مونولوگ

‌‌

ذوق اندک رو به متوسط

 

یک یا شایدم دو نفر دارن تو دلم کردی می‌رقصن. درسته مثل بنز تو کارگاه کار می‌کنم، استراحتم از همه کمتره، کارایی که وظیفه‌م نیست هم انجام میدم، ولی خداوکیلی اوستامم حسابی دمش گرمه. کلا طوری بهم کار یاد میده، انگار داره اوستا تربیت می‌کنه، نه اینکه من بردستشم. یادتونه گفتم یکی یازده ساله اینجا کار می‌کنه؟ همون آقای نوک‌مدادی پنجاه‌وچهار ساله است. می‌گفت سه سال اول بجز ظرف شستن و دیس تمیز کردن هیچ کار دیگه‌ای نکرده. اجازه نمی‌داده‌ن دست به جنس (منظور محصوله) بزنه. فک کنین، سهههههه ساااااااال!!! یعنی داشت به من می‌گفت رتبه‌ی تو الان، دیس‌شستنه و توقع نداشته باش کار بدن دستت. ولی چی بگم خدای من، این ذوقو نمی‌تونم مخفی کنم که الان، بعد پنجاه روز از شروع کارم که احتمالا ده دوازده روزشو تعطیل بوده‌م، اوستام، به اسم مستعار کله‌سفید دیوونه‌خونه! کاریو داد دستم که فقط خود اوستاهاشون انجام میدن و نه حتی بردستای چند ساله‌شون و گفت عالی انجام دادی. نمیگم بردستاشون یاد ندارن، حتما دارن، ولی این کار تو این قنادی، مختص اوستاهاست. من هم احتمالا قرار نیست دائم انجامش بدم، ولی اینکه به این زودی به این قسمتش رسیدم به نظر خودم فوق‌العاده است. و حالا به رسم این حرفه، به خاطر این اتفاق، باید فردا شیرینی بدم بهشون :)

فعلا همچنان تو خشک‌کاری‌ام. دارم بهش علاقمند میشم. البته مشخصا من تو هیچ کار تکراری‌ای دووم نمیارم. ولی خب قدم قدم باید پیش رفت. با این مدلی که من تو کارگاه بوده‌م، تا حالا یه اوستا گفته من خلیفه میشم در آینده، یه اوستای دیگه هم خلیفه خطابم کرده. خلیفه اوستاییه که به تمام قسمت‌های قنادی، اعم از تر و خشک و فر مسلطه. الان رسم خلیفگی ورافتاده و دیگه معمولا کسی خلیفه نمیشه. تو کارگاه ما هم کسی خلیفه نیست. خود صاحب اصلی قنادی هست که خب کار نمی‌کنه، فقط سر می‌زنه و غر می‌زنه :)) الان هر کسی سعی می‌کنه تو یک رشته خدا بشه. منم نه اینکه نخوام خدا بشم! ولی اولویت برام دووم آوردنه که با تکراری شدن و هر روز یه کار انجام دادن فکر نکنم محقق بشه. دیگه تا ببینیم چه شود.

چند روز پیش، جناب کله‌سفید، یه دفترچه بهم داد که دستورای شیرینی‌هاش توش بود! واقعا باورم نمی‌شد اینو داره بهم میده ببرم بنویسم برای خودم. فکر می‌کردم دستورپخت‌ها سرّیه و همه تلاش می‌کنن برای خودشون نگه دارن. خدا جناب کله‌سفیدو حفظ کنه ایشالا :) خدا رو سر دیوونه‌خونه نگهش داره. خدا رو سر بچه‌هاش نگهش داره. و ایشالا حداقل تا وقتی من کامل مسلط نشده‌م، بازنشسته هم نشه :)

 

* دیوونه‌خونه، اسمیه که خود بچه‌های کارگاه بهش میگن.

* کله‌سفیدِ ...، بجای ... اسم قنادی رو باید بذاریم، اسمیه که خودشون رو اوستای من که سرپرست کارگاه هم هست گذاشته‌ن. نمی‌دونم برای اینجا همین اسم براش خوبه یا اسم دیگه‌ای انتخاب کنم. دوست ندارم بی‌احترامی به نظر بیاد.

 

  • نظرات [ ۴ ]

رو به حسیــــــن (ع)

 

من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی، چه فراقی

بگیر از دلم یه سراغی، چه فراقی، چه فراقی

.

دوری و دوستی، سرم نمیشه وُ، هیچ‌کجا واسه‌م، حرم نمیشه وُ، دارم می‌میرم

کربلا واسه‌م ضروریه حسین، اربعین اوضاع چه جوریه حسین؟، دارم می‌میرم

.

.

.

این مدت این مداحی توی ماشینم رو تکرار بود...

و عمرا فکر نمی‌کردم امسال برم...

حالا تو خاک عراقم...

.

.

.

علی مدد :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

حســـــــــــــــین

 

هر کسی یه قسمتی براش خاصه. برای من اونجایی که مداح تپق می‌زنه یا آهنگ نوحه‌ش از دستش در میره و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه، بعد فقط صدای سینه‌زنی میاد، ناگهان یکی از بند دلش نعره می‌زنه "علــــــــــــی" جمعیت جواب میده "مولا"، باز نفر اول میگه "مولا" جمعیت جواب میده "علـــی"...

 

  • نظرات [ ۲ ]

گل گل گل گل، گل اومد...

 

این هم جریان گلی که قرار بود نپرسین :)

 

 

جناب مهدی المهندس به همراه همسر :)

 

  • نظرات [ ۱۷ ]

به روایت تصویر

 

گرفته و پکر و بی‌حوصله‌م. چند تا عکس بذارم فک کنم بهتره تا حرف بزنم.

 

کار جدیدم اینه:

 

 

امروز خیلی پرکار نبود. با صابکارم اختلاف شخصیتی دارم که باعث میشه تو روند کار من اختلال ایجاد بشه. چند بار مشکلاتی که تو کار پیش اومده رو بهش گفته‌م، ولی خیلی کند داره اصلاحشون می‌کنه. و داره تلاش می‌کنه نگهم داره. هنوز هم تصمیم نگرفته‌م. میگم شاید درست شد.

دستمم نمی‌دونم داشتم چیکار می‌کردم امروز که اینطوری شد. من چون ناخن بلند نمی‌کنم، تجربه‌ی شکستن ناخن ندارم. ولی حالا از جایی که اصلا به گوشت وصله شکسته! یا تقریبا شکسته. ناخن‌هام به شدت شکننده شده‌ن. این یکی الان به قول ما دَکَه‌خور شده. دکه = کوچکترین تماس بین دو چیز. یعنی انقدر حساس شده که کوچکترین تماسی که چیزی باهاش پیدا کنه، درد می‌گیره و انگار برمی‌گرده و دلم ریش میشه.

 

 

اگه سوال نپرسین یه عکس دیگه‌م نشونتون بدم!

 

 

اینم جمعه که رفته بودیم چالیدره، حانیه سادات:

 

 


 

از دعای عرفه:

 

الهی الی من تکلنی؟

الی قریب فیقطعنی؟

ام الی بعید فیتجهمنی؟

ام الی المستضعفین لی؟

و انت ربی و ملیک امری...

.

.

.

انت کهفی حین تعیینی المذاهب فی سعتها و تضیق بی الارض برحبها

.

.

.

اللهم اجعل غنای فی نفسی

و الیقین فی قلبی

و الاخلاص فی عملی

و النور فی بصری

و البصیرة فی دینی

و متعنی بجوارحی

و اجعل سمعی و بصری الوارثین منی

 

  • نظرات [ ۷ ]

جیم‌جیم در سرزمین عجایب

 

ظهر که جیم‌جیم، تو خونه‌مون، روبروم، اون سمت میز نشسته بود، یه لحظه فکر کردم چقدر این صحنه غیرواقعی و تخیلیه. حس می‌کردم مثل حباب شکننده است و اگه به سطح لحظه دست بزنم، می‌ترکه و از خواب بیدار می‌شم. جیم‌جیم؟ تو خونه‌ی ما؟ کنار خانواده‌ی من؟ در حال خوردن قیمه‌ای که خودش از صبح پخته؟ خب من هیج‌وقت تا به حال، نشده که دوستام بیان خونه‌مون. البته کمتر از انگشتای یک دست شاید شده، ولی اینطوری که شام و نهار بمونن یا اینکه خودشون پاشن غذا درست کنن اصلا! منم فک کنم از فشار خواب، بداخلاق بودم امروز. کاش خیلی سرحال می‌بودم و بیشتر خوش می‌گذشت. همه‌ی کارا رو گذاشتم جیم‌جیم انجام داد :| حتی ظرفای ظهر رو هم شست و رفت سر کار. من امروز مرخصی‌ام. و اون تنها رفت. دلم گرفت که تنها رفت. دوشنبه‌شب و سه‌شنبه‌شب، تنها شیفت‌های باقی‌مونده‌ی من تو کلینیکه که اونم هست، چون چهارشنبه شاید تولد خواهرزاده‌هاش و اون مرخصی باشه. ای وای، جیم‌جیم عزیز من...

امروز می‌گفت یه وقت اومدی خونه‌ی من، سمت آشپزخونه نیای هااا! مثل همیشه مدل‌های کار کردنمون متفاوته :)) بعد که رفت مامانم گفت دوستت بنده خدا از صبح همه‌ش تو آشپزخونه در حال کار بود، اصلا ننشست حتی یه استکان چای یا یه دونه میوه بخوره. گفتم میوه خب شسته بودم همون‌جا دم دستش بود، اگه می‌خواست که می خورد و می‌خواستم بگم یه فنجون قهوه هم براش دم کردم که نگفتم 😁🤣 چون البته من فقط گذاشتم رو گاز و خودش دم کرد :))) واقعا چرا حواسم نبود و اینطوری شد؟ عملا بجز صبحانه و نهار هیچی تو خونه‌ی ما نخورد. کاش واقعا سرحال‌تر بودم و حواسم جمع می‌بود و وسطا چای و اینا درست می‌کردم. و بهم گفت اه، اه، ازت بدم اومد، چه کشوی مرتبی داری 🤣 حالا خداوکیلی کشوهام معمولا مرتب هستن، ولی دیگه نه انقدر! بهم‌ریختگی‌های سطحی‌شونو قبل از اومدن همین مهمان عزیز، جمع کرده بودم 🤣 از وسطای روز تا سه‌ونیم که راه بیفته بره، خیلی خواب‌آلود بودم و یه صحنه‌هایی حتی چشام رفت دیگه. اصرار می‌کرد که تو بخواب، من به موقعش میرم خودم :)) خواهرم با کادر مدرسه‌شون رفته شمال و بچه‌هاش اینجان. خواهر دیگه‌مم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و محمدحسین رو اینجا گذاشته بود. دیگه جیم‌جیم با امیرعلی و فاطمه سادات و محمدحسین هم دوست شد :) برای منم لاک زد، همون لاکی که خودش چند ماه قبل بهم داده بود، چون گفته بودم لاک قرمز دوست دارم؛ البته که استعداد لاک زدن نداره زیاد و کلی هم غر زدم سرش واسه اینکه خوشگل نزدی 😁 بعدم پد لاک‌پاک‌کن برام گذاشت که برای نماز شب پاکش کنم.

بعد از رفتنش دیگه بیهوش شدم تا پنج‌ونیم. الان هم منتظر پست گمارده شده‌م و مامان بچه‌ها رو برده‌ن پارک. بدجوری دلم چای و کوکی (های خودم‌پز) می‌خواد. کاش جیم‌جیم هم بود، با هم چای می‌نوشیدیم و کوکی می‌خوردیم. یعنی حتی نشد یه لحظه آسوده بشینیم چای بنوشیم امروز؛ ای بابا! حالا ایشالا دفعه‌های بعد :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

عیده، منتها "دلم از سایه و همسایه گرفته"*

 

کل شب رو بیدار بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. سحری آماده کردم. خوردیم. نماز خوندیم. همه خوابیدن و من باز نوشتم و نوشتم و نوشتم. پنج‌ونیم خوابیدم. دوازده از خواب بیدار شدم. دو تا نیمرو درست کردم و با چای خوردم. کسی خونه نبود. فایل چهارده صفحه‌ای استعفانامه‌مو برای نظر دادن برای جیم‌جیم فرستادم. بعد سرمه کشیدم، رژلب زدم، عطری که عاشقشم رو زدم، ‌پیش‌بند بستم، دستکش پوشیدم، هدفون گذاشتم و با پودر و وایتکس و سیم و اسکاچ رفتم به جنگ قابلمه و قاشق بشقاب‌ها. شستم و سفید کردم و گاز و زمین و در و دیوار رو سابیدم. وسطاش مثلا جایی که داشت سنتی، های و هوی می‌خوند، بشکن می‌زدم و قری که بلد نیستم رو می‌دادم. جایی که صدای دوبس دوبس آهنگ زمینه کرم می‌کرد، می‌نشستم کف آشپزخونه و زار می‌زدم‌. جایی هم که با آیات سوره‌ی بقره هم‌خوانی می‌کردم، از اینکه خدا با دادن نشانه‌های یه گاو زرد خالص کارنکرده و فلان، خوب گذاشت تو کاسه‌ی بهانه‌گیرهای بنی‌اسرائیل کیف می‌کردم! دیوانگیه دیگه، شاخ و دم که نداره.

● دیروز تو کلینیک هم دعوا کردم، هم سرم داد زدن و هم تصمیم گرفتم که بیام بیرون. با وجود جیم‌جیم و با وجود اینکه دوری ازش برام سخته.

● دیروز یه عقده‌ی بیست‌وپنج ساله رو روی شونه‌های جیم‌جیم خالی کردم. خودم رو کشتم و هنوز زنده‌ام.

● دیشب آقای یک حرفی زدن که قلبم رو خراش داد. اونجا خودم رو کنترل کردم و رد شدم. اما امشب بحثشو کردیم و هم دل من شکست، هم دل آقای.

● دیروز از صبح که بیدار شده بودم تا شب، تو تمام لحظات معده‌م فریاد درد می‌کشید و قلبم سنگین بود و شب یک لحظه فکر کردم اگه سکته کنم چی؟ مجموعا ۹ روز از رمضان رو روزه نگرفتم امسال، همه به خاطر معده.

 

و هر بار یاد یکی از اینا منو زمین می‌زد. جارو می‌زدم. پشت سر هم لباسشویی روشن و خاموش می‌شد. روپوش‌ها و جوراب‌هامو با دست می‌شستم. حمام می‌کردم. لباس زیبا می‌پوشیدم و مو شونه می‌زدم. با خانواده حرف می‌زدم. لباس تا می‌کردم و تو کمد می‌گذاشتم. و آخر هم کم آوردم و زدم بیرون و با جیم‌جیم حرف زدم. و تمام مدت سعی می‌کردم روی خراش‌های سطحی و عمیق قلبم دست بکشم. من هم خوب میشم بالاخره. قلب و ذهن منم یه روز برای همیشه آروم میشه.

 


 

شادی عید و اینکه ان‌شاءالله بعد از چندین سال، امسال می‌تونم تو نماز عید شرکت کنم واقعا تو دلمه :) انگار قلبم به قلب همه‌ی اونایی که فردا عیدشونه وصل شده. یه حس خوبی دارم. دوست داشتم تو خیابون که راه میرم، یکی جلومو بگیره بگه هی دختر، عیده، عیدت مبارک :)

 

* از یکی از آهنگ‌های امیرجان صبوری

 

  • نظرات [ ۵ ]

سیزده

 

صبح زود، یه ربع به پنج، در خونه‌ی جیم‌جیم بودم. امروز شیفت بیمارستان جیم‌جیم بود؛ رفتیم بیمارستان که هیچ نوزادی نداشت 😃 و بعد با خوشحالی زدیم به جاده. آب و نون و اولویه و چیپس و خامه و دلستر هم گرفتیم از همون اول راه؛ چون داشتیم می‌رفتیم اخلمد که دورتر از حد ترخص مشهده. صبح زود رسیدیم، یه کم هم هوا سرد بود، خلوت بود. راحت رفتیم بالا و از خلوتی لذت بردیم. کنار آبشار دوم نشستیم صبحانه خوردیم و باز ادامه دادیم. آبشار آخر رو نرفتیم و قبلش برگشتیم، چون یه تعداد الوات هم قاطی آفریده‌های خدا هست که برای خانم‌ها جامعه رو ناامن می‌کنن. البته خب من ترجیح می‌دادم بریم و اصرار هم کردم تازه، اما جیم‌جیم نرفت جلوتر و گفت برگردیم. برگشتنا شلوغ شده بود و همه داشتن تازه میومدن. ما هم از خلوتی مسیر برگشت استفاده کردیم و برگشتیم. بعد از اونجا رفتیم گلمکان و یه جا تو دشت نشستیم نهار خوردیم. اونجا جیم‌جیم خیلی اصرار کرد که من یه کم بخوابم، چون خواب دو‌ونیم ساعته‌ی شب قبل و رانندگی و اخلمدپیمایی که رفته‌هاش می‌دونن چقدر مسیرش طولانیه، حسابی خسته‌م کرده بود. اما خب هر چی تلاش کردم خوابم نبرد. تا چشممو می‌بستم بیشتر بیدار و هشیار می‌شدم. چایی نوشیدیم و حدود چهارونیم راه افتادیم سمت خونه. وای از مسیر برگشت. خدا رو شکر، ترافیک سبک بود، ولی من به شدت خسته و خواب‌آلود بودم. سرعتم و سرعت عملم اومده بود پایین. یه جایی وایستادم آب زدم به صورتم، اما فایده‌ای نداشت. بالاخره به هر جون کندنی بود، جیم‌جیم رو رسوندم و اومدم خونه. الان هم دارم از خستگی می‌میرم :)

حواشی این گردش یک روزه: دیروز که اجازه‌ی ماشین رو از آقای گرفتم، بعدش رفتیم خونه‌ی خواهرم. اما تو راه پنچر کردیم و من گفتم تموم شد، حتما زاپاس نداریم و فردا کنسله. ولی سریع عوض کردن و راه افتادیم. بعد شب موقع برگشتن دیدم عه بنزین تمومه تقریبا که خوب شد حواسم بود و رفتیم زدیم. صبح یه‌کم تو سربالایی رفتن به مشکل خوردم که مجبور شدم بذارم مسئول پارکینگ ماشینو ببره تو پارکینگ. تا ظهر اعصابم سر همین خرد بود. بعد اینکه من امروز به شدت سرویس بهداشتی لازم شده بودم. چهار بار! رفتم و اینم یه کم اذیت کرد. بعد اینکه برگشتنا، بعد از رفتن جیم‌جیم، انقدر خسته بودم که می‌خواستم وسط خیابون ماشینو ول کنم و استراحت کنم. ولی دیگه خودمو کشوندم تا خونه. تا حالا اینقدر از رانندگی خسته نشده بودم.

الانم چون دارم بیهوش میشم و فردا صبح هم بیمارستانم، پستو می‌بندم و شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

یکِ یکِ دو

 

از اون وقتاست که به شدت دلم می‌خواد بنویسم و به شدت هم دلم می‌خواد بقیه بنویسن و من بخونم. منتها چیزی برای نوشتن ندارم، شماهام که همه مودب و ساکت رفتین تو اتاقاتون به برنامه‌های طول و درازتون فکر می‌کنین :|

الان خونه عمه‌ایم. اولین و شاید آخرین عیددیدنی امسال. فردا که شاید بریم یه سر تا نیشابور. بعدشم که دیگه ماه رمضونه و هر جا هم بریم افطاریه و دیگه عیددیدنی نیست :) در حال حاضر خیلی گرممه، اصلا هم نمی‌خوام پاشم کمک کنم تو آشپزخونه =) والا خب آدم مهمونی میره که بشینه دیگه. من که اصلا عادت ندارم برم جایی کمک کنم تو کارا، مگر خیلی دیگه راحت باشم اونجا.

امروز صبح همه رفتن فاتحه خونه‌ی اون همه عزادار جدید امسال. منم رفتم بیرون با جیم‌جیم. اومدم خونه خواااابیدم یا به عبارتی بیهوش شدم. بعدم اومدیم خونه‌ی عمه. مهدی با موتور بود، گفت کسی با من میاد؟ منم با کله گفتم من، من، من، من :)) تو راه بهش میگم بیا هزینه‌ی هر جلسه رو باهات حساب می‌کنم، بهم موتورسواری یاد بده. میگه تو چرا می‌خوای یاد بگیری؟ میگم بابا چند سال دیگه موتور آزاد میشه. بعدم از اینا گذشته خب علاقه دارم، می‌خوام یاد داشته باشم. حالا بین خودمون بمونه، اینم احتمالا مثل رانندگی ماشینه که اول اونقدر علاقه داشتم، حالا بگن هم با ماشین برو کلینیک خودم نمیرم با این ترافیک و کمبود جای پارک. ولی به‌هرحال دوست دارم یاد بگیرم، اصلا بذارم گوشه‌ی کمد ذهنم خاک بخوره! به کسی چه؟

 


 

حالا خونه‌ام. بار و بندیل فردا رو بسته‌م. حالا میگن شاید بوژان بریم. میگن شاید برف و بارون هم بیاد. مهم نیست. دلم می‌خواد زودتر این شلوغی‌های عید بگذره، یه‌کم استراحت کنم. حالا نه اینکه قبلش فشرده داشتم کار می‌کردم 😁 اون روز یکی از همکارا می‌گفت خانم فلانی (من) چقد مرخصی دوست داره 🤣 فکر کنم تنها کسی تو کلینیک باشم که تا قطره‌ی آخر مرخصیشو استفاده کرده =)) تازه هنوز معلوم نیست، شاید کم هم بیارم. تا پنجم تعطیلم، شیشم تا سیزدهم هم تقریبا نصفشو بیمارستانم. دلم می‌خواد این رفت‌وآمدا زود تموم شه، بعد دیگه صبحا تا لنگ ظهر بخوابم، شبا تا سحر بیدار بمونم، فیلم ببینم، بخونم، حرف بزنم و هر کار دلم خواست بکنم :)

چند روزی هم هست که اول گوش چپم و حالا هر دو گوشم کیپ شده. اول فکر کردم آب رفته توش، حالا می‌بینم نه، انگار عفونتی چیزیه. طبق روایات، من بچگی خیلی گوش‌درد می‌شده‌م، تو بزرگسالی هم تو سرماخوردگی‌ها فقط. الان نه درد دارم، نه علامت دیگه‌ای از سرماخوردگی یا کرونا. کلا حس جدیدیه، انگار کمتر هم می‌شنوم :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

به خودم

 

به ۱۴۰۱:

زیاد منو گریوندی. فشارهای زیادی بهم وارد کردی. با یه دل فشرده و پردرد شروع شدی. حسرت زیاد داشتی، ناامیدی هم. اما به عبارت دقیق، سرد و گرم روزگار رو درهم داشتی. تجربه‌های بدیع و شگفت داشتی. چند تا اولین رو در تو تجربه کردم. بعضی جاها رشدم دادی. آدم متفاوتی ازم ساختی. ارتباطاتم کیفی و کمی جهش قابل‌توجهی داشت در تو. خوشی‌های زیادی بهم تقدیم کردی، غالبا توام با درد؛ که وجه افتراق خوشی‌های اصیل با خوشی‌های فیکه. درس هم کم نداشتی. چند تاش خیلی مهم بود، یکی اینکه هیچ چیز نه تنها از هیچ کس بعید نیست، که از خود تو هم بعید نیست.

 

به ۱۴۰۲:

دوست دارم ببینم چی داری تو چنته. به نظرم خودتو واقعا آماده کن. من تسنیم ۴۰۰ی که وارد ۴۰۱ شد نیستم. دستامو ستون‌وار برده‌م بالا. اگه تا حالا هی سعی کرده‌م مدل خودمو رو زندگی پیاده کنم، حالا دارم مدل زندگیو رو خودم پیاده می‌کنم. می‌خوام ببینم به قول آقای، وقتی کسی نباشه که باهات بجنگه، تو چه جوری یک‌طرفه می‌خوای باهاش بجنگی؟ نه تنها برات لیست اهداف سال جدید ردیف نمی‌کنم، بلکه به هیچ هدفی هم نمی‌خوام فکر کنم.

 

به جیم‌جیم:

تک بودی. خاص بودی. نزدیک بودی. شجاع بودی. رقیق بودی. قدرتمند بودی. جدید بودی. متفاوت بودی. هیجان‌انگیز بودی. زیبا بودی. مهربون بودی. تو ۴۰۱ همه‌ی این‌ها بودی. و همه‌ی این جمله‌ها با فعل "هستی" هنوز هم. بارها دلم رو لرزوندی. بارها دلت رو شکستم. به مو رسید، پاره نشد. گره خورد، محکم‌تر شد. فاصله‌ی زمین تا آسمون بینمون رو با محبت و علاقه پر کردیم. خیلی گریه کردم با تو، گاهی هم برای تو. و خیلی هم خندیدم با تو و به دلیل وجود تو. چند بار دل‌درد گرفتم از شدت خنده که قبل از این‌ها برمی‌گشت به چند سال قبل! و گریه‌هام این دو سال اخیر، خیلی زیاد بود قبل از تو. حل کردنت سخت‌ترین مسئله‌ی امسال بود که امیدوارم تو ۴۰۲ بالاخره از پسش بربیام. ساعت‌ها باهات راه رفتم، گاهی پادرد گرفتم از راه رفتن زیاد. خیلی حرف زدم باهات، خیلی خیـــــــــــلی خیلی زیاد. حرف‌های الکی و باری‌به‌هرجهتِ لذت‌بخش و حرف‌های نگفتنی و خط قرمز و مدفون تو عمق شیارهای مغزم. چند بار به ذهنم خطور کرد شاید بهتر بود اول من رو مثل بقیه می‌شناختی و بعد اینجور حرف‌ها رو بهت می‌زدم، چمدونم محض اینکه بدونی جنس این حرف‌ها رو و جای خودتو تو دلم. ولی خب تو، تو بودی و این هنر تو بود که من، جلوی تو، من باشم. انقدر این چهار ماه، نوسانی و پر از چالش گذشت و درعین‌حال انقدر خوب گذشت، که نمی‌دونم حالا برای ۴۰۲ آرزوی آرامش و ثبات کنم یا تلاطم و خنده‌های بین گریه؟

سال نو برات شاد شاد بگذره. موفق بشی. اونایی که اذیتت می‌کنن رو نبینی یا کمتر ببینی، بجز من البته :)) و آرامش واقعی، حقیقی، ژرف، قوی و دائم برات آرزو می‌کنم عزیزدلم ♡

 

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan