احساس میکنم بیخیالترین و راحتترین و بیدغدغهترین دوران عمرم رو سپری میکنم. یک دختر معمولی که غم معاش نداره، پدر و مادرش و خواهران و بردرانش سالم و همه در کنارشن، درگیری عاطفی و احساسی نداره که مثل بعضیها دائم نگران یا هیجانزده باشه یا در فراق بسوزه و گریه کنه!، همسر و فرزند نداره و هنوز درگیر مسئولیتهای سنگین زندگی نشده، درسش رو تا اونجایی که بیسواد خطاب نشه ادامه داده و احساس سرخوردگی از این بابت نداره، به امکانات متوسط جامعه دسترسی داره و کلا از هر لحاظ وضعیت میانهای داره. الان وقتیه که این دختر میتونه تا هرچقدر دلش میخواد بالا و پایین بپره و از فکر و ذهن و وقت آزادش بریز و بپاش کنه.
همهی اینا درسته، ولی من چرا خوشگذرانی نمیکنم؟ چرا سعی نمیکنم هر لحظه به یه تجربهی جدید دست بزنم؟ چرا قدرت اکتشاف ندارم؟ چرا همینطور بیحرکت به زمان خیره شدم؟
یه سری امیال سرکش تو سرم رژه میره که با تمام چارچوب سنتی ذهنم و با تمام تابوهای ذهنیم، هرچند وقت سر بلند میکنن و تلاش میکنن یه شورشی به پا کنن. مهمترینشون جهانگردیه. روالش اینه که هر آدمی که برای آرزوهاش بلند شده، اول سرش به سقف خورده. سقف بعضیها خیلی کوتاهه، سقف بعضیها کمتر کوتاهه. سقف محدودیتها، موانع، کارشکنیها، مشکلات. یکی پول نداره، یکی خانواده نداره، یکی زیبایی نداره، یکی جرأت نداره، یکی همت نداره و... . هرکسی فکر میکنه یک چیزی جلوی رسیدنش به خواستههاشو گرفته. اگه سعی کرد سقفشو بشکنه و قد راست کنه، چشماندازش خیلی فرق خواهد کرد، نه تنها ایستادن، که زمینهی پریدنش هم فراهم میشه و اونوقت از اون ارتفاع وقتی به همهجا نگاه میکنه، زندگی ساکن و نشسته ولی امن و مطمئن خودش رو چطور به یاد میاره؟ وای! یعنی کسی میتونه دوباره اونو تو قفس مچاله کنه؟
منم قفس دارم و در شکستن قفس بسیار بسیار ناتوان عمل کردم. خیلی حرف میشه در این باره زد، پای اخلاق و انصاف و قدرشناسی و امثالهم رو میشه وسط کشید. بهانهها میشه آورد، ولی دردی دوا نمیشه. گمون نمیکنم اون امیال سرکش وجودم هیچوقت فرصت طغیان پیدا کنن. اصلا خود لغت سرکش و طغیان و... به سرعت توسط ذهنم طرد میشه و حتی اگه با لجبازی ساعتها بشینم و نقشهها برای پیاده کردنشون طرح کنم، پای عمل سست و تو مواجهه با موانع سهلانگارانه و غیرعملی میشن.
بعضی وقتها مستأصل میشم و میخوام زیپ این پوستهی ضخیم رو باز کنم و بپرم تو حوض حادثه و ببینم طعم تجربه چطوریه......
متن بالا رو از تو یادداشتهای گوشیم پیدا کردم. امشب هرچی تلاش کردم نتونستم ادامهش بدم. اون روح سرکشِ دربند، امشب خوابه.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۸
- ساعت : ۰۰ : ۱۲
- نظرات [ ۱ ]