مونولوگ

‌‌

عید همه مبارک

 

اللهم اهل الکبریاء و العظمه...

 

 

 

 

:)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

تشییع

 

دیروز رفته بودیم تشییع جنازه‌ی یکی از اقوام دور. شب شهادت امام علی، شب قدر دوم، فوت کرده بود. به قول داداشم به همه یه‌جوری فهمونده شد که بنده خدا، متوفی، حالش خوبه و کارش درسته. عبارت "اللهم انا لانعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا" رو که میگن برای درگذشتگان بگیم رو بارها و بارها در طول روز گفتم، اونم با اعتقاد راسخ. روحانی بود. یه آدم کاملا معمولی بود. ولی هرچی فکر می‌کردم و بقیه هم همین‌طور، جز حرکات و رفتار و اخلاق خوب چیزی ازش به یادمون نمی‌اومد. مامان و عسل که با میت حرم هم رفته بودن، می‌گفتن چند تا تابوت بود اونجا، ولی مردم غریبه بدون اینکه کسی چیزی بگه، میومدن تو صف نماز میت این بنده خدا می‌ایستادن. آقای هم که برای کارهای ترخیص و تغسیلش رفته بودن، می‌گفتن کارهای اینجوری معمولا یه گیری توش میفته، ولی مال این بنده خدا با اینکه روز تعطیل رسمی هم بود، ولی خیلی راحت و سریع پیش رفت. برای تشییعش هم جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. من مدت‌هاست نسبت به مرگ سر شدم و با خبر مرگ کسی احساس خاصی پیدا نمی‌کنم، ولی برای این بنده خدا هم شوکه شدم، هم بارها گریه کردم. یه چیزی که این مواقع اذیتم می‌کنه، اینه که چطور جلوی گریه‌ی خودمو بگیرم. مثلا خواهرزاده‌ش گریه نمی‌کنه، پسرش گریه نمی‌کنه، من که سال‌به‌سال نمی‌دیدمش و نسبتمون انقدری دوره که اصلا نمی‌دونم چه‌کاره‌م هست، شرشر اشک می‌ریزم. یه‌جورایی خجالت می‌کشم. تا حالا دو سه باری این موقعیت برام پیش اومده.

رفت و برگشت با مهندس، با موتور رفتم. مسیر رفت آروم می‌رفت، ولی برگشت مثل همیشه با سرعت و لایی‌کشان! رفت اصلا بهم حال نداد و خوش نگذشت و یه‌جوری انگار اصلا موتورسواری نکردم، ولی برگشت خیلی خوب بود :)) فهمیدم منم دست‌کمی از برادران گرام ندارم و الکی نباید بگم آره من مخالف این مدل رانندگی خطرناک هستم و فلان، چون معلومه که نیستم :| هروقت گزینه‌ی موتور و ماشین همزمان وجود داشته باشه، من همیشه موتور رو انتخاب می‌کنم و دلیلش هم همین هیجانشه :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

من خود آن سیزدهم که همه عالم از من به‌درن

 

دیروز رفتیم میامی باااز هم :)) تو راه حرف این شد که سر و ته ما رو بزنن از میامی سر در میاریم؛ گفتم بچه که بودیم هی به مامان و آقای غر می‌زدیم که ای بابا، همه‌ش میامی! حالا خودمون که بزرگ شدیم هم که می‌خوایم بریم بیرون، کلی گزینه رو بررسی می‌کنیم و تصمیم هم می‌گیریم، آخرش موقع راه افتادن میگیم کجا بریم؟ میااامی :)))

از بازارچه‌ش برای امیرعلی و محمدحسین ماگ خریدم، برای فاطمه سادات که خودش تو بازارچه باهامون بود، یه قوری چینی مینیاتوری و دو تا لیوان شیشه‌ای مینیاتوری :) لیوانا نمی‌دونم، فکر می‌کنم برای بازی‌ان، ولی قوری برای زعفرونه و این بچه به عنوان اسباب‌بازی انتخابش کرد :)

بعد نماز گروهان گوچیکمونو هدایت کردم به سمت بزنگان :) همونجایی که اتفاقی با مامان و آقای و حجت کشفش کردیم و آب داره و دو بار قبلی هرچی رفتیم به دریاچه‌ش نرسیدیم. این بار که کلا اوایل مسیر توقف کردیم و بساط جوج رو برپا کردیم. یه هندونه هم خودم شخصا خریدم از میامی و اونجا خوردیم و عجب شیرین و سرخ بود. البته به فروشنده گفتم یه خوبشو بده، خودم انتخاب نکردم :) در کل خوب بود، خوش گذشت. فقط جای مامان و آقای خالی بود.

امروز مثلا قرار بود بریم پیشواز ماه رمضون، ولی نرفتیم. مامان آقای رفتن سیزدهشونو به‌در کنن. منم صبح بعد نماز رفتم بیمارستان و در کماااال تعجب و تحیر و شگفتی تا هشت‌ونیم کار هر دو بیمارستان تموم شد و بدو بدو برگشتم وسایلمو گذاشتم خونه، پفک و آبمیوه و شکلات و تخمه و آجیل برداشتم و رفتم سینما ^_^ روز صفر رو دیدم. داستان دستگیری عبدالمالک ریگیه. با اینکه آخر داستانو می‌دونستم، ولی یه جاهایی احساساتی شدم :') یه جاهایی هم دلم گرفت. کلا خوبه فیلمش، توصیه می‌شود. دوست داشتم یه فیلم دیگه هم ببینم، ولی هر چی لیست فیلما رو بالا پایین کردم، شاید از دیروز ده بار با فاصله، دلم راضی نشد هیچ کدومو برم ببینم. بابا یه فیلم درست‌درمون هم بذارین دیگه واسه ما از سیزده‌به‌درجامونده‌ها، مرسی، اه :)

بیرون اومدم، کلا دو تا مغازه اون اطراف باز بود، جایی که همیشه غلغله است. رفتم تو یکیشون و یه ساندویچ مرغ با سس اضافه زدم بر بدن و برگشتم خونه :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

این روزها

 

دو روز قبل آف بودم مثلا، ولی تمام مدت مشغول شیرینی پختن و خونه‌تکونی دقیقه نودی. کف دستام درد می‌کنه از بس آشپزخونه رو سابیدم. جالبه، تا حالا کفِ‌دست‌درد نشده بودم :)) امسال نشد خونه رو بتکونیم درست حسابی. مامان پرده‌ها و بالش‌ها و کوسن‌ها و حموم‌دستشویی رو شسته بودن، منم دیشب آشپزخونه رو تا جایی که وقت و توان داشتم سابیدم. مونده کمدها که به حول و قوه‌ی الهی امروز بتونم جمعشون کنم.

امروز صبح اولین شیفت مستقلمو رفتم. بیمارستان خلوت بود طبق انتظار. ولی چون همه می‌خوان یکِ یکِ چهارصدویک زایمان کنن، فردا بخش غلغله خواهد بود ^_^ از امروز زیاد راضی نبودم و حس بد نارضایتی از صبح باهامه. هر کاری هم می‌کنم از ذهنم نمیره بیرون. هفته‌ی پیش مشاور بهم گفت کمال‌گرام. فکر نمی‌کردم به همچو منی بگن کمال‌گرا. ولی از هفته‌ی پیش که رو خودم دقیق شدم، دیدم هر جا کارم بیست نبوده، حالم بد بوده. اینکه اولین شیفتم که عالی نبوده، مثل یه کابوس تو بیداری از صبح باهامه و هی میگم چرا بهتر نبود، یه‌کم غیرطبیعیه. آدمای طبیعی انقدر فاجعه‌سازی نمی‌کنن از وقایع. با خودم حرف می‌زنم، حرفای منطقی که میشه به یه آدم تازه‌کار گفت: "روز اولت بوده. طبیعیه. کم‌کم راه میفتی. همین الانشم از خیلی‌ها جلوتری. کار اشتباهی نکردی، فقط عالی نبودی. لازم نیست همیشه عالی باشی. به خودت سخت نگیر. زندگیت فقط همین یک بعده که انقدر تو ذهنت پر رنگش کردی؟ و...". ولی کله‌ی خرابم اصلا گوش نمیده و ببخشید به زر زدن ادامه میده.

این اواخر انقدر سرم شلوغ بوده که نه تنها لباسی برای عید نخریدم و یا آماده نکردم که حتی از لباسای موجود هم چیزی در نظر نگرفتم. یعنی کلا بهش فکر نکرده بودم که بخوام برم مهمونی چی بپوشم. بعد از بیمارستان داشتم صبحونه می‌خوردم، یهو یادم اومد اگه عصر یا شب بخوایم بریم جایی من حتی جوراب شسته هم ندارم!!! مانتو؟ روسری؟ چادر؟ وااای، چادرمم نشستم که! چادر نو دارم، ولی چادر ساده است و براش کش ندوختم هنوز، بدون کش نمیشه پوشید. خلاصه در شلوغ‌ترین حالت ممکن قرن رو تحویل دادم و در هپلی‌ترین حالت ممکن قرن جدید رو تحویل گرفتم. دیشب چهار پنج دقیقه به تحویل سال، دستمالی که داشتم باهاش اجاق گاز رو تمیز می‌کردم گذاشتم کنار، اومدم نشستم جلوی تلویزیون، کنترل به دست شبکه‌ها رو جابجا می‌کردم تا از یه برنامه‌ای خوشم بیاد. آخرش گذاشتم رو همون شبکه‌ی یک بمونه و امیدوار بودم اون آهنگ دیری‌دی‌دیری‌دیرین سال تحویل و اون بمبی که منفجر میشه رو پخش کنه و کرد. بعدم که مثلا در آرامش سال تحویل شد، رفتم بقیه‌ی گاز رو تمیز کردم :))

 

+ کمدها هم مرتب شد و تامام :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

پیاده‌روی آخر یا ماقبل آخر

 

شنبه روز آخریه که میرم مطب (به حول و قوه‌ی الهی). با اینکه با این کارم اوکی بودم و دلیل بیرون اومدنم چیزی جز کار و همکاره، ولی خب ثانیه‌شماری می‌کنم برای یکشنبه. علتش هم اینه که از انتظار و بلاتکلیفی بیزارم. ترجیح من اینه که تمام کارهامو ضربتی انجام بدم. ولی متاسفانه بعضی کارها مثل این دو تایی که الان توشون هستم نیازه که یه مدت نسبت طولانی زودتر کارفرماتو مطلع کنی که نیروی جدید بگیره که کارش لنگ نشه. منم که مسئولیت‌پذییییر! یادمه اون جاهای قبلی، امروز تصمیم می‌گرفتم بیام بیرون، می‌رفتم سر کار و می‌گفتم من از فردا نمیام ^_^ چقدر این روش باب طبع منه. الان نه تنها برای یکشنبه، بلکه برای ماه رمضون هم لحظه‌شماری می‌کنم. چون کار ۲ رو هم قرار شد تا اول ماه رمضون برم.

من شبا که از مطب برمی‌گردم، یه مسیر بیست دقیقه‌ای رو پیاده میام تا مترو. همیشه این پیاده‌روی رو دوست داشتم. البته دوست داشتم در آرامش و دِلِی دِلِی برم مسیرو، ولی خب هر چقدر سعی می‌کنم بعد از چند دقیقه به خودم میام می‌بینم دارم از نفر اول مسابقه‌ی دومیدانی هم جلو می‌زنم :| ولی به‌هرحال خوبه. شنبه معلوم نیست با اتوبوس و مترو برم یا با ماشین. فلذا معلوم نیست فرصت آخرین پیاده‌روی رو داشته باشم یا نه. فلذای‌فلذا دیشب به چشم آخرین پیاده‌روی بهش نگاه کردم. اهل خاطره‌سازی و یادگاری و این حرفا نیستم، نمی‌دونم چرا چند تا عکس از جاهایی که این مدت برام بولد بودن گرفتم.

 

لباس‌فروشی تو این مسیر یه هفت هشت ده تایی هست. ولی من فقط و فقط از لباسایی که این مغازه تن مانکناش می‌کنه خوشم میاد. اصلا هرچی این دو تا می‌پوشن، عجیب با سلیقه‌ی من هم‌خوانی داره. به نظرم برم بهشون فرصت آشنایی بدم. این دفعه کمتر از هر دفعه‌ای طی این یک و نیم سال طبق سلیقه‌ی من پوشیدن، ولی خب یه بار اشکال نداره :) حالا همیشه سمت راستیه بهتر می‌پوشید، این دفعه سمت چپیه بهتره. الان موندم اول به کدومشون پیشنهاد بدم :)))

 

این گل‌فروشی یک عالمه گل گنده گنده داره :) دکورش و اینکه توش خیلی پره و بیرونشم خیلی پره رو دوست دارم :) البته قبلا چراغ‌های رنگی نداشت بهتر بود.

 

این شیرینی‌فروشی نسبت به بقیه‌ی شیرینی‌فروشی‌های کله‌گنده و اسم‌ورسم‌دار همین راسته خیلی کوچیک و نقلیه، ولی چون برخلاف اونا ویترینش جلو چشم آدمه دوستش داشتم :) هر شب چند ثانیه‌ای جلوش مکث می‌کردم و به کیک‌هاش نگاه می‌کردم :) البته من هم از اون اسم‌ورسم‌دارها شیرینی و کیک خریدم، هم از همین نقلیه. کیفیتاشون تقریبا یکیه، ولی این به نظرم قیمتاش گرون‌تر اومد :) عکس رو حین حرکت و مثلا یواشکی گرفتم :)) کنار این شیرینی‌فروشی یه کافه و یه جگرکی و آبمیوه‌بستنی هست که تو پیاده‌رو صندلی و آلاچیق گذاشتن و همیشه کلی دختر و پسر توشونه. فلذا مکث من جلوی این مغازه که خودم احساس می‌کنم چند ثانیه است، در واقعیت حتی چند صدم ثانیه هم نیست :)

 

اینجا هم از خلوتش و اینکه جای نشستن داره (که هیچ‌وقت حتی مکث هم نکردم توش) و نورپردازیش خوشم میاد. گاهی یه اکیپ دختر یا پسر یا دخترپسر اینجا یا اون یکی سمتش جمع شدن حرف می‌زنن. گاهی هم یه اکیپ دختر این سمت و یه اکیپ پسر هم اون یکی سمت. راستیتش این خیابون یکی از خیابونای بالای شهره و اسمشم زیاد خوب در نرفته :) این راسته همیشه پر از کلی دختر و پسره و حتی دو بار دو تا ماشین برای من! سر تا پا پوشیده در چادر مشکی هم بوق زده‌ن! ان‌شاءالله که می‌خواستن آدرس بپرسن و با خودشون هم فکر کردن که لابد هندزفری تو گوششه، وگرنه دلیلی نداره یه دختر ساعت ده شب به بوق یه شاسی‌بلند بی‌اعتنایی کنه.

 

اینم از سوپری زیرگذر مترو خریدم که تو مترو بخورم :) نصفشو تو ایستگاه خوردم، قطار خلوت نبود و بقیه‌شو بردم خونه خوردم :)

 

 

+ اینجا مشهدی فکر نکنم کسی باشه، ولی اگه هست یا کسی با مشهد آشناست، فهمید این کدوم خیابونه؟

 

  • نظرات [ ۹ ]

روز

 

الان اومدم سوار BRT بشم، مأمور کارت هی می‌گفت خانم خانم کارت بزن! تعجب کردم. هیچ‌وقت دنبال آدم راه نمیفته که کارت بزنیم، مخصوصا که من از پنج کیلومتری کارتم آماده تو دستمه و می‌بیننش. چند بار که گفت برگشتم بگم خب باباااا، بذار اگه سوار شدم و این وامونده رو نزدم بعد شروع کن. بعد دیدم داره خودشو می‌کشه میگه خانم خانم کارت نزن، رایگانه :))) اول یه نگاه ؟طورانه کردم و بعد چند ثانیه گفتم آها :) خلاصه که عید شما مبارک :)

جالبیش می‌دونین کجاست؟ سرویس‌دهی فقط واسه خانما رایگانه، گرچه به نظرم منصفانه‌تر اینه که برای آقایون رایگانش می‌کردن =)) با این قیمتای گل و هدیه و اینا، واقعا فشار میاد به بندگان خدا :)

 

عیدتون مبارک، بفرمایید پشمک :)

 

انقدر حرف نگفته و حرف نگفتنی تو کله‌م جمع شده که فک کنم چند کیلویی به وزنم اضافه شده. کامنت‌های جواب‌نداده هم تبدیل شده به مانع مضاعف که هر وقت میام اینجا نتونم پست جدید بذارم. واقعا ببخشید، من بی‌ادب نیستم، ولی این روزا حرف از دهنم نمیاد بیرون. بعضی روزا مثل امروز که دیشب دوازده خوابیدم، صبح مجبورم یه لیوان بزرگ قهوه دم کنم و بریزم تو کاسه و بشقاب که زود سرد بشه، چون نعلبکی جوابگو نیست و بعد سر بکشم تا خوابم بپره و تا شب دووم بیارم. این روزا سعی می‌کنم نیمرو، این صبحانه‌ی موردعلاقه‌مو فقط تند تند قورت بدم و به حالت تهوعم محل ندم که تا شب بتونم سر پام وایسنم. ولی مسأله اصلا جسمی نیست. اصلا گرسنگی یا کم‌خوابی یا خستگی مطرح نیست. حالا هرچی. ولی دارم از مطب میام بیرون. یعنی کدوم دیوونه‌ای امروز میره روپوش نو می‌خره و می‌پوشه، بعد فرداش، دقیقا فرداش استعفا میده؟ خب معلومه، من! این آنی بودن تصمیم رو تأیید می‌کنه و وقتی بهتون بگم که وقتی چهارشنبه رفتم سر کار، بعد از یکی دو ساعت تصمیم گرفتم که ولش کنم و دو سه ساعت بعدش به دکتر اعلامش کردم (و اگه مریض نداشت، همون موقع که تصمیم گرفتم اعلام می‌کردم) حرفمو باور می‌کنین. بله، من یه آدم صفر و یکی‌ام، یه آدم ضربتی، آدم یک‌دفعه رها کردن و البته آدم هیچ‌وقت پشیمون نشدن، حداقل تا الان. یه مدت دیگه هم باید برم که به یکی آموزش بدم کارمو و روال و روتین رو، بعدش تمام. کار دومم رو هم تا آخر سال بیشتر قول ندادم و اونم تموم میشه، یعنی امیدوارم. بعد من می‌مونم و حوضم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

غافلگیری

 

امشب رفتم مطب. از آسانسور که دراومدم، با وجود ماسک و با وجود فاصله بوی گل احساس کردم. رفتم تو، رفتم تو اتاقم، دیدم یه دسته گل و یه بسته‌ی کادویی رو میزه. بعدم کیک و دو تا کادوی دیگه رسید. اصلا، حتی یک ذره هم به فکرم خطور نکرده بود که ممکنه با این صحنه یا مشابهش مواجه بشم. چون اصلا تاریخ تولدمو لو نداده بودم که. من نه قرارداد دارم با کسی، نه مدرک شناسایی به دکتر نشون دادم، نه کپی دستش دادم نه هیچی. پنج سال هم هست دارم باهاش کار می‌کنم. امشب فهمیدم خواهرشوهر و جاری دکتر، رئیس یکی از شعب یکی از بانک‌ها و کارمند یکی دیگه از بانک‌ها هستن. بعد برای سورپرایز کردن من، به همین راحتی، با استفاده از شماره کارت بانکیم که حقوقمو بهش واریز می‌کنن، اطلاعات منو از اون بانک‌ها گرفتن! ضمن یادآوری اینکه این کار خلاف قانونه، تشکر کردم ازشون :)

چقدر من از گرفتن گل خوشحال میشم و چقدر از دسته‌گلی که گرد بسته شده ذوووووق می‌کنم. دسته‌گل یک‌طرفه خیلی خیلی خیلی زشته :) دسته‌گل امشبم گرد بود :) خیلی دوستش دارم :) چون گله و چون گرده :)

یه شال، یه پلاک زنجیر نقره و یه ظرف سرو کیک کادو گرفتم. اگه می‌دونستم پلاک رنجیر کادو می‌گیرم، دو هفته پیش خودم پلاک زنجیر نقره نمی‌خریدم :)

برگشتنی، دسته‌گل به دست از کنار یه دختر و پسر رد شدم. پسره به دختره یه چیزی گفت که جمله‌ی اولشو متوجه نشدم، جمله‌ی دومش این بود که "احتمالا دسته‌گلو واسه یه برادر بسیجی می‌بره". یه‌جوری هم گفت که من بشنوم. دختر کنارش گفت هیسسسسس! می‌خواستم برگردم بگم نه داداش، اشتباه می‌کنی، این دسته‌گلو یه برادر بسیجی بهم داده! می‌خوای بدمش به تو؟ :))) ولی کظم غیض کردم و به راه خودم ادامه دادم. ضمن اینکه یهو دلم برادر بسیجی! خواست، یادم اومد امشب بهم گفتن آرزو کن، شمعا رو فوت کن. منم در کسری از ثانیه که قبل فوت وقت داشتم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، یه برادر بسیجی بود :) [البته کلمه‌ی بسیجی، اشاره‌ی دقیق به بسیجی نداره، به هر آن برادری که در صراط مستقیم باشد و البته برادر هم نباشد 😂🤣] دیگه اینم اعتراف شب تولد؛ بعله ما هم به این چیزها فکر می‌کنیم ^_^

 

  • نظرات [ ۷ ]

افکار در دست باد

 

دچار یاس فلسفی بعد از مصاحبه شدم. الان دلم می‌خواد وسط مترو بشینم گریه کنم. اگه تماس بگیرن و بگن بیا نگران میشم، اگه تماس نگیرن و نگن بیا ناراحت میشم. اگه برم خیلی کارم فشرده و سخت میشه، اگه نرم شانس خوبی رو از دست دادم. اگه برم و از پسش برنیام؟ اگه برم و محیطش خوب نباشه؟ اگه برم و خراب‌کاری کنم؟ اگه برم و شرایط کار اولم عوض بشه؟ و از همه بدتر اگه نرم؟ برای اون دو روزیه که گفتم نمی‌تونم بیام؟ برای اون مکثیه که بعد از جمله‌ی "من ایرانی نیستم" کرد؟ برای اون نگاه مملو از تعجب و بهتیه که در لحظه‌ی اول با دیدن ظاهرم داشت؟ برای اینه که مسیرم خیلی دوره؟

 

+ افکارم رو به باد می‌سپرم، خودم رو به خدا

 

  • نظرات [ ۷ ]

چهله

 

            ساندویچ

روز اول. دوم آبان، ولادت پیامبر و امام جعفر صادق (ع). عکس تکی از حرم نداشتم. فقط دو تا عکس سلفی گرفتم. + ساندویچ :)

 

   

روز دوم. به نیابت از مریم. + کاپوچینوی مغازه‌ی کاهو :)

 

   

روز سوم. تجمع خدام برای نمی‌دونم چه مراسمی، چند ثانیه بعد از ورودم به صحن. + لواشک زهرا :)

 

   

روز چهارم. نیمکت تماشای ملت. + نارنگی :)

 

   

روز پنجم. + حاج بادوم نذری :)

 

   

روز ششم. صحن آزادی. ویوی بسیار زیبا از داخل و حتی بیرون صحن به خود ضریح. + چای حضرت :) هی من می‌خوام شکلات گلاسه بخورم، هی امام رضا نمیذاره :) تعجب کردم دیدم حرم چایخانه داره.

 

   

روز هفتم. صحن کنار بست نواب که نمی‌دونم اسمش چیه. ببسکوییتی که مامان برام خریده بودن + چای حضرت :) چای رو گذاشته بودم رو میز که یه خانمه اومد گفت بگیر سمت صحن که عکست قشنگ بشه. بعدم مهلت نداد، استکان نعلبکی رو برداشت گرفت رو به صحن، گفت بگیر. اینم دست خانومه است :)

 

   

روز هشتم. چتر آف و کوچولوی شیطون :) + شیرانبه‌ی بست شیرازی.

 

   

روز نهم. آینه‌ی دوست‌داشتنی راه‌پله‌ی کتابخانه‌ی آستان قدس. + بامیه عربی بست طبرسی :)

 

   

روز دهم. باغ رضوان و چایخانه‌ی حضرت. + اشترودل رضوی :)

 

   

روز یازدهم. اون نگین سبز پشت این جنگل، گنبد خضراست، وسط صحن جامع یا صحن پیامبراعظم حرم امام رضا :) دیرم شده بود و سریع فقط همین یک عکس رو گرفتم و راه افتادم. به محض گرفتن عکس، بلندگو روشن و صدای آقای خامنه‌ای که داشت خلقیات و ویژگی‌های پیامبر رو می‌گفت پخش شد. آی لاو پیغمبر، آی لاو مدینه :) + پشمک حج عبدالله :)

 

   

روز دوازدهم. حیاط کوچولوی بین صحن آزادی و رواق امام و رواق دارالمرحمه. دنج و زیبا :) + ساندویچ سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی خودم‌پز، هنوز داغ و خوشمزه :)

 

   

روز سیزدهم. تقریبا نزدیک در خروجی رسیدم که یادم اومد عکس نگرفتم. برگشتم و اینو گرفتم :) + بازم پشمک :)

 

   

روز چهاردهم. پیرمردی با ریش‌های سپید بسیار بلند. + قبلش تو خونه از این کیکا خورده بودم. نمی‌تونستم چیزی بخورم :)

 

                        

روز پانزدهم. ماشینو برداشتم گفتم تا قبل هشت که آقای بخوان برن سر کار برمی‌گردم. از چهار طرف، شیرازی، امام رضا، طبرسی و نهایتا نواب رفتم و نه پارکینگ خالی پیدا کردم، نه جای پارک نزدیک. این فاصله‌ای هم که توی عکس به صورت زوم‌شده می‌بینین، کلی پیاده‌روی سریع کردم که برسم اینجا و یه سلام و امین‌الله. واقعا دلم گرفت بابت این فاصله‌ای که هرچی خیابونا رو متر کردم کم نشد. چه خبره ساعت هفت صبح اینطوری شلوغه؟ + هیچی هم نخوردم و برگشتم :)

 

   

روز شانزدهم. دیشب قرار بود بریم خونه‌ی هدهد. من که رفتم تئاتر مامان کنسلش کردن و امشب قراره بریم. بعد من مثلا زودتر رفتم که به هدهد کمک کنم 😁 محمدحسینو برداشتم و اومدم حرم. فسقلی سه تا چای حضرت خورد :)) + پفیلای خاله و خواهرزاده :)

 

   

روز هفدهم. دعای توسلی که قرار نبود حرم باشم :) + کیوسک نان رضوی هیچ شکلاتی نداشت! گفتم یه چیز شکلاتی بده حداقل :)

 

   

روز هجدهم. صحن پیامبر اعظم صلی‌الله علیه و آله و سلم :) + تک‌تک :)

 

   

روز نوزدهم. با عسل رفتم. یادم رفت عکس بگیرم، بنابراین یکی از عکسای روز هجدهم رو میذارم. این صحنه دقیقا روبروی صحنه‌ی عکس قبلیه. + نهار هم سلف کتابخانه‌ی حرم بودیم :) ماکارونیش بیشتر پسند شد :)

 

   

روز بیستم. مسجد جامع گوهرشاد. خیلی محیط دلچسبیه. یه‌جور دیگه است انگار. گنبد هم از مسجد گوهرشاد یه‌جور دیگه است انگار :) البته می‌دونم ممکنه تو عکس‌ها گنبد از زاویه‌های مختلف کاملا یکسان به نظر برسه. خیلی کم میام گوهرشاد. امروز بعد از خوندن زیارت‌نامه، نماز زیارت خوندم، سجده‌ی رکعت دوم بودم فهمیدم قبله پشت سرمه و طبق عادت دارم رو به همون سمتی که ضریح هست (و معمولا با قبله هم‌جهته) نماز می‌خونم :))) برگشتم دوباره خوندم :) + از این شکلات‌هام چهار تا تو کیفم داشتم، یادم نبود دوتاشو بذل‌وبخشش کردم.

 

   

روز بیست‌ویکم. امروز برای رسیدن به مصاحبه‌ی کاری عجله داشتم و از همین‌جا زیارت کردم و رفتم. البته بقیه‌ی روزها هم تا ضریح نمیرم، فقط توی صحن میرم. + شکلات نذری :)

 

   

روز بیست‌ودوم. ولادت امام حسن عسکری (ع) :) + کلوچه خرمایی.

 

   

روز بیست‌وسوم. شب رحلت حضرت معصومه (س). با امیرعلی رفتم :) + باقالی دم حرم :)

 

   

روز بیست‌وچهارم. انبار فرشای امام رضا رو پیدا کردم 😁 البته نمی‌دونم همین یه انباره یا چند تاست. از اون پسرای نوجوون که مسئول فرشن اجازه گرفتم و رفتم داخل عکس گرفتم. هزار تا فرش بیشتر بود شاید :) + بعدم بدوبدو داشتم برمی‌گشتم که یکی از خدام محترم دعوتم کرد برم چای صرف کنم ^_^

 

   

روز بیست‌وپنجم. بالاخره یه روزی به همین زودیا در عین سلامت سوار یکی از اینا میشم و فانتزی بچگیامو به وقوع می‌پیوندونم 😁 + اسمارتیز :) جالبه دستتو ببری تو پاکت و حدس بزنی چه رنگی رو برمی‌داری :)

 

   

روز بیست‌وششم. گرگ‌ومیش غروب رسیدم (غروبم گرگ‌ومیش داره یا فقط صبحه؟). در سرررمای طاقت‌فرسا وسط حیاط نماز مغرب‌وعشاء رو فرادی خوندم و رفتم که به یه مصاحبه‌ی دیگه برسم. + این کیک SETLI نظری هم انتخاب اولم تو کیک‌هاست. سرشار از شکلاته :)

 

                        

روز بیست‌وهفتم؛ صبح. دیروز نتونستم برم حرم. تا آخر شب انگار یه کار نکرده مونده بود رو دوشم. امروز صبح با مامان و آقای و حجت و عمو رفتیم. بالاخره یه عکسم از سقاخونه :)

   

روز بیست‌وهفتم؛ عصر. اهالی کربلا تو حرم مراسم داشتن. اسم حضرت رقیه رو بین حرفاشون می‌شنیدم،ولی هرچی تو تقویم نگاه کردم، مناسبت مربوط به حضرت رقیه تو این روزها پیدا نکردم. + آب انار مثلا طبیعی! نمی‌دونم چرا بعدش تهوع گرفتم :(

 

   

روز بیست‌وهشتم. به سختی امروز رسیدم حرم. از این به بعد شاید سخت‌تر هم بشه. عکس گرفتن هم داره سخت‌تر و سخت‌تر میشه. از راه‌های تکراری و صحن‌های تکراری رد میشم همه‌ش و اغلب انقدر عجله‌ای که به اندازه‌ی یک امین‌الله فقط توقف می‌کنم و باعث میشه نتونم درست نگاه کنم. یه جاهایی تو ذهنم هست که برم وقت نمیشه. + این روزا گرم هم شده، می‌تونم نوشیدنی بخورم :) هلو و انبه‌ی مجتبی رو دوست دارم ;)

 

   

روز بیست‌ونهم. سال‌هاست کبوترخانه‌ی حرم جمع شده یا شایدم رفته یه جایی که من نمی‌دونم. کبوترها روی این سکو (سقف؟ سایبان؟) و قرینه‌ی همین اون طرف صحن انقلاب متمرکزن. + ساندویچ استیک سلف حرم با نون و سس اضافه و لیموناد :)

 

   

روز سی‌ام. این روزا واقعا فقط گوشیو می‌گیرم بالا و چیلیک عکس می‌گیرم و میرم. اصلا نمی‌گردم یه جای جدید پیدا کنم :) وقت ندارم هیچ‌وقت. + این موزا رو بردم که با همکارم بخورم، وقت نشد متاسفانه. روزیش نبود :)

 

   

روز سی‌ویکم. صحن قدس. + بامیه :) البته این ظرف پر بود. بقیه‌شو خوردم، آخر از باقیمونده عکس گرفتم. خانمی که کیفمو بازرسی می‌کرد گفت یه دونه از اینا بخور بعد برو تو. گفتم شاید من اون یه دونه رو نشون کرده باشم 😁 چیزی نگفت 🤣

 

   

روز سی‌ودوم. این راهروی کنار چایخانه است :) + کیک پخت روز :)

 

   

روز سی‌وسوم. دیشب عسل خونه‌ی ما بود. موقع نماز صبح بهش گفتم شاید بریم حرم. بعد نماز آقای گفتن خسته‌ن و می‌خوان بخوابن. عسل یواشکی گفت بیا ما دو تا بریم حرم. گفتم باشه 😁 این کبوترا تو صحن گوهرشاد بودن. خیلی وقت بود کبوتر وسط صحن ندیده بودم. + برگشتنی برای صبحونه هم نون سنگک گرفتم.

 

   

روز سی‌وچهارم. فلکه‌ی آب یا به قولی میدان بیت‌المقدس! + رامتین فندقی، موردعلاقه‌ی بنده :)

 

   

روز سی‌وپنجم. یک روز معمولی در حرم :) + خرما. شیش تاشو خوردم بعد یادم اومد عکس بگیرم :)

 

   

روز سی‌وششم. آرامستان بهشت ثامن‌الائمه. + چند تا از رامتینام مونده بود :)

 

   

روز سی‌وهفتم. آبخوری کرونایی! (یعنی پدالی) + آخه نارنگی یا پرتقال چشونه که گرومانتین؟؟؟

 

   

روز سی‌وهشتم. یادمه قبلاها، قالی‌های درسته (دو در یه فک کنم) می‌زدن جلوی ورودی. بلند کردنشون یه‌کم سخت بود. جالبه که قالی رو به عنوان پرده استفاده می‌کنن :)) + شیرموز :)

 

   

روز سی‌ونهم. چون اینجا و پای این کتاب و در حال خوندن این صفحه حس خوبی داشتم، دیگه دنبال جایی نگشتم که عکس بگیرم :) + آب :)

 

                        

روز چهلم. دوازدهم آذر. از صبح زود قصد اومدن داشتم، ولی دم غروب رسیدم. همون وقتی که نقاره می‌زنن. این صحن زیباترین صحن منه. این صحنه از همه زیباتر. چهل تا عکسم از همین صحنه می‌گرفتم خوب بود.

 

نقاره
حجم: 5.18 مگابایت
 

 

چهل روز پیش (درواقع الان که می‌نویسم چهل‌ودو روز پیش) شروع کردم هر روز حرم رفتن رو. شب اول هیچ قصدی از این چهل روز نداشتم. از فرداش این تصمیم رو گرفتم. به خاطر همین شب اول سلفیه و ساندویچمم نیست 😁 راستش رو بگم چهل روز سخت بود برام. اینکه به هر ضرب‌وزوری هست خودمو برسونم حرم سخت بود. بعضی روزها بعد از کار می‌رفتم و انقدر خسته بودم که نرسیده برمی‌گشتم، ولی می‌رفتم. بعضی روزام دوست داشتم ساعت‌ها بشینم ولی وقت نداشتم. چند روزی هم بود که راحت می‌نشستم و ریلکس می‌کردم :) دو بار تو این چهل روز هم رفتم تا خود ضریح، بقیه‌ی روزها اکثرا تو صحن‌ها بودم و بعضا تو رواق‌ها. یک روزش رو تو حرم واکسن زدم. دو روز با خواهرم رفتم. یک روز با خواهرزاده‌م. یک روز با مامان و آقای و عمو و حجت. بقیه‌ی روزها تنها. یک روز برای رفتن با مامان بحث کردم. و یک روز هم برای جلوگیری از بحث نرفتم. خیلی دمغ شدم اون روز، ولی می‌دونستم رفتنم خیلی بدتر از نرفتنمه. چه بسا نرفتنم بهتر از کل چهل روز باشه. فکر نکردم با شکست مواجه شدم و از فرداش باز هم ادامه دادم. خوراکی‌هام جنبه‌ی فان داشتن. یعنی اولش اینطوری بود، بعدش اینم سخت شد. بعضی روزا هیچی دلم نمی‌خواست، خودمو مجبور می‌کردم یه چیزی بخورم. بعضی روزا اصلا وقت نداشتم وایستم چیزی بخرم یا بخورم. و تقریبا همیشه برای عکس گرفتن از خوراکی‌ها مشکل داشتم. خب آدم خجالت می‌کشه از بامیه یا شکلات عکس بگیره. کما اینکه دقیقا موقع عکس گرفتن از بامیه عربی یه آقایی برگشت منو نشون همراهش داد گفت نگا داره از چی عکس می‌گیره :))) عکس گرفتن از خود حرم هم سخت بود. خیلی روزا یادم می‌رفت که باید عکس بگیرم، یه‌کم می‌رفتم بعد برمی‌گشتم دوباره عکس می‌گرفتم. یک روز هم کلا یادم رفت، عکس از دیروزش گذاشتم. و روزهایی هم که یادم نمی‌رفت، نمی‌دونستم بجز گنبد و گل‌دسته از چی میشه عکس گرفت :) یه جاهایی هم تو ذهنم بود که عکس بگیرم،ولی نشد. مثلا از قفسه‌های کتابخونه.فکر می‌کردم حالا که همه چی آزاد شده، شاید کتابخونه هم باز شده باشه. ولی همچنان قسمت گردش کتاب بسته بود و ما از پشت دریچه کتاب درخواست می‌دادیم و بهمون می‌دادن. یا خیلی دوست داشتم از اتاق وسایل گم‌شده یا به عبارتی پیدا شده عکس بگیرم، ولی روم نشد :) حالا یه روز می‌گیرم. و همین‌طور مهمان‌سرا. و همین‌طور سرویس بهداشتی! آخه یکی از سرویس بهداشتی‌ها هست، آینه‌هاشو طوری نصب کردم که آدم می‌تونه خودشو ببینه درحالی‌که داره به یه جای دیگه نگاه می‌کنه. این آینه همیشه برای من جالبه. ولی خب نشد وقتی برم که انقدر خلوت باشه که بتونم عکس بگیرم. از کفشداری هم نشد. از خود ضریح هم نشد. از پیر پالان‌دوز هم. بله بچه‌ها، عکس گرفتن هم یکی از سختیاش بود. هدفمم از عکس گرفتن علاوه بر خاطره‌سازی، اولش این بود که اینجا بذارم و خودمو مجبور کنم ادامه بدم. ولی راستش هیچ روزی اجبار احساس نکردم. البته سخت‌ترین روزها، روزهای تعطیل کاری بود. من به هیچ‌کس راجع به چهل روز حرم رفتن نگفتم. روزهای تعطیل خب بالاخره پدرومادر آدم می‌پرسن کجا میری؟ می‌تونم بگم حرم، ولی میگن مگه دیروز نرفتی؟ (پنج‌شنبه و جمعه) هفته‌ی اول نگن، هفته‌ی دوم و سوم و چهارم و پنجم چی؟ بالاخره از این راز سر درمیارن دیگه. ولی با تلاش و ممارست تونستم موفق بشم و هیچ‌کس هم نفهمه :) درسته سخت بود کمی (حالا انقد میگم سخت سخت، یکی ندونه میگه چیکار کرده!)، ولی تو تمام این چهل روز حتی یک بار هم فکر نکردم ای بابا، ولش کن ادامه ندم. حرکت بسیار آرامش‌بخشی بود. و بیاید در گوشتون بگم، این شغلی که ده روزه دارم میرم، انقدر به حرم نزدیکه که من چسبیده به حرم در نظر می‌گیرمش. توی حرم نیستم و کارمم به حرم ربطی نداره، ولی بازم بین خودمون بمونه، به خاطر انقدر نزدیکی، من بهش به چشم جایزه نگاه می‌کنم و اصلا یکی از دلایلی که با همه‌ی عجیب‌وغریبیش قبول کردم برم، همین بود. حالا هر روز و هر روز، می‌تونم برم حرم. بدون اینکه خودمو بکشم تا بتونم از اون سر شهر خودمو برسونم حرم، بی‌دردسر و کار اضافه هر روز می‌تونم برم حرم. اصلا این شبیه معجزه نیست؟ خب باشه نیست، ولی من میگم شاید جایزه باشه دیگه؟ :) حالا اینا هیچی، من آخرش خودمم به خودم جایزه دادم :) یعنی بیشتر با این نیت که یه چیزی داشته باشم یادگاری از اینکه من یه زمانی همچین حرکتی زدم. به عکس نوستالژیک، از اینایی که ملت جلوی عکس حرم عکس می‌گیرن فکر کردم. به مثلا روسری، تسبیح شاه‌مقصود، انگشتر، یه چیزی مثل خودکار یا جاکلیدی که دور حرم حکاکی می‌کنن و از این چیزا. در نهایت یه پلاک‌زنجیر نقره گرفتم با سنگ فیروزه‌ی نیشابور :) خواستم عکس جایزه‌ی آخرمم بذارم، ولی دیدم به کسی مربوط نیست من چی تو گردنمه! حالا اینکه چل روز چی خوردم مربوط بودا، فقط همین یکی مربوط نیست :))) تازه نمی‌دونم چطور، من اصلا فیروزه دوست نداشتم، اما وقتی رفتم پشت ویترین فقط فیروزه‌ها رو می‌دیدم. اصلا عقیق شرف‌الشمس و یاقوت و عقیق سرخ و دُر (که به ترتیب سنگ‌های موردعلاقه‌م هستن) به چشمم نمی‌اومدن. الان هم این پلاک فیروزه رو بیشتر از اون انگشترها و دستبندی که سنگ‌های دیگه دارن دوست دارم. درواقع خیلی دوستش دارم. امیدوارم گمش نکنم :) امیدوارم کلا این چهل روز رو گم نکنم. ممنونم عمویی 😁😊💚❤💚

 

هفته‌ی وحدت

 

یه مراجعی داریم، با شوهر و بچه‌هاش میاد همیشه، چون کسی نیست بچه‌ها رو نگه داره. افغانستانیه. شوهرش بورسیه گرفته و اینجا دکترای فیزیک می‌خونه. یه بار چند ماه پیش از ذهنم گذشت که آیا شیعه است یا سنیه؟ خب طبیعتا به من ربطی نداره و نپرسیدم. اگر می‌پرسیدم هم ناراحت نمی‌شد و جواب می‌داد. تا اینکه دیدم عید غدیر که شد، آقائه/آقاهه/همون آقای مذکور 😁 به منشی عیدی داد! از شکلاتای من برداشت، ولی به من عیدی نداد. بازم نپرسیدم آیا شما سیدی یا نه؟ امشب هم اومدن، خانوادگی. چند دقیقه پیش رفتم بالا نمازخونه، دیدم آقاهه سر سجاده است و انگار نمازش همون لحظه تموم شد. دختراشم اطرافش بودن و پشمکایی که برای شب ولادت برده بودم دستشون بود. مهر برداشتم و رفتم عقب. بلند شد که بره گفت یه چیزی بذارین جلوتون که من رد میشم... بقیه‌شو نفهمیدم. گفتم هاع؟ گفت کسی از جلوی نمازتون رد بشه گناه داره. تازه دوزاریم افتاد که انگار عقاید متفاوتی از ما دارن. گفتم آها، خب شما که رد بشین دیگه کسی فکر نکنم بیاد نمازخونه. گفت آره منم همینو میگم، بذارین من رد شم، بعد شما شروع کنین. گفتم باشه :) وقتی رفت سجاده‌شو که هنوز پهن بود (و همیشه تو نمازخونه همینجوری پهن هست) رو نگاه کردم، مهر نداشت.

 

  • نظرات [ ۱۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan