مجلس دیروز از بد هم بدتر بود. از افتضاح هم افتضاحتر. متأسفانه مجلس فقط و فقط بخاطر من مولودی شد، چون همون روز اول گفته بودم نمیام. بقیه مشکل اساسی نداشتن با این موضوع. گرچه من نه بحث نکردم، نه خواستم نظر کسی رو عوض کنم، اما ناراحتیم از چهرهم کاملا مشخص بود. خانواده هم چون میدونستن نمیامِ من نمیامه، یک الم شنگه بزررررگ راه افتاد. بعضیا میگفتن "نمیشه نیاد" و در حالی که قبلش رو مجلس آهنگین! توافق کرده بودن، زنگ زدن طرف داماد و حرف زدن که مولودی بگیرین و اینا. بعضیام نیومدن منو پذیرفتن و فقط ناراحتی خودشونو از این تصمیم بروز دادن. بعد بعضیا از این گروه اخیر بعد از اینکه بعضیا از گروه اول زنگ زدن طرف داماد، بخاطر اینکه حرفشون دو تا شده بود گفتن "به جهنم که نمیاد اصلا. هر قبرستونی میخواد بره بره" :) فرداش از سر کار اومدم میگن مجلس مولودی شد :||| این مراحل، از توافق بر سر آهنگ تا توافق بر سر مولودی بدون هماهنگی با بنده انجام شد کلا :| یعنی بخاطر کسی کاری انجام میدن ولی نظرشو نمیپرسن :| اگه میپرسیدن میگفتم بهشون که بخاطر من اصلا لازم نیست مجلستونو عوض کنین، یا فرداش میگفتم که میام مجلس رو.
حالا بگم چرا افتضاح بود. مداحِ نا مداحِ کاسبکار به همراه سه عدد دفنواز هرچیو خواست به اسم مولودی خوند. طرف داماد هم زحمت کشید از اول تا آخر وسط بود! فک کنین با داریه!! طرف ما هم چند نفر چند دقیقه این زحمتو متقبل شدن. در واقع خودمونو مضحکه کرده بودیم. شیطونه میگفت برم همون وسط تمام بساطشونو به هم بریزم بگم شما که دل و دستتون یکی نیست غلط میکنین اسم امام زمان رو میبرین. به حدی مسخره بود که داشتم منفجر میشدم. اما نشدم و الان صحیح و سلامت برای شما سخنرانی میکنم :) تو مجلس هم جوری حضور داشتم که تعداد خیلی کمی منو زیارت کردن و تازه بعضیاشونم نشناختنم.
نمیدونم چرا من تو عروسی زشتتر میشم :| تو عروسی خواهر و برادرام هیچکس بهم نگفته خوشگل شدم! اینم شانس ماس :)
دیگه اینکه تو مجلس با خالهم بحثم شد. چون خاله گوشیشو داد دست خواهرم که فیلم بگیره. منم همونجا جلوی خاله گفتم نگیری هااا! با تحکم! در حالی که خواهرم از من پنج سال بزرگتره. اصلا مسئلهی سادهای نیست، میدونم اونجور مواظبتی که ما از عکس و فیلمهامون میکنیم خاله اینا نمیکنن. با اون قطعیتی که من حرف زدم خواهرم فیلم نگرفت دیگه :دی ولی خاله خییییلی ناراحت شد. قهر خیلی شدید! این قهر در حالی بود که امروز صبح پرواز داشتن و میرفتن. معلوم هم نیست چند سال دیگه بتونم ببینمشون، ده سال، بیست سال، تا آخر عمر! با اینکه حق با من بود ولی کلللی عذرخواهی کردم و حتی گفتم "من غلط کردم، ... خوردم خاله جون"!!! بازم نشد. دیگه شب بعد از آشپزی و بشور بپز و اینا عسل و خاله رو برداشتم رفتیم بیرون. چند تا چیز برای خاله خریدم و بعدش هم رفتیم تو هوای یخخخخ شیرموزبستنی خوردیم :) یکم خاله عوض شد :) امروز صبح هم رفتن، انشاءالله سلامت برسن.
ها راستی یه چیز دیگه! خواهر داماد تا چند روز قبل خیلی خوشبرخورد بود. دیروز کلا از این رو به اون رو شده بود. نه سلامی نه علیکی. با اون کارایی که اونا تو مجلس کردن منم اصصصلا دیگه محلشون نذاشتم. قبلا هم گفتم اصلا و ابدا نمیتونم قایم کنم که از کسی ناراحتم، از چهرهم و رفتارم کاملا هویداست. شب که از تالار برگشتیم خونه، ما دخترا با عروس رفته بودیم تو اتاق داشتیم حرف میزدیم. اومد گفت "دختر خانوما برین بیرون که داماد بیاد پیش عروسش بشینه" گفتم "من خستهم نمیتونم برم بیرون" هرررچی گفت با کمال خونسردی گفتم من نمیتونم برم بیرون. آخر گفت "پس ما عروسمونو میبریم پیش آقاشون!" خلاصه هرچی که بیکینهام، همونقدر تو جواب دادن رک و قاطعام. درسته رفتارشو یادم میره و بعدا تلافی نمیکنم ولی همون لحظه جوابشو میدم. البته بازم با مقدار زیادی ملاحظه. جواب نغز و دندونشکن هم بلد نیستم، ولی حرفمو میزنم.
الان هم به سلامتی با آق داماد قدیمی و خانواده، آق داماد جدید و خانواده، آق داداش متأهل و خانواده و آق داداشهای مجرد داریم میریم گردش. مامان و آقای رو هم نیاوردیم :) البته خودشون افتخار نمیدن ;)
چون حالم خوشه بیاین تیتراژ فیلمی که ندیدم رو گوش بدیم، لیسانسهها :)
من همیشه برای دختربچهها نظرم اینه که از آرایش و قر و فر دوری کنن، ماماناشونم حواسشون باشه دختر بچهها خیلی سمت این چیزا نرن. چون از بچگی بخوان این کارا رو شروع کنن خدا میدونه بعدا چی میشن! امااااا! امروز خودم دلم میخواست یه رژ لب از تو وسایل آرایشگره بردارم (چون خودم ندارم!) باهاش لب یه دختر چهار پنج ساله رو بکشم :) اسم این دختر بچه داش الهه بود! یعنی با پسر مو نمیزد! هیچچچچ کس نمیتونست حدس بزنه که دختره. اگه مامانش صداش نکرده بود نمیفهمیدیم :) از لباس و صندل بگیر تا مدل کوتاهی موش تا حرکات و رفتارش. یک چشم و ابرویی داشت! یک مژههای بلندی داشت! مامانش میگفت خودش همیشه این مدلی لباس میپوشه و رفتار میکنه. لباس دخترونه تنش میکنیم در میاره. خدا کنه بعدا به مشکل نخوره. گفتم یه جوری تشویقش کنین بره سمت دخترانه رفتار کردن، ولی خودم نمیدونستم چیکار باید کرد دقیقا. همهش داشت منو نگاه میکرد، فک کردم لابد بیمیل هم نیست. بهش گفتم "میخوای این شکلی بشی؟" فقط نگاه کرد. البته توقع داشتم یه نع محکم بگه. بنظرم میشد با کار کردن یه جوری اخلاقشو عوض کرد، ولی به مامانش نمیخورد این کارا رو بکنه. اونجا هم همه بهش میخندیدن و یه جورایی انگار کاراشو تشویق میکردن که بنظرم بدترین عکس العمله. خدا کمکش کنه بعدا مشکل پیدا نکنه.
+ نهایتا مجلس مولودی شد :))) همه دعوتید بفرمایید :)
اگه فردا نرم واسه حرف مردمه، که نگن "تا دیروز که عروسی نمیرفت حالا چطور اومده؟ اینم رفته دانشگاه از این رو به اون رو شده!!!" اگه برم هم واسه حرف مردمه، که نگن "چقدر این خشکه مذهبیه که مجلس خواهرشم نمیاد." بعلاوه اگه نرم هرچقدر تا الان ازم دروغکی قدیسه ساختن از فردا به بعد بیشترترتر خواهد شد و اونوقت زندگی از این هم سختتر میشه. تازه من تو گوشیم آهنگ دارم و گوش میدم و هرکی با پیشفرضهای ذهنیش از من اینو ببینه سریع میگه "چی شده؟ نظرت راجع به آهنگ عوض شده؟" و من حوصله و توانشو ندارم که توضیح بدم چرا و چجور آهنگهایی گوش میدم. حالا اگه عروسی نرم همون آدم میاد میگه "تو که آهنگ گوش میدی، چه فرقی داره با عروسی که نمیری؟ چرا انقد ریاکاری؟" خوب من تو مجلس اذیت میشم، ولی جوری هم نیست که غیرقابل تحمل باشه برام، یعنی بخوام مجلس فردا رو برم میتونم. بخاطر همین ترجیح میدم برم و یه گوشهی بی سر و صداتر بشینم. همینقدر که دهانهای موردنظر ببینن منو! که مجبور نباشم بعدش کلی سؤال جواب بدم و نگاههای عجیب غریب رو تحمل کنم.
اولش یادمه از کجا شروع شد که دیگه نرفتم. راهنمایی بودم. یه مؤسسهی فرهنگی مذهبی تازه تأسیس جای خونمون بود که حاجآقاشون میومدن تو مدرسهی خودگردان ما و واسمون کلاس میذاشتن. ازمون خواستن با چادر بریم سر کلاسش. کلاسهای مدرسهمون دختر و پسر با هم بودیم، ولی تو کلاسهای حاجآقا جدا بودیم. با حفظ سوره نبأ شروع کردیم و بعد نازعات و... حاجآقا خیلی مهربون بود، جایزه میداد بهمون، اردو میبردمون و... من برای اینکه بتونم برم کلاسشو از مدرسه برمیگشتم خونه و چادر میپوشیدم و دوباره میرفتم مدرسه 😂 همچین آدم خلی بودم! آخه با چادر هم هیچ مشکلی نداشتم، ولی نمیدونم چرا کلا چادری نبودم. خلاصه بعد از مدتی کلاسهای مدرسه تبدیل شد به کلاس های خود مؤسسه و چند سالی هم ادامه پیدا کرد و من خیلی از چیزایی که دارم رو محصول اون چند سال میدونم. از جمله همین محرومیت خودخواسته از عروسی! اولش تک بودم تو خانواده و با توجه به اینکه دختر کوچیک خانواده هم بودم کارهام خیلی محل اعتنا نبود. اوایل برای بردن من به عروسی به زور متوسل میشدن که با توجه به سرسختی دورهی نوجونیم موفق نشدن. یعنی اونا میرفتن و من شب تا برگردن تنها بودم تو خونه! بعدا دو تا خواهرهامم به من ملحق شدن 😊 و ما یه اکیپ شدیم! بعدش مادرمم تق و لق شد عروسیاش، ولی خوب قطع نشد. اما مجلس بی سر و صدا، رفته جزء شرایط پدر و مادرم برای عروسی بچههاشون.
مجلس شنبه مال فامیلای شوهرخواهرم بود. همون روز عمه هم میخواست برگرده شهرش و بخاطر همین مامان و بابام نتونستن بیان. منِ فراری از جمع غریبه! تنها با خواهرم رفتم.
عروس چهارده سالش بود و داماد بیست! ولی جثه و قیافهشون خیلی هم بچه نمیزد، و همینطور رفتارشون. من که تو مجلس نفهمیدم مادر عروس کدوم بود! چون برخلاف بقیه عروسیها هیچکس از فامیلاش دور و برش نمیپلکید! هر چی هم پیش میومد خودش مستقلا با مادرشوهرش مذاکره میکرد و تصمیم نهایی گرفته میشد!!! یعنی هیچکی نبود بیاد در گوشش بگه "اینجوری بگو، اون نظرو بده، چرا اینجوری نیست؟ چرا اونجوری نیست؟" و فک میکنم همین خصوصیت خانوادهاش باعث دوام زندگیش بشه.
از مداح مجلس اصلا خوشم نیومد. در واقع مداح نبود، یه خوانندهی زن زنده بود که بجای آهنگ با دف میخوند و هرچی هم مادر داماد گفت دف نباشه، گوش نداد. انقد هی گفت "هرچی عروس بگه، هرچی عروس بگه" که آخرش عروس هم گفت باشه. وسطاشم یه جوک خونوک راجع به عروس و مادرشوهر تعریف کرد که اگه من جای مادرشوهر داستان بودم دوست داشتم درجا بزنم تو دهنش و از مجلس پرتش کنم بیرون. ولی حیف که حتی اگه جاش میبودم هم این کارو نمیکردم، بخاطر دل پسرم و عروسم و مجلسشون که خراب نشه 😆
امروز هم یه عروسی دیگه دعوت بودیم که نرفتم. عروس شاید شونزده هفده سالش بود! میگم دوباره سن ازدواج اومده پایین ها! ازدواج قشنگ از روی نسل ما جست زده رفته رو نسل بعدی😂😂😂
+خوشبخت بشن هرچهارتاشون انشاءالله :)
+پراکنده هم خودتون مینویسین با اون وبای زشت عجق وجقتون! پز برترشدنم بهم ندین، وگرنه وقتی امکانات جدید بیان بیاد همهی اونایی که برتر شدن رو بلاک میکنم ●_○
خونه بغلی عروسیه، صدای هووووووشون تا چهل فرسنگ زیر زمین هم میره :) تعجججبات کردیم که چرا ما رو دعوت نکردن! 0_0
آخرین بار که عروسی بودم، عروسی داداشم بود؛ حدود سه سال پیش. قبلشم عروسی خواهرم بود، حدود چهار و نیم سال پیش. آیا حقش نیست که الان یه عروسی برم؟
امروز دکتر با روانشناس سر خاکی بودن بحث میکردن، خیلی در جریان صحبتشون نبودم، ولی فک کنم روانشناس میگفت: "من (خودش) خاکیام." دکتر میگفت: "نه!" از من پرسید: "از بین ما سه تا (دکتر، روانشناس و مددکار) کی از همه خاکیتره؟" گفتم: "روانشناس😆" البته طبق شناخت خودم گفتم، بعد یهو حواسم رفت سمت مددکارمون. حس کردم ناراحت شده. نمیدونم چرا نمیشه حرفامو رک نزنم؟ مثلا یکم پیچ و تاب میدادم جملهمو شاید بهتر بود. مثلا میگفتم: "من خیلی آدمشناس نیستم و خیلی هم با هم فرق ندارین. حالا از نظر من شااااید خانم فلانی یکم خاکیتر باشن!" حالا از اون ضایعتر بعدش در صدد دلجویی از مددکار براومدم! خوب نمیتونم ببینم حرفی که ازش منظوری نداشتم به کسی برخورده. خوبه بهش برنخورده بود :)