بعد چند سال عروسی رفتم شنبه😊 مولودی داشتن.
اولش یادمه از کجا شروع شد که دیگه نرفتم. راهنمایی بودم. یه مؤسسهی فرهنگی مذهبی تازه تأسیس جای خونمون بود که حاجآقاشون میومدن تو مدرسهی خودگردان ما و واسمون کلاس میذاشتن. ازمون خواستن با چادر بریم سر کلاسش. کلاسهای مدرسهمون دختر و پسر با هم بودیم، ولی تو کلاسهای حاجآقا جدا بودیم. با حفظ سوره نبأ شروع کردیم و بعد نازعات و... حاجآقا خیلی مهربون بود، جایزه میداد بهمون، اردو میبردمون و... من برای اینکه بتونم برم کلاسشو از مدرسه برمیگشتم خونه و چادر میپوشیدم و دوباره میرفتم مدرسه 😂 همچین آدم خلی بودم! آخه با چادر هم هیچ مشکلی نداشتم، ولی نمیدونم چرا کلا چادری نبودم. خلاصه بعد از مدتی کلاسهای مدرسه تبدیل شد به کلاس های خود مؤسسه و چند سالی هم ادامه پیدا کرد و من خیلی از چیزایی که دارم رو محصول اون چند سال میدونم. از جمله همین محرومیت خودخواسته از عروسی! اولش تک بودم تو خانواده و با توجه به اینکه دختر کوچیک خانواده هم بودم کارهام خیلی محل اعتنا نبود. اوایل برای بردن من به عروسی به زور متوسل میشدن که با توجه به سرسختی دورهی نوجونیم موفق نشدن. یعنی اونا میرفتن و من شب تا برگردن تنها بودم تو خونه! بعدا دو تا خواهرهامم به من ملحق شدن 😊 و ما یه اکیپ شدیم! بعدش مادرمم تق و لق شد عروسیاش، ولی خوب قطع نشد. اما مجلس بی سر و صدا، رفته جزء شرایط پدر و مادرم برای عروسی بچههاشون.
مجلس شنبه مال فامیلای شوهرخواهرم بود. همون روز عمه هم میخواست برگرده شهرش و بخاطر همین مامان و بابام نتونستن بیان. منِ فراری از جمع غریبه! تنها با خواهرم رفتم.
عروس چهارده سالش بود و داماد بیست! ولی جثه و قیافهشون خیلی هم بچه نمیزد، و همینطور رفتارشون. من که تو مجلس نفهمیدم مادر عروس کدوم بود! چون برخلاف بقیه عروسیها هیچکس از فامیلاش دور و برش نمیپلکید! هر چی هم پیش میومد خودش مستقلا با مادرشوهرش مذاکره میکرد و تصمیم نهایی گرفته میشد!!! یعنی هیچکی نبود بیاد در گوشش بگه "اینجوری بگو، اون نظرو بده، چرا اینجوری نیست؟ چرا اونجوری نیست؟" و فک میکنم همین خصوصیت خانوادهاش باعث دوام زندگیش بشه.
از مداح مجلس اصلا خوشم نیومد. در واقع مداح نبود، یه خوانندهی زن زنده بود که بجای آهنگ با دف میخوند و هرچی هم مادر داماد گفت دف نباشه، گوش نداد. انقد هی گفت "هرچی عروس بگه، هرچی عروس بگه" که آخرش عروس هم گفت باشه. وسطاشم یه جوک خونوک راجع به عروس و مادرشوهر تعریف کرد که اگه من جای مادرشوهر داستان بودم دوست داشتم درجا بزنم تو دهنش و از مجلس پرتش کنم بیرون. ولی حیف که حتی اگه جاش میبودم هم این کارو نمیکردم، بخاطر دل پسرم و عروسم و مجلسشون که خراب نشه 😆
امروز هم یه عروسی دیگه دعوت بودیم که نرفتم. عروس شاید شونزده هفده سالش بود! میگم دوباره سن ازدواج اومده پایین ها! ازدواج قشنگ از روی نسل ما جست زده رفته رو نسل بعدی😂😂😂
+خوشبخت بشن هرچهارتاشون انشاءالله :)
+پراکنده هم خودتون مینویسین با اون وبای زشت عجق وجقتون! پز برترشدنم بهم ندین، وگرنه وقتی امکانات جدید بیان بیاد همهی اونایی که برتر شدن رو بلاک میکنم ●_○
- تاریخ : دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۲۲
- نظرات [ ۹ ]