مونولوگ

‌‌

در چارچوب آموخته‌ها

یک عالمه یعنی یک عالمه هاااا... یک عالمه نوشتم همش پاک شد... این بیان هم با اون دلایلش واسه نداشتن شکلک! الان من چجوری گریه‌ی خودم رو به سمع و نظر مخاطبین برسونم؟؟؟

دیگه حوصله‌ی نوشتنش نیست. همین‌قدر بگم موضوع، شخصی بود که امشب کفر منو درآورد، چون در عین تحصیلات بالایی که داره تو درک و گیرایی سرعتش پایینه و ضمنا نمیتونه فراتر از آموخته‌هاش فکر کنه و کمی قوه‌ی استدلالش هم ضعیفه. در واقع اون همه توضیحی که دادم همانا آب در هاون کوبیدن بود. حرف ایشون هم یه چیزی تو این مایه‌ها بود که چون کتاب اینجوری گفته پس راه‌حل‌های خارج از کتاب غیر قابل قبوله.

  • نظرات [ ۰ ]

ذهنیات خوفناک

مکان: سرویس بهداشتی پارک آرامش

زمان: هشت و نیم شب

موقعیت آبجی: تو یکی از سرویس‌ها

موقعیت من: در حال قدم زدن تو سرویس بهداشتی منتظر آبجی

مود آبجی: ؟

مود من: متفکر

من به آبجی: فرض کن الان یه قاتل زنجیری بیاد تو سرویس بهداشتی و بفهمه تو توی یکی از سرویس‌هایی و بعد بفهمی قصد داره از پشت در بسته بهت شلیک کنه. حالا تو توی چه پوزیشنی قرار میگیری که با احتمال بیشتری زنده بمونی؟

آبجی به من: من مثل تو خودآزاری ندارم که به همچین چیزایی فکر کنم!

من به آبجی: اگه وایستی که مطمئنا به سمت سرت شلیک میکنه و بعد تمام. پس بهتره بشینی و سرت تو دستت باشه. اگه به پهلو بشینی کلیه و ریه و خصوصا اگه پهلوی راستت سمت در باشه کبدت بدون محافظه و خطرناکه. اگه پشت به در بشینی ممکنه زنده بمونی ولی احتمالا قطع نخاع میشی و همچنان احتمال آسیب به کلیه و ریه و اینا وجود داره. (الان که بهتر فکر میکنم میبینم اگه سر بین پاها و دست‌ها محافظت بشه و رو به در بشینم احتمال زنده موندن با کمترین ناتوانی در آینده بیشتره)

آبجی از سرویس میاد بیرون...

من به آبجی: من از شهرداری کمال تشکر رو دارم، بخاطر این میله‌های آهنیِ محافظ شیرهای آب! (چندین بار سرویس بهداشتی پارک تعطیل شد چون مرتب شیرهای آب رو میدزدیدن و شهرداری جایگزین میکرد و دوباره و دوباره...) معلومه شهرداری میفهمه بخاطر چند تا دزد نباید کل مردم فرهیخته‌! این منطقه محروم بشن. من به این شهرداری تبریک میگم.

آبجی به من: منم به شما تبریک میگم.

من به آبجی: به کی؟

آبجی به من: به شهرداری و به تو بابت این همه فلسفه که بافتی!


  • نظرات [ ۰ ]

خزرآباد، دریا، اسکله، هفتِ هشتِ نود و پنج

دریا


حس فوق العاده‌ای از این عکس میگیرم:)

  • نظرات [ ۰ ]

سلامتی جسم و سلامتی روان، توأمان

اولین کاری که صبح بعد از بلند شدن انجام میدم چک تلگرام و بعد اینستاست. واقعا خجالت‌آوره، انگار معتاد شدم:/

تلگرام فقط تو گروه هم‌کلاسی‌ها و خواهر برادرهام هستم که اصلا شلوغ پلوغ نیست و خیلی کم چت میشه. کانال مانال هم عضو نمیشم. یعنی به ندرت میشم ولی زود حوصله‌ام سر میره میام بیرون. تو اینستا هم کأنّه افلیجی‌ام که فقط میتونه ببینه. نه پست میذارم، نه لایک میکنم، نه کامنت میذارم و نه فالووینگام از ۲۶ تا بالاتر میره. همینایی که دارم رو گلچین کردم و فقط پست‌های همینا رو میبینم. حالا شما قضاوت کنین من چرا روزی ۱۰ بار به تلگرام خالی از گروه و کانال و اینستای سوت و کورم سرک میکشم؟ لااقل یکی بیاد یه بازی فکری مفرح تو گوشیم نصب کنه منو از چنگال این دو تا در بیاره. حتی دریغ از یه بازی غیر فکری و غیر مفرح تو گوشیم.

جدیدا یعنی از دیروز یه سرگرمی جدید هم پیدا کردم که خیلی عاشقشم:) و اون چیزی نیست جز نرم‌افزار S Health! گفته بودم رو گوشیم pedometer نصب کردم که قدم‌سنجه و مسافت و کالری و... رو هم محاسبه میکنه؟ حذفش کردم. چون مثل این بیسوادا تازه فهمیدم گوشی خودم یه نرم‌افزار پیشرفته‌تر از اون داره. S Health رژیم غذایی و الگوی خواب رو هم بررسی میکنه. من عاشق قسمت رژیمش شدم. بر اساس وزن و قد و فعالیت و سن و جنسیتم من باید روزی ۱۵۰۰ تا ۱۷۰۰ کالری مواد غذایی مصرف کنم. دیروز تمام چیزهایی رو که خوردم وارد کردم و بعد میدونین چی شد؟ در کل روز فقط ۹۷۶ کالری مصرف کرده بودم. با وجود اینکه نهار و شام رو با لذت و سیری و فقط صبحانه کمی کمتر از معمول خورده بودم. حالا امروز یک صبحانه‌ی مفصل واسه خودم چیدم و خوردم که تنهایی شد ۷۷۴ کالری!!! و فقط هم ۳۰ کالری‌اش مال شکر بود بقیه‌اش مواد غذایی مفید بود. معلوم نیست نهار و شام رو چه کنم:) الانم برم شکلات گردویی مورد علاقه‌ام رو که دیروز درست کردم و الان تو فریزره دربیارم و نوش جان کنم شاید تونستم امروز رکورد بزنم...

معتاد شدن به اینجا رو ترجیح میدم تا به تلگرام و اینستا... کاش بشم.


+ اصلاحیه: تو محاسبه‌ی سروینگ یکی از اجزای صبحانه اشتباه کردم و بعد از تصحیح معلوم شد صبحانه‌ای که خوردم فقط ۳۱۲ کالری بوده. البته بازم بد نیست. در مجموع کل کالری مصرفی امروزم (که شامل شامی که هنوز نخوردم هم میشه) ۱۶۶۲ بود که به لطف ۶۰۰ کالری شکلات به این رقم رسید، وگرنه بازم همون حدود ۱۰۰۰ تا باقی میموندم.

جا داره اونایی که هی میگن تو که انقد میخوری چرا چاق نمیشی بیان ببینن به گواهی این نرم‌افزار معتبر من خیلی هم کم میخورم ;) تو پرانتز بگم من هر چیزی دلم بخواد میخورم اما هر کی هر وقت منو میبینه میگه چرا انقد لاغر شدی؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]

از این روزها خدا قسمت همه کنه...

این چند روز آب و هوا فوق‌العاده و دریا مواج بود و زیباتر از دریای آرام. امیدوارم دفعه بعد هم تو پاییز و همچین هوایی برم. ما رو برده بودن پردیس ناجا و خوب با وجود اینکه سوئیت‌هاش به گهرباران نمیرسید ولی سلفش خیلی بهتر بود. غذا به صورت سلف‌سرویس سرو میشد و کیفیتش هم بهتر از سال‌های گذشته بود. برخلاف دفعه قبل که رفته بودم، سخنرانی‌ها کمتر و برنامه‌های تفریحی بیشتر شده بود.
در مجموع خیلی خوش گذشت... از تمام سفرهایی که تا بحال رفتم بیشتر. فقط دوستم رو میشناختم تو اون جمع ۶۰ نفره، و ما با سه نفر دیگه که نمیشناختم، پنج نفری هم‌اتاق شدیم و خدا رو شکر خوب هم مچ شدیم با هم؛ البته اینطور نبود که مثل هم بوده باشیم، بلکه تونستیم با هم کنار بیایم و مخل آرامش هم نشیم و حتی بودن در کنار هم رو به بودن در کنار بقیه ترجیح بدیم. یکیشون دختر خیلی خوب و مهربونی بود، فقط موقع آماده شدن برای بیرون رفتن یک ساعت طول میکشید آرایش کنه و حاضر شه. یکی دیگه که خوره‌ی عکس و ست کردن لباس و اینا داشت، چهره‌اش خیلی معصوم و ناز و در کل دختر خوبی بود. یکی دیگه هم خیلی سرزبون‌دار و دارای روابط اجتماعی قوی و کمی هم تو پوشش راحت‌تر از ما بود و بعدا فهمیدم نماز نمیخونه! هیچ کدوم این‌ها لباس یا آرایش یا رفتار زننده نداشتن و شاید همین بود که میشد از بعضی کارها چشم‌پوشی کرد. در عوض یکی از شب‌ها رفتیم سوئیت روبرویی جهت مهمانی دانشجویی و خوب چی دیدیم؟ رفتارهای زشت و جوک‌های بی‌مزه‌ی بی‌ادبانه و اشارات وقیحانه به بعضی چیزها. ما پنج نفر، حتی همون سرزبون‌دارمون لال شده بودیم. امکان همراهی کردن اون‌ها تو صحبت وجود نداشت و همه از رفتن واقعا پشیمون شدیم.
یکی از مسئولینی که باهامون بود میگفت یکی از جاهایی که دعا مستجاب میشه کنار دریاست و من هم کلی دعا کردم اونجا... امیدوارم برآورده بشه.
یه کار فانی هم که اونجا انجام دادیم این بود که یکی از هم‌اتاقی‌ها فال ازدواج میگرفت برای بچه‌ها. به این صورت که یه تار موی هر کسی رو به انگشتر عقیق میبست و بعد داخل لیوانی فرو میبرد که تا نصفه آب بود، جوری که به آب برخورد نکنه. انگشتر کم‌کم شروع به حرکت میکرد و حرکاتش تا جایی تند میشد که به دیواره‌ی لیوان برخورد میکرد و به تعداد خاصی این برخوردها ادامه پیدا میکرد و بعد می‌ایستاد و این تعداد در واقع همون سن ازدواج شخص صاحب تار مو بود. خود ایشون که ازدواج کرده بود میگفت من قبل ازدواجم این فال رو گرفتم و درست دراومد. از اونجایی که بین بچه‌ها فقط من انگشتر عقیق داشتم من هم در مراسمشون حضور یافتم بدون هیچ اعتقادی. ایشون خودش سعی کرد بگیره دستش میلرزید و گفت من بگیرم فال بچه‌ها رو چون آرامش دستم بیشتره. بعد من یک عدد آدم بی‌اعتقاد به فال، فال همه رو گرفتم و همه رو به زندگی امیدوار کردم:) دوستم چند ماهی از من بزرگتره و الان ۲۳ سالشه. براش ۲۳ سالگی دراومد. حالا تا ۹ ماه آینده که اون ۲۴ سالش میشه اگه ازدواج کنه یا نکنه، معلوم میشه درسته یا غلط. واسه همه من گرفتم واسه من همون خانم دست‌لرزون! و حدس بزنین چند شد؟ همه حول و حوش ۲۳ و ۲۴ و نهایتا ۲۵ میچرخیدن و من شدم ۳۳!
ما هی فال میگرفتیم و هی میگفتیم نچ‌نچ از ما دخترای تحصیل‌کرده بعیده این چیزا... میگفتیم اگه پسرا بفهمن ما دخترا چه کارا میکنیم چقد بخندن بهمون و چقد مسخره‌مون کنن:))) ولی این برای ما یه کار تفریحی محسوب میشد تا یه کار اعتقادی و مسلما پسرا هم وقتی با هم هستن کارای خنده‌دار و مسخره میکنن، چه بسا خیلی بیشتر از ما...
  • نظرات [ ۰ ]

چتر به دستان ساحل نشین

چمدون بستن رو خیلی دوست دارم... اینکه هر چیزی رو مرتب و منظم بذاری سرجاش و حواست باشه چیزی از قلم نیفته.

آقا یکی بیاد ما رو از خر شیطون پیاده کنه، این چه هواییه؟ الان گوشیم آلارم داد که ساری بارونه:) هواشناسی گفته بود سه‌شنبه سردترین روز هفته است، پس امیدوار باشیم که از فردا هوا بهتره؟  به هر حال اگه تگرگ هم بیاد سفر با دوستان دانشکده رو کنسل نمیکنم!

ان‌شاالله شب راه میفتیم، ولی کاش روز بود جاده رو میدیدیم...

  • نظرات [ ۰ ]

اهالی خانه‌ی عذاب۴ _ این داستان: همکار لبخند به لب!


این دختر، دختر نازنینیه! جزء همکاراییه که از شهریور اومدن. حدود ۱۸ سالشه اما همون کارایی رو میکنه که من انجام میدم. دیپلم بهیاری داره و از قائن برای کار اومده اینجا. تو عقده و شوهرش هم، همینجا تو یه قنادی کار میکنه و تا قبل اومدن ایشون تنها بوده. احساس دوری از خانواده و تنهاییشو منم احساس میکنم. ماه قبل چند تا از شیفتاشو با من جابجا کرد که بره شهرش. برگشتنی واسمون یکم زرشک آورد :) که ما هنوز نخوردیم و با همون خارها و شاخه‌هاش تو یخچاله هنوز!
چون اینجا تنهاست و کاری هم تو خونه نداره، اغلب شیفتا، نیم ساعتی زودتر میاد و ما رو خوشحال میکنه و باعث میشه دقایق کند انتهای شیفت خوب بگذره.
میگفت دوست داشته بره تجربی و پرستاری بخونه، اما چون مدرسه‌ی نمونه میرفته و اون مدرسه برای رشته‌ی تجربی به دلیل داوطلب بالا شرط معدل ۱۹/۹۰ گذاشته بوده، ایشون با معدل ۱۹/۸۰ نتونسته بره. مدارس معمولی هم خوابگاه نداشتن و نمیتونسته از روستا هر روز بره مدرسه و برگرده. در نتیجه وارد یه مدرسه‌ی دیگه شده که رشته‌ی بهیاری رو ادامه بده. اما به عنوان بهیار فقط تو شهرهای کوچیک مثل شهر خودشون ممکنه بتونه کار پیدا کنه که اونجا هم یه بیمارستانه و کلی دواطلب استخدامی. تو کلان‌شهرها واسه پرستار هم به راحتی کار پیدا نمیشه چه رسد به بهیار. اینجا هم شیفتاش کمه و دنبال یه جای دیگه هم واسه کار میگرده. حالا پیگیر این بود که پیش‌دانشگاهی رو غیر حضوری بخونه و کنکور بده و با سهمیه‌ای که بهیارها دارن پرستاری رو تو دانشگاه ادامه بده. امیدوارم موفق بشه.
  • نظرات [ ۱ ]

خاطرات شمال، چقد زود یادم میره!

فردا عصر ان‌شاالله حرکت داریم به سمت شمال. فک کنم مخمون تاب برداشته! وگرنه تو این سرما؟ فقط یکی از دوستام میاد، باز هم غنیمته و شاید حتی چه بهتر، نه؟ چون از شلوغ پلوغی دور و برم خوشم نمیاد.

وسایل مورد نیازم رو نوشتم، بنظرتون چیزی جانیفتاده؟

  • دمپایی پلاستیکی!
  • چادر، مانتو، شلوار، پالتو، سویشرت، شال گرم، دستکش
  • لباس و شلوار راحتی، روسری، جوراب، ساق
  • پتو مسافرتی
  • لیوان، قاشق، چنگال، چاقو، بشقاب کوچک
  • مسواک، خمیر دندان
  • کارت عابر بانک، پول نقد
  • شارژر، هندزفری، کابل USB و OTG، فلش، آهنگ خوب، فیلم یا کتاب صوتی*
  • مرطوب‌کننده، ضدآفتاب، آینه، پد، دستمال
  • عینک آفتابی، کلاه، چتر
  • شکلات
  • چند تا پلاستیک، کوچک و بزرگ
  • نخ و سوزن
  • ال‌دی
  • پاسپورت
  • خودکار و دفترچه

*هیچ‌وقت کتاب صوتی گوش ندادم، ولی تو ماشین کتاب بخونم حالت تهوع میگیرم. حالا یک عالمه کتاب صوتی دانلود کردم، ولی گوشی باز نمیکنه. نرم‌افزار مخصوص هم نصب کردم فایده‌ای نداره. کتابا رو خیلی دوست دارم، چیکار کنم؟

بعدا نوشت: کتابای صوتی که درست نشد، دیروز دو تا کتاب خریدم که یه سیصد و خورده‌ای صفحه‌ای‌شو دیشب تموم کردم :) یه کتاب کوچولو مونده واسه سفر!
  • نظرات [ ۰ ]

وروجک پس از ۴۱ هفته و ۱ روز به دنیا قدم رنجه میکند

قضایای تلگرافی:

تصمیم قاطع داشتم ۲۷ برم کلاس یوگای آستان قدس رو که موسسه معتبری هست ثبت‌نام کنم، اما صبح مامان هول‌هولکی بیدارم کردن که بدو بریم خونه آبجیت، وقتشه:)

تو اورژانس بیمارستان استاد "ت" رو دیدم که راستش یه کوچولو (خیلی کوچولو) برامون پارتی‌بازی کرد و من اصلا قصدم از آشنایی دادن این نبود. البته کار ایشون هم هیچ تأثیری در روال کار ما ایجاد نکرد و ما کاملا مثل بقیه پذیرش شدیم.

تولد نیمه‌شب ۲۷ مهر:):) دختری هم‌نام من که کلی با اسمش مخالفت کردم، ولی کو گوش حرف‌شنو!

صبح فردا فهمیدم عامل زایمان و اِدِش دو تا از هم‌کلاسی‌های خودم بودن که یک ترم عقب افتاده بودن:) حالا خر بیار و شیرینی بار کن!

مهندس جهت مشتلق خبر خوش، واسم شارژ فرستاد:)

بره‌ی ناقلا خواهرش رو دوست داره و فعلا ازش حسودی ندیدم.

وروجک زردی گرفته.

مامان قراره امشب از تیمار مریض برگردن ان‌شاالله.

آشپزی سخت نیست، اینکه به نتیجه برسی بالاخره چی بپزی سخته! قسمت فکر کردن برای نوع غذا همیشه به عهده‌ی مامان بنده خدا بوده... قسمت آشپزی هم گاهی مامان گاهی ما... این چند روز قسمت مامان هم به ما و بیشتر به من محول شده بود:) حالا ظهر چی بپزم؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]

اهالی خانه‌ی عذاب۳_ این داستان: تازه طی کشیدم راه نرین!

ایشون آخرین همکاریه که به درمانگاه ملحق شده. حدود یک ماه قبل. خدمه است و دو سه سالی شاید از من بزرگتر، در واقع خیلی جوونه برای این شغل. مدرک فوق دیپلم حسابداری داره. یه بچه‌ی هشت ماهه هم داره که نمیدونم چطوری ازش جدا میشه و میاد سر کار. نسبت به سنش پخته‌تره و فنونی بلده که بعضا مادربزرگ‌ها بلدن. بیشتر دانسته‌هاش هم اونجوری که دیدم حول خانه‌داری و فواید گیاه‌ها و اینا میچرخه. ولی خوب ادعا هم خیلی داره. یعنی دانسته‌هاشو قشنگ به رخ میکشه و توقع داره بقیه مراتب تعجب خودشون رو ابراز بدارن! بقیه هم گاهی به‌به و چه‌چه میکنن ولی من نه:) به روی مبارک خودم هم نمیارم که اطلاعاتش خوبه. البته اونجور هم نیست که خیلی متعجب‌کننده باشه، ولی چون همه عادت دارن خدمه آدم‌های بیسواد و تقریبا سطح پایین‌تر از خودشون باشن، ایشون متفاوت به چشم میاد.
قابل ذکره که من ازش خوشم نمیاد چندان. بخاطر همون که ادعاش میشه. و یه اخلاق دیگه‌ای هم که داره و من خوشم نمیاد اینه که با کنایه حرف میزنه. مثلا من در حال کار میاد میگه دقت کردم بعضی از شیفتا هستن که خیلی آشغال میریزن، پرستارش اصلا رعایت نمیکنه، یه ذره انصاف نداره. و منظورش منم.
حالا من خودم بعضی از همکارا رو دقت کردم که بعد از کشیدن آمپول ری‌کپ نمیکنن و این از لحاظ تکنیکی اشتباهه و ممکنه سرسوزن به هرجایی برخورد کنه و تازه همون جریان هوا هم استریلیتی اونو کاهش میده. من ری‌کپ میکنم، ولی گاهی کپ سرسوزن غیر عامدانه رو تخت جا میمونه و بعدا از رو تخت میفته رو زمین. من ترجیح میدم سلامت مریض رو حفظ کنم تا اینکه ایشون کمتر جارو بکشه. البته اینکار اصلا باعث بیشتر جارو کشیدن ایشون نمیشه ها، ایشون فقط همون یک‌بار رو لازمه بکشه، ولی بجای اینکه یک‌دهم خاک‌اندازش پر بشه، یک‌هشتمش پر میشه:) از حرف ایشون اگرچه ناراحت نشدم ولی اگه میومد میگفت خانم فلانی اگه میشه این کپ سرنگ‌ها رو رو تخت جا نذارین، بیشتر میپسندیدم تا اینکه جلوی مریض کنایه بزنه. کلا با همه همینه. چند شب پیش هم با آقای س بنده خدا بحث کرد، اونم واقعا الکی، توقعات بیجا. گفتم که آقای س، معلم و بسیار متشخص هستن و بیشتر از همه هم تو درمانگاه هوای این خانم رو دارن و کمکش میکنن. اونوقت ایشون با مشکلاتی که ربطی به آقای س نداره، بحث درست میکنه.
وقتی خوب فکر میکنم میبینم برای این خانم هم حتما خیلی سخته که با اینکه حسابداره و فقط ۲۴ سالشه و تازه دو سال از ازدواجش و هشت ماه از زایمانش گذشته بیاد سر همچین کاری، اونم بخاطر ۳۰۰ تومن در ماه. میگم لابد اوضاع مالیش خیلی بده. تازه میگفت از اینجا که میره، میشینه زعفرون پاک میکنه. جوری هم که خودش تعریف میکنه، مجردی‌هاش خیلی آزادی داشته و شر و شیطون بوده و کلا زندگیش خوب بوده. بخاطر همین گفتم منم درکش کنم و این همه حرف و حرف و حرف زدنش رو بذارم به حساب اینکه میخواد غم و غصه‌هاشو فراموش کنه. گفتم حالا اون اگه حرف میزنه تو هم دو کلام باهاش هم‌صحبت بشی به جایی برنمیخوره. خواستم اینطوری باشم باز یه حرفی زد اعصابمو خورد کرد. جوری که در تمام عمرم در رابطه با اون موضوع حرف کسی اینقدر عصبانیم نکرده بود. سه چهار دفعه خواستم جوابشو بدم، هی حرفمو که دقیقا به حلقم رسیده بود پس فرستادم تو! گفتم یه وقت واسه دکتر بد نشه. اینه که نگفتم. ولی خوب خدا رو شکر اصلا و ابدا کینه‌ای نیستم و در عرض چند دقیقه ناراحتیم رفع میشه.

راجع به اینکه گفتم تصمیم گرفتم باهاش هم‌صحبت بشم بنظرتون نیاد که خیلی تصمیم راحت و غیر مهمی بوده. آخه من از اون دسته آدم‌هام که اصلا زود با کسی مچ نمیشم و دوست شدن با من مکافات‌های خاص خودش رو داره. گرچه اغلب بقیه هستن که متمایل به شروع دوستی با منن ولی اگر خودم دوست داشته باشم با کسی دوست بشم، سخت ممکنه برام. اینکه بعضیا دوست دارن با من رفیق بشن بخاطر معدود فاکتورهای جاذبیه که دارم؛ اما فی‌الواقع دورنمای خوبی ندارم و اکثرا فکر میکنن خیلی خشک و جدی و خیلی خیلی مغرورم و به خاطر همین بهم نزدیک نمیشن. خیلی جدی هستم ولی خیلی مغرور نیستم. اینکه من یکسری تفوقاتی نسبت به بعضیا دارم، چیزی نیست که براش زحمت کشیده باشم و همینطوری در اختیارم قرار گرفته، اما به هرحال واقعیته و من واقعیت رو انکار نمیکنم. شاید همین باعث شده فکر کنن من مغرورم. در تمام عمرم مدام این اتفاق تکرار شده که همین آدم‌ها که نظر مساعدی به من ندارن وقتی ناچارا مدتی با من باشن، ۱۸۰ درجه نظرشون برمیگرده و جالب اینجاست که اعتراف هم میکنن که قبلا چجوری راجع بهم فکر میکردن و حالا میبینن اشتباه بوده و من دختر خیلی خوبی هستم و خوشحالن که این مدت با من بودن و باعث شده از افکار اشتباهشون دربیان;)
  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan