مدت کمیه شبهام عوض شدن. یه خاصیت عجیبی پیدا کردن، سکوت، فکر، دلتنگی، یهکم غم، یهکم ناامیدی... دلتنگی که میگم معلوم نیست به کی یا چی برمیگرده، غم معلوم نیست برای کی یا چیه، ناامیدی معلوم نیست از کی یا چیه. فقط شب که میشه، انگار از زندگیم راضی نیستم، انگار دلم میخواد یهجور دیگه زندگی کنم، انگار میلههای قفس داره بهم فشار میاره، بعضی شبها حتی دلم میخواد گریه کنم، بدون اینکه واقعا دلیل واضحی براش داشته باشم. روز که میشه شب رو فراموش میکنم، انرژیم معمولی یا زیاده، دپرس نیستم، افسرده که اصلا، نشاط دارم، پرحرفم، ذوق و شوقم سرجاشه، زندگی به رواله. روزها خیلی چیزها به ذهنم میرسه که بنویسم، موضوعات مهم، خندهدار، شاید فلسفی حتی، ولی لابلای کارهام گمشون میکنم و به شب نمیرسن. شب که میشه فقط میخوام بیام بگم "آه"، "اوه"، "ایه"، اصن "اَه"!
خیلی قبلاها، شب که میشد و میرفتم زیر پتو، تازه دنیای خودم شروع میشد. اینقدر در مورد آینده خیال میبافتم که نمیفهمیدم کی خوابم میبره. هی به خودم نهیب میزدم که دختر از دنیای خیال بیا بیرون، خیاله، واقعی نیست، وقتی برسی به اون آینده و ببینی خبری از خیالاتت نیست بدجور میخوره تو پرت ها! گذشت و گذشت و در اثر عللی نامعلوم این عادت از سرم افتاد. فکر نکنم سرزنشهای درونی خودم باعثش بوده باشه، بیشتر به گذر زمان و کبر سنم مظنونم. حالا زانوی غم بغل گرفتم که چرا نمیتونم یه ذره آینده رو خیال کنم. تا میام بگم در آینده یه قنادی بزرگ دارم، تو بیمارستان فلان کار میکنم، فلانقدر پول دارم، گواهینامه و ماشین دارم!!!، فلان جاهای دنیا رو دیدم، با فلان تیپ آدمی ازدواج کردم، فلان تعداد بچه دارم، بچههام فلان و فلان ویژگی رو دارن، و هزار فلان دیگه، پلک چشم خیالم محکم بسته و دیدم کور میشه. یا سریع خوابم میبره یا فکرم جهش میکنه روی اتفاقات واقعی و میره به گذشته، مثلا به روزی که گذروندم و اتفاقاتش. خیالم فلج شده، میخوام تمرین کنم، فیزیوتراپیش کنم، شاید احیا بشه. عصا و واکر رو هم فعلا قبول دارم، ولی باید راه بیفته. در مورد خودم هم نه، در مورد هر چیز خیال کردنی باشه قبوله.
- تاریخ : يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۱۸
- نظرات [ ۰ ]