من که مقابل اوج ذوقش فقط لبخند می‌زنم؟ همین من که صد بار تو ذوقش زده؟ همین چند شب پیش حین کار یه آهنگی از معین می‌خوند و با همون لحن طنزش خطاب به من می‌گفت "کنارم هستی و اما، دلم تنگ میشه هر لحظه، خودت می‌دونی عادت نیست، فقط دوست داشتن محضه" که من گفتم خیلی هم عادته، یه‌کم بگذره می‌فهمی. یهو انگار روش یه سطل آب یخ خالی کرده باشن. واقعا ناراحت شد. گرچه که با خنده و شوخی، ولی گفت پاشو برو اتاق خودت نبینمت. بارهای زیاد دیگه‌ای هم بوده که نفهمیده و ندونسته جفت‌پا رفته‌م تو احساساتش و بعد راحت ازشون گذشته، ندید گرفته، گذاشته پای شخصیت سردم. حالا من چطور وزن این حرفشو تحمل کنم؟ این همه انرژی که این بشر پای پا گرفتن و ادامه‌ی این دوستی گذاشته، اگه ازش برق می‌گرفتن کل شهرو می‌شد باهاش روشن کرد. فقط امیدوارم همون‌طور که دیشب به خودشم گفتم ارزش این انرژی رو داشته باشم و اگر هم نداشتم، بتونه با گفتن یه بی‌لیاقت راحت ازش بگذره و منم نشم یه زخم رو زخمای قبلش.

اصلا آدم ازدواجی‌ای نیست. اون روز داشتیم درباره‌ش حرف می‌زدیم، گفتم خیلی بهت میاد مامان باشی. گفت  خودمم بچه خیلی دوست دارم. گفتم خب ازدواج کن. گفت چون تو دوست داری خاله بشی، ازدواج می‌کنم. عروسی هم که دوست ندارم، فقط تو رو دعوت می‌کنم. بعدم بچه میارم، خوبه؟ :)) گفتم نه عروسی انقدر پرایوتم که نه، فلانی و فلانی و فلانی رو هم دعوت کن :) ولی خیلی بچه دوست داره، حتی میگه چند سال پیش می‌خواسته همین‌جوری یه بچه بیاره برای خودش بزرگ کنه.

چند شب پیش که بعد از کار تو کوهسنگی نشسته بودیم و داشت درددل و گریه می‌کرد یه بچه گربه اومد نشست بینمون رو نیمکت. هر چی فرستادش رفت، باز برگشت و نشست همون‌جا. میگه اینا تمیز نیستن و دست نمی‌زنه بهشون. ولی فکر کن یه آدم خیلی لمسی و اهل بغل و اینا باشی (که چون ارتباطشو با بقیه دیدم می‌دونم خیلی اینطوریه)، بعد تو یه موقعیت احساسی و گریه و اینا هم باشی، دوستت نشسته باشه کنارت و به جای اینکه بغلت کنه، فقط گوش بده چون اون اصلا لمسی نیست و اصلا هم‌دلی هم بلد نیست، چه حال بدی داره حتما. آخرش شروع کرد ناز کردن گربه. هی حرف زد و گریه کرد و بچه گربه رو ناز کرد. دیگه از بس شبیه دیوار بودم، گفت یه حرفی بهم بزن. اون لحظه می‌خواستم خیلی از چیزهای باارزشم رو بدم، فقط بدونم چی باید بگم. لال شده بودم و ذهنم از هر حرفی خالی بود. خلاصه حتی به درد درددل کردن هم نمی‌خورم. شب بعدش گفت دیشب عاشق بچه‌گربه‌هه شده. می‌گفت امشبم می‌خواد بره بچه‌شو ببینه. با هم رفتیم. گفت به نظرت امشب می‌بینیمش؟ گفتم نع، عمرا. گفت خدایا، تو رو قرآن، واسه کم کردن روی تسنیمم که شده، امشب ببینیمش که دیگه انقدر با قطعیت نگه نع. دور حوض قدم می‌زدیم و منم گربه رو کامل فراموش کرده بودم. یهو دیدیم داره از یه گوشه‌ی حوض آب می‌خوره. یعنی انگار دنیا رو بهش دادن ها! هی می‌گفت خدایا دمت گرم، خیلی حال دادی. اصلا خنده و خوشحالیشو نمی‌تونست کنترل کنه. یه‌کم بچه گربه‌هه رو نگاه کردیم و رد شدیم، ولی حسابی از اینکه خدا خواسته‌شو برآورده کیفور شده بود :)) منم خوشحال شدم از خوشحالیش، از اینکه خدا پوزه‌مو به خاک مالیده بود :)

نه ماه از وقتی با هم آشنا شدیم می‌گذره و من انقدر مقاومت داشتم در مقابل صمیمیت که تازه حدود یک ماهه که تو خطابش می‌کنم نه شما و همیشه بهش خانم فلانی گفته‌م و تا حالا فقط یک بار به اسم کوچیک صداش کرده‌م. با همه‌ی اینا این دوستی انقدر عمق گرفته که باور نمی‌کنم. من که تا الان تو زندگیم دوست صمیمی نداشته بودم، یهو چشم باز کردم و دیدم شده دوست صمیمیم. شده دوستی که داشتنش به مخیله‌م خطور نمی‌کرد، واقعا نمی‌کرد. همیشه می‌دیدم همه دوست صمیمی دارن، رفیق جینگ دارن، هم‌راز دارن، ولی باور داشتم که من هیچ‌وقت نخواهم داشت. الان تو شب تولدم، بعد از بیست‌ونه سال زندگی، یعنی باور کنم این آدمو تو زندگیم؟ برای شماها شاید مسئله‌ی روزمره و ساده‌ای باشه، ولی پیدا کردن رفیق تو زندگی من یه چیزی در حد معجزه است. واقعا این معجزه رو به عنوان هدیه‌ی تولدم از خدا بپذیرم؟ حتی اگه خیلی زود هم عمر این رفاقت سر بیاد، کیفیتش طوری بوده که مزه‌ش هیچ‌وقت از دهنم نره. خدایا مرسی :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

تولد امیرعلی

 

چهارشنبه خواهرم اینا اومده بودن خونه‌مون. به امیرعلی گفتم اجازه بگیره و شب بمونه تا فرداش با هم بریم بیرون. پنج‌شنبه تولدش بود. پنج‌شنبه صبح رفتم بیمارستان و ظهر برگشتم. داشتم از شدت خواب‌آلودگی می‌مردم واقعا. مامان هم حالشون روبه‌راه نبود و سرماخوردگی بعد از کربلا! گرفته بودن. نهار خوردیم و ظرفا رو شستم و خونه رو یه‌کم جمع کردم، چون شب قرار بود مهمون بیاد دیدن کربلایی‌ها. ماشینو از آقای گرفته بودم ظهر برای همین بیرون رفتن. امیرعلی هم هر چند دقیقه نگاه منتظری می‌نداخت بهم که یعنی کارات تموم شد؟ بریم؟ آخرش گفتم خاله من نیم ساعت بخوابم؟ گفت نمی‌دونم :)) طفلک از دیروز ظهرش منتظر بود دیگه. گفتم من نیم ساعت می‌خوابم، بیدارم کن. سه خوابیدم، سه و بیست‌وپنج دقیقه بیدارم کرد، گفت خاله نیم ساعت شد. دیدم پنج دقیقه مونده ولی چیزی نگفتم. بعد گفت خاله، مامان‌جون رفتن بیرون، گفتن بهتون بگم لباسا رو از تو لباسشویی دربیارین پهن کنین. واسه همین پنج دقیقه زودتر بیدارتون کردم :))) کشته‌ی حساب کتابش شدم. یه‌کم بعد راه افتادیم. ظهر پرسیده بود کجا میریم؟ گفتم میریم تظاهرات ببینیم. گفت تظاهرات چیه؟ گفتم همین که مردم یه جا جمع میشن پلیسا می‌زننشون. یهو از دهنم پرید واقعا :)) هدهد خونه‌ی ما بود گفت به‌به، چه خوب تظاهراتو تعریف کردی واسه بچه. سوار ماشین که شدیم، گفتم نمیریم تظاهرات ببینیم، میریم شهر کتاب، شما کادوی تولدتو انتخاب می‌کنی می‌خریم. بسیار بچه‌ی درونگراییه. احساساتش تو ظاهرش معلوم نیست. تعجب نکردم که هیچ بروز احساسی ازش ندیدم. فقط گفت باشه :)) جیم‌جیم همیشه میگه من دقیقا همین‌طوری‌ام. شاید امیرعلی به من رفته باشه. اونجا که رسیدیم مستقیم رفت قسمت لوازم تحریر. من قصد اصلیم این بود که چند تا کتاب برای خودش انتخاب کنه، ولی خودش قصد دیگه‌ای داشت. یه دستگاه منگنه و سوزناش و یه آبرنگ و یه مداد قرمز خریدیم. آخرش گفتم می‌خوای کتابارم نگاه بندازیم؟ همین‌طور که داشت می‌رفت، بدون اینکه یه لحظه وایسته، گفت نه، لازم نیست :') از تو مسیر یه کیک هم خریدیم و بعد رفتیم خونه‌ی خودشون. خواهرم هم براش کیک درست کرده بود. خواهرش، فاطمه سادات، فهمید ما کجا بودیم، سرسنگین شد و داشت کم‌کم می‌رفت قهر که گفتم تولد تو هم یک ماه دیگه است و از الان می‌تونی فکر کنی که چی دوست داری بخری. یه‌کم اخماش وا شد :) شبو همونجا موندم و تو حیاط خوابیدم و ستاره تماشا کردم. آخ که چقدر ساله که دیگه ستاره نمی‌بینیم تو آسمون. آخر شب امیرعلی اومد گفت خاله امروز خیلی روز خوبی بود. عاشق شهر کتاب شده. صبح جمعه برگشتم دیدم مامان حالشون خوب نیست. راهیشون کردم برن درمانگاه و خودمم سوپ درست کردم تا برگردن. شب بقیه رفتن مهمونی، من نرفتم. خواستم یه فیلم ببینم، ولی فیلمی که داشتم ترسناک بود و تو مود ترسناک نبودم. نت هم قطع بود نمی‌شد دانلود کرد چیزی.

 

  • نظرات [ ۶ ]

چرا عاقل کند کاری؟

 

آشپز گفت نخود و لوبیا قرمز و لوبیا چیتی رو امشب و ماش رو فردا صبح خیس کنین. گفتیم باشه. نشستیم پاک کردیم و همه رو ریختیم تو یه قابلمه‌ی بزرگ و بردیم تو حیاط و شیر آب رو باز کردیم که یکی گفت یه زنگ به آشپز بزنین بپرسین همه رو با هم باید خیس کنیم یا جدا؟ و آشپز فرمود خیر، نخود باید چهار ساعت، لوبیا قرمز دو ساعت و لوبیا چیتی یک ساعت بپزن و حالا خاندان رو بسیج کنین که همه رو جدا کنن. بدین گونه شروع کردیم به جدا کردن نخودلوبیا که اول کار آسون و سریعی به نظر میومد، ولی وقتی دیرزمانی گذشت و گردن‌هامون درد گرفت و سرمونو آوردیم بالا و دیدیم اون تپه از جاش تکون نخورده و همانست که بود ترس برمون داشت. ولی ما پایمردی کردیم و همه رو تا ساعت یک شب نگه داشتیم و بالاخره یک شب تمومش کردیم. حتی بابو هم لوبیا قرمز جدا می‌کرد، چون چشمش خوب نمی‌دید و نمی‌تونست نخود و لوبیا چیتی رو تشخیص بده. این آخراشه تقریبا:

 

 

اینم جناب ببعی و قصاب. من هیچ‌وقت دلشو نداشتم تا آخرش بمونم و فقط در حد یک بار دیدن میرم پیشش و سریع در دورترین نقطه‌ی خونه گم میشم که چیزی نبینم و نشنوم.

 

 

  • نظرات [ ۹ ]

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

ساعت چهارونیم صبح پا شدیم. نماز خوندیم. چایی خوردیم. من یه‌کم صبحانه خوردم. ظرف‌ها رو شستم و آشپزخونه و خونه رو جمع کردم. اسنپ گرفتم و راه افتادیم. کجا؟ رفتیم این حاج خانومو بیاریم تو این دنیا :) :

 

 

 

و بدین ترتیب من چهار تا خاله شدم :)

خوابم آید همی. بعد از بستری کردن هدهد، رفتم کلینیک. ساعت یک از کلینیک رفتم بیمارستان. سر راه سه تا ساندویچ هم خریدم برای خودم و مامان‌بزرگ‌ها که بیمارستان بودن. به محض اینکه رسیدم خواهرمو از اتاق عمل آوردن بیرون. کمکی می‌گفت یکی از همراهی‌ها که زور داره بیاد کمک کنه تخت مریضو عوض کنیم. گفتم من میام. گفت نهههه، تو؟ تو نیا، نمی‌تونی! O_O آخه من نتونم مامان‌بزرگ‌ها می‌تونن؟ مریضو منتقل کردیم و بعدم من باهاش رفتم تو بخش. نهار همراهی رو گذاشته بودن. قیمه بود. اونو خوردم ولی سیر نشدم :| بعد ساندویچ خودمم کامل خوردم :))) مامانا رو فرستادم برن خونه، زنگ زدم خواهر بزرگم اومد. نماز خوندم. جامو با خواهرم عوض کردم و اومدم کلینیک. الان هم منتظر نشستم که بیمارم بیاد. امیدوارم حداقل پنج شیش ساله باشه. خسته‌تر از اونم که امشب گریه‌ی دو تا بچه رو تحمل کنم. (الان که پست رو تکمیل کردم تست اولو گرفتم. هفت ساله بود، ولی تخس و شیطون. بچه‌ی دوم هم نیومده. سه سالشه و با حساب تاخیرش، تا ده اینجا تشریف دارم حتما :|)

ولی دختره‌ی ورپریده، از الان خودشو تو دلم جا کرده. خدا رو شکر. چقدر خداخدا کردیم که دختر بشه :)

 

+ اینم اون اتفاق خاص که گفتم امروز قراره بیفته :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

ولی کارگریم دیگه

 

عصر به مامان میگم "ماااماااان چرا هیچ‌کس به من تبریک نمیگه؟" مامان بعد از چندی تفکر خیلی جدی میگن "عههه، روز کارگره؟" :||| :)))))))

 

#ما از خاکیم و به خاک برمی‌گردیم :)

 

میگم روز کاررررگرررر؟؟؟ من کارگرم؟ میگن خب چه روزیه؟ همه جا زدن روز کارگر مبارک دیگه!

 

  • نظرات [ ۱۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan