یه سری افکار یا به اصطلاح خطوراتی دارم که بابتشون عذاب وجدان میگیرم. چیزهای بدی نیستن، به احتمال خیلی قوی، حتی گناهی هم ندارن، اما تابوهای اجتماعی و عرفی هستن. الان مثلا چون تو اون چهل روزِ بینقاب هستم دارم اینا رو میگم. شاید تعداد زیادی از همین همسایههای وبلاگی بتونن خیلی رک راجع بهش حرف بزنن، شاید کسانی در موردش فیلم بسازن یا ساخته باشن، کتاب بنویسن یا نوشته باشن، شاید یکی از طبیعیترین واکنشهای آدمی باشه، ولی برای من غیرطبیعی و خیلی سخته. وای از وقتی که مچ خودمو سر این افکار میگیرم. دقیقا خشکم میزنه، احساس اشمئزاز بهم دست میده، میخوام همون لحظه از جلوی چشم خودم و بقیه گم شم. همزمان دلم به حال خودم میسوزه. واقعا جزء خطوراته و اختیاری نیست. خودم رو تسلی میدم که هیچ اشکالی نداره به این چیزا فکر کنی، یک فکر بیخطر و بیضرره که خیلی به ندرت میاد و سریع هم میره، ولی بازم تو کتم نمیره. نمیدونم، ولی اگه جامعه از صد نفر تسنیم تشکیل شده باشه، نود و نه تا از تسنیمها به شدت این افکار رو محکوم میکنن، یعنی یکی از صد تا مصرانه داره حمایتم میکنه و میگه از خودت ناراحت نباش. این در حالیه که تو جامعهی واقعی شاید ده درصد از آدمها هم حتی به اشتباه بودن این افکار فکر نکرده باشن، چه برسه به اینکه محکوم کنن. دارم مینویسم تا شاید حین نوشتن بتونم خودمو متقاعد کنم که بابا تو خیلی بهتر از نُرم جامعهای، خیلی بااخلاقتر و چهتر و چهتر! راستی نگفتم که این موضوع دقیقا به حوزهی اخلاق مربوطه. مثلا میگن فلان کار غیراخلاقیه، این سری افکاری که میگم لذت بردن از کار غیراخلاقیه! فرض کنین یکی با یکی لجه، اگه بلایی سر اون یکی بیاد، مثلا رئیسش تحقیرش کنه، دل این یکی خنک بشه، یا اینکه تو ذهنش با تصور تحقیر اون یکی کیف کنه، این لذت بردن از کار غیراخلاقیه. افکار من نه در این جهات، ولی همون لذت بردن از کار غیراخلاقیه. راستش الان با نوشتن داره برای خودم بازتر میشه، الان دیگه خیلی مطمئن نیستم، صرف نظر از بعد اخلاقی و عرفی و وجدانی، گناهی هم نداشته باشه. اصلا بدتر شد که، ای بابا!
یه مدته خرید میرم، عادت کردم میوه و سبزیجات و اینا رو سوا کنم. امشب تو خونه، میخواستم از تو ظرف، میوه بردارم، فکرم جای دیگهای بود، هی همینطور نارنگیها رو بالا و پایین میکردم و از اون تهتهها خوباشو درمیآوردم، آخرش که دیگه هیچ نارنگیای چشممو نگرفت و احساس کردم دیگه باید پلاستیکمو ببرم بذارم رو ترازو، نگاه کردم نه تا نارنگی تو بشقابم گذاشته بودم =)))
- تاریخ : يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۰۰
- نظرات [ ۴ ]