به عنوان هدیهی روز مهندس، این پست رو با صدای بلند برای دو تا مهندس منزل قرائت نمودم، باشد که رستگار شوند :)
- تاریخ : جمعه ۶ اسفند ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۲۱
- نظرات [ ۸ ]
به عنوان هدیهی روز مهندس، این پست رو با صدای بلند برای دو تا مهندس منزل قرائت نمودم، باشد که رستگار شوند :)
دیشب هم از اون شبا بود! مثلا یلدا... مامان و آقای رفته بودن مهمونی، داداش کوچیکه خونه آبجی، داداش بزرگه خونه خودش، مهندس شهرستان. من و آبجی هم تو خونه بدون هیچگونه آذوقهای! مخلفات یلدا و حتی شام پیشکش، دریغ از یه تیکه نون که لااقل "نونپنیرچاییشیرین" بخوریم. طوری که تا وقتی داداش برگشت و رفت واسمون ساندویچ آورد، بخاطر افت قند سرگیجه گرفته بودم! شایان ذکر است که هی من به آبجی میگفتم گشنمه، هی اون به من میگفت برو از بیرون یه چیزی بیار بخوریم و دو نفری کماکان جلوی تلویزیون ولو بودیم!
این تصویر خوشمزه که مشاهده میکنین مربوط به امشب و نوآوری بنده است! معجونی از چیتوز، چیپف، چیپس! و کرانچی پنیری که برخلاف آرای اکثریت (یعنی همه بجز خودم) با هم قاتیپاتی کردم و باز برخلاف نظر اکثریت خیلی هم خوب بود! سلولهای چشاییشون از کار افتاده بابا...
تصویر پایینش هم هدایای بنده به متولدینی که قبلا عرض کردمه. در ازای شش عدد هدیهی پوشاک :/ و یک عدد کیف :| که دریافت کردم، اینا رو خریدم. کتابا رو قبلا نخونده بودم و همینجوری ییهو خریدم و الان که میبینم موضوع یکیشون با شخصیت شخص مذکور نامتناسبه و مجبورم یکی از کتابایی که چند وقت قبل برای خودم خریدم رو جایگزینش کنم. البته حساسیت رو کتابام ندارم، یه بار بخونم راحت میتونم بدمش به کسی.
ولی انصافا کتاب خیلی گرونهها! همین ریزه پیزهها رو به زور تونستم بخرم، والا! آدم شغل از دست داده رو چه به هدیه!
تیتر: تفألی که امشب زدیم و کاملا بیربط بود! فک کنم زمینهی کاری حافظ منحصر به حوری و پری و می و ایناست. در بقیهی زمینهها توصیه میکنم به سعدی رجوع کنین، خوب نصیحت میکنه!
خیلی جالبه ها. اصلا حس نمیکنم تغییری تو روزمرهام ایجاد شده! یعنی درمانگاه اینقدر کمرنگ بوده تو زندگیم که الان نرفتنش رو متوجه نمیشم؟ فک نکنم. بیشتر بنظرم برمیگرده به اینکه من خیلی خیلی زود با شرایط کنار میام. البته اگه بخوام معمولا میتونم شرایط رو تغییر بدم...
جمعه تولد شمسی و امروز تولد میلادی منه! پست قبلی گفته بودم که هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشده، ولی وقتی رفتم تقویم رو نگاه کردم، دیدم اووو وهههه! تو سالهای مختلف تولدم با عید غدیر و عید فطر و ولادتها و شهادتها و... مصادف شده و خودم نمیدونستم!
دیشب یه تولد خونوادگی کوچولو گرفتیم. خونوادهی دایی و داداش و آبجی اومدن و منم یه کیک دو طبقه و یه کیک یه طبقه پختم. البته نگفتیم تولده، همینجوری مثلا بود;)
امروزم دوستان جان میان. یه کیک هم امشب واسه اونا پختم. این یکی خیلی خوب شده. رزت تزئینش کردم. این مهمونی هم قرار نبود تولد باشه. سرویه و کبری از وطن برگشتن، قرار شد اکیپ شیش نفرهمون یه دورهمی بذاریم. میخواستیم بریم حرم و بعدشم نهار و اینا که من عکس تولد گذاشتم رو پروفایلم! و اینگونه شد که شد. تا همین الان که دقیقا معلوم نیست ظهر میان یا عصر. اگه ظهر بیان تهچین و سالاد درست میکنم. یه تزئین قشنگ و راحت از تو پاپیون پیدا کردم واسه سالاد، میخوام همونو امتحان کنم:)
تو خانواده ما تولدامون خیلی به هم نزدیکه. به این صورت که تولد من و زنداداش به صورت همزمان ۲۶ آذره، خواهرم شب یلداست، اون یکی خواهرم ۴ دی تولد عیسی مسیحه، داداشم ۱۳ دیه، شوهر خواهرمم نمیدونم چندم دیه! آدم نمیدونه باید برای کی کادو بگیره! یعنی میدونه ولی این تعداد کادو یه جا خو پولای آدم ته میکشه! آخه پدر و مادر ما به این نکته اصلا توجه نداشتن آیا؟؟؟ حالا منِ بیکارِ بیپول چجوری این کادوها رو پس بدم؟
جمعه تولدمه! هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشد. امسال فقط یک روز اختلاف داره با ولادت پیامبر (ص) و امام جعفر صادق (ع). خوب هیچ وقت هم تولد نگرفتم برای خودم. فقط برای بچه کوچولوها تولد میگیریم ما... ولی کادو معمولا میگیرم. امسال شاید واسه خودم کیک هم بپزم;) پریشب یکی پختم و تزئین کردم که مثلا تمرین کرده باشم که تقریبا خوب دراومد.
چند روزی هست هی میخوام رولت خرما درست کنم نمیشه... هی این دست اون دست میکنم. دیروز هم که یک عالمه برف اومد و صبح تا شب تو خونه بودیم، چون همسایهمون مهمونیشو خونه ما گرفته بود! شب ولی رفتیم حیاط بالا برفبازی.
الان تو راه دانشگاهم واسه کارای فارغالتحصیلی، ولی برفا اکثرا آب شدن، کاش دیروز جمعه نبود دیروز میرفتم.
دیشب سرویه پیام داد که اومده مشهد، اونم واسه فارغالتحصیلی. بارداره سه ماهه. همیشه میگفت به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه میارم!
چقد این زوجهای جوون تو سرما و برف و اینا جالب میشن، زمین بعضی جاهاش سره، خانمها همچین به آقایون میچسبن و یواش یواش راه میرن که بیا ببین. مطمئنم آقایونم خوششون میاد:)
اون روز یه نذر کوچولو داشتیم، یکم بردم واسه همون خانم همسایه. در زدم یه آقایی اومد دم در که خیلی وضعش خراب بود و معلوم بود داره میکشه، خیلی هم بوی بدی میداد. گفت خواهرم نیست، بعدا خودش میاد! فکر میکنم دروغ گفت و برادرش نبود، ولی به کسی چیزی نگفتم. نمیدونم کار درستی کردم یا کار غلطی؛ ولی میترسم تو این سرما بیخانمان بشن یا اینکه دیگه مامانم کمکش نکنه... حتی همون آبجوش یا گاهی غذا هم شاید دلشو گرم کنه.
چقققدر ذرت مکزیکی بدبوئه!!! این مغازههایی که اینو دارن چطور بقیه جنساشونو میفروشن؟ مگه کسی میتونه از جلو این مغازهها رد شه؟
الان داریم از زیرگذر حرم رد میشیم و بعدش باید پیاده شم... تا اتوبوسی دیگر بدرود...
قضایای تلگرافی:
تصمیم قاطع داشتم ۲۷ برم کلاس یوگای آستان قدس رو که موسسه معتبری هست ثبتنام کنم، اما صبح مامان هولهولکی بیدارم کردن که بدو بریم خونه آبجیت، وقتشه:)
تو اورژانس بیمارستان استاد "ت" رو دیدم که راستش یه کوچولو (خیلی کوچولو) برامون پارتیبازی کرد و من اصلا قصدم از آشنایی دادن این نبود. البته کار ایشون هم هیچ تأثیری در روال کار ما ایجاد نکرد و ما کاملا مثل بقیه پذیرش شدیم.
تولد نیمهشب ۲۷ مهر:):) دختری همنام من که کلی با اسمش مخالفت کردم، ولی کو گوش حرفشنو!
صبح فردا فهمیدم عامل زایمان و اِدِش دو تا از همکلاسیهای خودم بودن که یک ترم عقب افتاده بودن:) حالا خر بیار و شیرینی بار کن!
مهندس جهت مشتلق خبر خوش، واسم شارژ فرستاد:)
برهی ناقلا خواهرش رو دوست داره و فعلا ازش حسودی ندیدم.
وروجک زردی گرفته.
مامان قراره امشب از تیمار مریض برگردن انشاالله.
آشپزی سخت نیست، اینکه به نتیجه برسی بالاخره چی بپزی سخته! قسمت فکر کردن برای نوع غذا همیشه به عهدهی مامان بنده خدا بوده... قسمت آشپزی هم گاهی مامان گاهی ما... این چند روز قسمت مامان هم به ما و بیشتر به من محول شده بود:) حالا ظهر چی بپزم؟؟؟
نتم تموم شده و با نت مودم هم حال اومدن ندارم. ته موندهی حقوقم رو هم دیروز خرج کردم با خوشحالی:) تا ماه بعد نت نخواهم داشت همچنان.
عاشورا عصر و شب شیفت بودم که ضد حال بود. فکر میکردم کلا نمیشه برم دستهها رو ببینم ولی رفتیم، بعد آقاجون رسوندنم. خیلی دوست داشتم دستهی هموطنها رو ببینم که دو تا خوبش رو دیدم. اینا اصلا طبل و سنج و حتی زنجیر ندارن. صرفا سینه میزنن. از طبل و صداهای بلند و اکثرا اصوات جوگیرانه و... خوشم نمیاد. سینه هم برای حفظ نظم و وحدت!
بر خلاف تمام عصرهای کاریم، درمانگاه عاشورا فوق شلوغ بود. انگار همه بجای عزاداری مریض شدن اومدن درمانگاه! حتی از شبهای شلوغ دکتر ع هم شلوغتر بود.
قصد بین الحرمین داریم برای اربعین، خانوادگی. انشاالله خدا قسمت کنه. من تا حالا نرفتم و مهندس، بقیه رفتن. فردا میرم دنبال ویزا و کاراش انشاالله.
کلی خوش گذشت. یک عالمه برف شادی تنفس کردیم و خفه شدیم از سرفه! کیک موز و گردو با عکس بره ناقلا خیلی خوشمزه بود. با اینکه جشن خانوادگی و کوچیک بود ولی زیاد کاسب شد این بره ناقلا. بعضیاشو مامانش گذاشته کنار فعلا نمیده بهش، منم موافقم:)
صبح با مامان پتوی مهندس رو شستیم. پر از موی بلند بود. به مامان میگم این مهندس چرا موهاشو جمع نمیکنه که نریزه رو پتوش؟؟؟ :)))
این ترم خونه گرفتن با دوستاش به خیال اینکه ارزونتر از خوابگاه دربیاد؛ زهی خیال باطل.
یه درخواست کار دادم واسه یه شهر نزدیک شهر مهندس. اگه قبول بشم از اول 2017 شروع میشه. چهار روز در هفته است و یه جورایی زندگی مستقل به حساب میاد. تا سه ماه دیگه منتظرم وقت مصاحبه واسم بذارن. مشتاقم واسه قبول شدن.
نظر به اینکه عکسهای گرفته شده از کیک حذف شدن این عکس رو از یه عکس دیگه کات و ادیت کردم و اکنون یه عکس بدقواره بیکیفیت رو میبینید شما. اون پایینش هم اگه دقت کنین جای چند تا ناخنک زدن میبینین که خودشون! وسط مراسم بیتفاوت نسبت به بقیه از کیک میچشید.