چقد اتفاقات افتاده این مدت. از اون جوجهها که خریدیم، یکیش مرد، آرامش. دختر و همسر برادرم هم دو تا جوجهی خیلی فسقلی خریدن آوردن کنار اینا گذاشتن. یکی از اونام مرد. اون یکی هم اسمش شد نخودی. چند روز پیش هم باز خودم یه جوجهی بزرگ خریدم، اسمشو گذاشتیم سیلا. گفته بود دورگهی لاریه. سیلا هم ترکیب سیاه و لاریه مثلا. البته الان که دقت میکنم رنگش سیاه نبود و یادم نمیاد جزء اول چی بود 😅🤔 از این بابت که طفلک سه چهار روز بیشتر پیش ما نبود. از همون اول مریض بود و حتی بقیه رم مریض کرد. روز دوم از بقیه جداش کردیم. روز سوم بردیم دامپزشکی، ولی گفتن نیوکاسل داره که عملا درمان نداره. اینم یک چشمش کور شد تو همون مدت و دیگه غذا هم نخورد. منم با چشم گریان دادم بابام ذبحش کرد. خیلی اخت بود با آدمها. برخلاف بقیهی جوجهها اصلا فرار نمیکرد. میرفتم بهشون غذا بدم میپریدم رو دست و پام و مدتهااا مینشست. خیلی احساساتیم کرد موقعی که رفت. هعی. بعد حجت هم سه تا جوجهی گندهی دیگه آورد که هم وحشیان، هم خوشگل :)
از اینا که بگذریم، بالاخره اون خونهای که چننند سال پیش اینجا گفته بودم بابام زمینشو خریده و میخواد بسازه، تقریبا تکمیل شد و مامان بابام از اینجا رفتن. حالا من ماندهام تنهااااای تنهااااا 😭 چهارشنبه شب رفتن. اون شب هم گریه کردم :))) با اینکه کلا پنج دقه است مسیر با ماشین. ولی خب وقتی آدم احساساتی میشه دیگه اینجوریه میشه دیگه. حالا ایشالا قراره آخر این هفته ما بریم طبقهی همکف مستقر شیم. واقعا پله سخته، اونم وقتی کلی باروبندیل داری. ایشالا برای همه خیر باشه. بریم پایین دیگه از این به بعد اجاره هم باید بدیم به بابام. خدا کمک کنه واقعا، دیگه ما هم اجارهنشین شدیم :)) یهکم نگرانم راستش.
جوجهها رم همون روز پنجشنبه که رفتیم برای کمک، با خودمون بردیم، چون اینجا تلف میشدن از گشنگی تا شب. ولی بعد دیگه پس نیاوردیم! دیدم اونجا حیاط بزرگ و خاکی و سنگی و درخت و سبزه و قفس بزرگ و راحت و هوای بهتر و... بعضیاشونم مریض بودن که حجت خوب بلده و دوست داره بهشون برسه. نیاوردیم دیگه، موندن همونجا. امروز که دیدمشون سرحال بودن و چاق و چله، کلی سیر و پیاز و قرص خورده.
- تاریخ : شنبه ۱۸ خرداد ۰۴
- ساعت : ۱۸ : ۴۹
- نظرات [ ۱ ]