تلویزیون روشن بود. دخترهی کرهای، نصف شب، کنار دریاچه نشسته بود. بعد تو روز کنار گندمزار طلایی رکاب میزد. بعد بارون شدیدی میومد و تو ایوان نشسته بود و تماشا میکرد. بعد داشت با ولع غذا میخورد. تمام موقعیتهاشو دوست داشتم. غذا خوردن، دوچرخهسواری، اون نورِ فوقِ نشاطبخش و رنگ طلایی طبیعی، سکوت نیمهشب و آب، بارون. دوست داشتم یعنی دلم میخواست همون لحظه بومیسازیشدهی اون موقعیتها برام پیش میومد. ولی خب چرا نمیفهمم زندگی در لحظه رو؟ شعاره، خیلی هم شعاره. ولی مگه هر روز یکی از اینها نیست؟ خورشید، ابر، بارون، باد، برف. پس چرا لذت رو نمیبرم؟ چرا از همین بیخوابیها کیف نمیکنم؟ چرا از این خواب شدیدی که سراغم اومده لذت نمیبرم؟ چرا مثل همهی آدما منتظرم یه موقعیت خاص که براش برنامهریزی کردم پیش بیاد که لذت ببرم؟
- تاریخ : سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
- ساعت : ۲۲ : ۳۵
- نظرات [ ۲ ]