مونولوگ

‌‌

نازک من


دارند مستند حیات وحش می‌بینند. یک پلنگ در حال خوردن یک بز کوهیست. نفرین می‌کنند که "ای تو زهر بخوری به جای بز!"
می‌گویم "خب اون بیچاره چیکار کنه؟ غذاش همینه."
می‌گویند "خب اون بیچاره‌ی طفلک گناه داره!"
می‌گویم "خب شما هم دارین یه بیچاره‌ی طفلک رو می‌خورین که! عجبا! تو همین لحظه که گوشت گوسفند تو دهنتونه، پلنگو نفرین می‌کنین؟"
راضی نمی‌شوند که، همیشه و بلااستثنا، با دیدن صحنه‌ی شکار، به درنده‌های وحشی دشنام می‌دهند.

چند روز قبل، در بیمارستان، یک خانمی در حیاط گریه می‌کرد. رد می‌شدیم که فهمیدیم برای مادرش اتفاقی افتاده. رفتیم داخل و دیدیم دارند یک نفر را در اورژانس احیا می‌کنند، جلوی چشم مردم! در واقع درب اورژانس برقی و خودکار بود، یک نگهبان هم جلویش ایستاده بود که فامیل مریض را دور کند و همین باعث می‌شد درب مدام باز باشد و داخل دیده شود. خب حق دارند وحشت‌زده شوند. در این بین، مادرم شروع کرده هق‌هق گریه کردن. که چه؟ که یک نفر مرده و دارند روی سینه‌اش فشار می‌دهند تا زنده شود. البته خب زنده شد شکر خدا، مادرم هم آرام شد.

+ دارم مثل پاییز سعی می‌کنم کتابی بنویسم :)

  • نظرات [ ۱ ]
پا ییز
۲۹ آذر ۹۸ , ۱۱:۲۴

حال، باز خدا رو شکر زنده موند 

پاسخ :

البته معلوم هم نیست زیاد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan