مونولوگ

‌‌

سه


به نظرم خیلی ضعیفم. یه‌کم اوضاع از کنترلم خارج بشه، حالم ناخوب میشه.
چهار تا مهمون داریم از کشورهای همسایه. اول رفتن کربلا و بعد اومدن اینجا. بزرگ خاندان هم بینشونه. مهمونه که از در و دیوار می‌باره، میان برای دیدن ایشون‌ها! پذیرایی، پذیرایی، پذیرایی، آشپزی، آشپزی، آشپزی، ظرف شستن، شستن، شستن، خییییییلی شستن، واقعا خیییییلی شستن؛ اینا کارهاییه که از صبح تا شب می‌کنیم. وقتی اینقدر کار داریم، خونه اصلا به اون مرتبی و البته آرامشی که من می‌خوام نیست، پس به مرور بهم می‌ریزم. سر یه چیزایی هم بروز می‌کنه که جاش نیست. مثلا دیروز اول مامان اصرار کردن که مرغ‌ها رو باید تو اون قابلمه بزرگه‌ی تو انباری درست کنیم. بعد که یه‌کم پخت، درشون آوردن ریختن تو قابلمه‌ی کوچکتر (که البته اینم بزرگه) و بعد که کامل پخت از تو اونم درآوردن ریختن تو یه قابلمه‌ی متوسط :| هرچی هم از اول اصرار کنیم که بابا چهارده تا ران تو این قابلمه جا میشه قبول نمی‌کنن. منم ناراحت شدم که چرا قابلمه‌های به این بزرگی رو بیخودی استفاده کردین. اونم تو این هیر و ویر که هی دستم به چای و میوه و شیرینی بنده، اونم قابلمه‌هایی که تو سینک آشپزخونه نمیشه شستشون از بس بزرگن. البته هیچی نگفتم، ولی ناراحتی تو چهره‌م معلوم بود. در واقع خستگی مفرط، از این مفر زد بیرون، درحالی که موضوع مهمی نبود. وقتی اینقدر بهم می‌ریزم دیگه حرف هم نمی‌زنم، حتی با مهمون‌ها. بعد شام بلافاصله رفتم شروع کردم ظرف شستن و هرچی مامان گفتن بیا میوه بخور، خسته‌ای، بذار بعدا، نرفتم. جالب اینکه حتی یک نفر صلا نزد که از اون خروار ظرف و دیگ و قابلمه، بیاد یه دونه استکان بشوره. قبل شام کمک کرده بودنا، ولی قبل شام منم بودم دیگه، از تو رخت‌خواب که پا نشده بودم تازه.
دیروز و امروز فکرم درگیر اینه که چرا خستگی جسمی باعث میشه بهم بریزم؟ چرا بی‌نظمی و هرج و مرج باعث میشه بهم بریزم؟ بالاخره مهمون برای همه است، بقیه هم دارن از این مهمونی‌های طولانیِ یک هفته و یک ماهی که خیلی رفت‌وآمد به خونه‌شون زیاد میشه. پس بقیه چیکار می‌کنن؟ همگی اوقات‌تلخی می‌کنن؟ هی با خودم حرف زدم که چرا از مهمونی لذت نمی‌بری؟ چرا از حضور و مصاحبت این مسافرهای راه دور که معلوم نیست دیگه ببینیشون یا نه استفاده نمی‌کنی؟ چرا از دید و بازدید مهمون‌های هم‌شهری که سالی به دوازده ماه همو نمی‌بینین خوشحال نمیشی؟ چرا فقط آشفتگی‌ها و بدوبدوها رو می‌بینی؟ خلاصه امروز خودمو حسابی مثلا قوی گرفتم. از صبح یه بند کار کردم و خیلی هم خوش‌اخلاق بودم، می‌خوام یه کاپ اخلاق یک روزه به خودم تقدیم کنم، ولی خب می‌دونم فردا حتما یه چیزی پیش میاد که مجبور میشم کاپو پس بگیرم :| دوست دارم روحم اینقدر قوی باشه که حداقل فشار جسمی، نتونه متلاطمش کنه. فشار روحی هم نمیگم فعلا، فقط فشار جسمی. مثلا توقع ندارم توهین و تحقیر و شکست و این چیزا باعث ناراحتیم نشه، فعلا فقط می‌خوام کار کردن و استراحت نداشتن، حوصله و صبرمو کم نکنه. باید همه‌ش به خودم بگم "حواست باشه، این که خسته‌ای مربوط به ساحت جسمته، پس دلیل موجهی برای تند حرف زدن با بچه نداری، دلیل موجهی برای شرکت نکردن تو بگوبخندهای دورهمی نداری، دلیل موجهی برای سرسری احوال‌پرسی کردن با مهمون نداری و..."

مهندس رفت چهار تا چایی آورد، من، خودش، هدهد و شوهرش. سه تا استکان بود، یه لیوان بزرگ. هدهد چاییشو خورد. سر مهندس تو گوشیش بود. هدهد از مهندس پرسید این لیوان مال توئه؟ گفت آره. گفت عه، فک کردم سرریزه =))) دیگه شوهرش رفت کتری قوری رو آورد براش.

  • نظرات [ ۸ ]
پا ییز
۱۴ آبان ۹۸ , ۰۸:۲۹

به نظرم خیلی طبیعیه 

واقعا بقیه از همچین مدل مهمونیای وحشتناک طولانی دارن?? 

من بودم که دعوا هم می کردم بابت اون قابلمه

تو یک کاپ فقط بخاطر سکوتت باید به خودت بدی 

پاسخ :

به نظرم خونه‌های مرکزی (پدربزرگ مادربزرگ‌ها) دارن.
سکوت عصبانی به چه درد می‌خوره آخه؟ احساس می‌کنم بعضیا فکر کردن با اونا سرسنگینم 😁
فاطمه م_
۱۴ آبان ۹۸ , ۰۸:۵۵

ببین خیلی طبیعیه که خستگی جسمی به هم بریزدمون. آره باید رو خودمون کار کنیم صبرمون بیشتر بشه ولی اول به خودت حق بده و خودتو سرزنش نکن بابتش.

حس می‌کنم تو خیلی کار می‌کنی دمت گرم.🌹 ما هیچ‌وقت اینقدر دورمون شلوغ نمیشه فوقش سالی یکی دو بار :))

پاسخ :

نه به نظرم طبیعی نیست، ما طبیعیش کردیم =)
حق نمیدم، چون بقیه هم همینقدر خسته میشن، ولی بی‌اعصاب نمیشن.
اینجور وقت‌ها آره، مجبورم کار کنم دیگه 😆
ما هم مهمونی طولانی که به هفته و ماه و ماه‌ها! برسه سالی دو بار، سه بار، چهار بار، بیشتر نداریم. واسه همین که همیشگی نیست میگم نباید بهم بریزم دیگه.
[گل بک]
پا ییز
۱۴ آبان ۹۸ , ۱۲:۳۱

آره ممکنه همچین فکری کرده باشن 

ولی در برابر جیغ جیغ کردنهای من خیلی بهتره 

پاسخ :

:|
دچارِ فیش‌نگار
۱۴ آبان ۹۸ , ۱۲:۵۳

بله مهمون

حبیب خدا ست

سلام :)

پاسخ :

سلام
پس فعلا دو تا حبیب داریم، دو تا حبیبه :)
دچارِ فیش‌نگار
۱۴ آبان ۹۸ , ۱۷:۰۷

:)))

پاسخ :

:)
مجتبی محمودی
۲۷ آبان ۹۸ , ۱۹:۴۶

وب خوبی دارید به ماهم سربزنید سایت تفریحی

پاسخ :

خسته‌ام، نمی‌تونم :|
Daisy ‌‌‌‌
۲۸ آبان ۹۸ , ۱۹:۵۳

سلام 🖐️

دیر رسیدم ولی رسیدم 😃

خدا قوت خانم 💪☺️

پاسخ :

سلام
رسیدنا بخیر 😀
خیلی متشکر، سپاس، تنکیو :)
مجتبی محمودی
۰۴ آذر ۹۸ , ۰۰:۰۷

سلام مطلب مفیدی بود خوشحال میشم به سایت ماهم سر بزنید ممنون دانلود آهنگ

پاسخ :

سلام
خستگیم در رفت، سر زدم :|
ولی باز نشد :)
خواهش می‌کنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan