مونولوگ

‌‌

هجده


مسیرم دو تا اتوبوس می‌خوره، به قدری دیر اومدن که شک کردم اصلا میان یا نه. اتوبوس‌های پرترددی هم هستن اتفاقا. #خستگی_مضاعف
از کاظمین خبر رسید که یکی از اقوام تو مشهد فوت کردن، و دستور رسید که جملگی خاندان بریم فاتحه و خدمت مجلس و غیره.
خواهرم از صبح که سر کلاس بودم تا الان دویست و چهل و هفت دفعه زنگ زده که من می‌خوام برم دکتر برام سونو بنویسه، باید چیکار کنم، الان کجا برم، بعدش کجا برم؟ سونوی خوب معرفی کن، صبح نباشه عصر باشه، آقا نباشه خانم باشه، نوبت قبلی لازم نداشته باشه، دور نباشه، قیمتش بالا نباشه، معتبر و مطمئن باشه و...
اون یکی خواهرم زنگ زده که دارین میاین اینجا برای فاتحه، به فلانی هم خبر بده.
هفته‌ی پیش ده کیلو گوجه گرفتم رب درست کردم. دیروز هم رفتم بیست و پنج کیلو دیگه گرفتم. همون‌جا دادم آبشو گرفتن، امروز صبح گذاشتم رو اجاق و رفتم مدرسه. الان اومدم نصف هم نشده آبش. باید پای اینم وایستم. آقای هم اجازه‌ی برداشتن ماشین ندادن بهمون. بیست و پنج کیلو رو به سختی رو موتور روی پام کنترل کردم. از دیروز عضلات کمرم گرفته.
درس‌های فردا رو هم باید مرور کنم و کلی شعر و قصه و بازی و طرح درس آماده کنم. قرار بود فردا روز آخرم باشه. باز معلمه هم پیام داده که سه‌شنبه دیر می‌رسم، میشه چهارشنبه رو هم بری؟
مجددا از کاظمین دستور رسید که با دفتر آقای سیستانی هماهنگ کن که از سهم خمس اگه میشه هزینه‌ی کفن و دفن این بنده‌خدا رو بدین.
باز اون یکی خواهرم زنگ زده که به فلانی خبر دادی؟ "رفتم در خونه‌ش نبود، گفتم نسبت نزدیکی که نداره فعلا زنگ نزنم تا برگرده." بعد میگه فلانی زنگ زده گفته به تو زنگ بزنم بگم به فلانی زنگ بزنی بگی بیاد! دیگه داغ کردم. "همون فلانی چرا خودش زنگ نمی‌زنه؟ به عنوان نفر دوم خودت چرا زنگ نمی‌زنی؟ که با این تعداد واسطه به من زنگ می‌زنین که زنگ بزنم؟ مگه من هد فامیلم؟ از جفتتونم که کوچیکترم. از صبح مدرسه بودم دارم می‌میرم از خستگی. هنوز یه قلپ چای یا یه لقمه غذا نخوردم. کمرم داره می‌شکنه. رب روی اجاقه. به دفتر هم من باید زنگ بزنم. خودتون زنگ بزنین بهش خبر بدینننننن."
این قابلمه‌ی رب هم کل اجاق گاز رو گرفته، ظرف برنج رو گذاشتم رو درش که گرم بشه =))
الانم خواهر همسایه‌ی بالایی (که خانوادگی رفتن کربلا) اومد دم در و کلید داد و گفت اگه بارون اومد حیاط خونه‌ی خواهرمو سر بزن که آب جمع نشه تو حیاط.
لباس‌هامم باید بشورم، ولی هوا ابری و بارونیه و تا شب خشک نمیشه. نمی‌دونم چیکار کنم.
فعلا من تنها دعام اینه که تا قبل اذان مغرب این رب درست بشه که می‌خوایم بریم مجلس عزاداری ربم خراب نشه. خاموش کنم دوباره روشن کنم خراب میشه؟

+ اگه چیزی نفهمیدین عب نداره، خودمم نمی‌فهمم اینجا چه خبره.
+ مرحوم که کلا فراموشم شد. خدا بیامرزدش، گمونم راحت شد.

  • نظرات [ ۵ ]
پا ییز
۲۹ مهر ۹۸ , ۱۶:۰۸

نمیری با + دومت. خنده ام گرفت 

خیلی کار می کنی رب درست می کنی ها 

بخاری نذاشتین? رو اون بذاری خشک شن? 

اجاق ندارید? از این آبی ها منظورمه 

متوجه نشدم یعنی اگه بارون اومد دقیقا بری چی کار کنی? O_____ o 

این شکلکه رو گذاشتم یاد جناب لانتوری افتادم. بی خبرم ازش خبری نداری ازش?

پاسخ :

بمیرم منم فراموش کنن!
نه بابا، آبشو که همون مغازه می‌گیره، من فقط می‌جوشونم.
بخاری نذاشتیم هنوز، اجاق هم داریم، ولی اونقدر نیست که بخوام اونو روشن کنم.
حیاطشون زهکشی خوبی نداره، آب بریزی جمع میشه. اگه بارون زیاد باشه خیییییلی جمع میشه، ممکنه سقف طبقه پایینشون بیاد پایین 😁 من باید بروم آب‌ها را به چاه هدایت کرده و آت و آشغال‌های بادآورده که از خروج آب جلوگیری می‌کنند را کنار بزنم.

لان تو ری؟ من تقریبا اسمشون رو فراموش کردم =)))
پا ییز
۲۹ مهر ۹۸ , ۲۱:۴۹
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

خو همون دیگه منم می دونم خواهر همسایه طبقه بالاییتون دقیقا چه ** ***** رو اجرا کرده عزیزم! والا از ** **** هم رد کرده :/ 

پاسخ :

من این چند وقته ویر سانسوریزاسیون کامنت‌های تو گرفتدم :)))
خب بنده خدا خونه‌ش نزدیک که نیست، من چند تا پله برم بالا بهتره یا اون با داشتن بچه و خونه زندگی این همه راهو بیاد؟
تازه آب جمع بشه ضررش واسه ماست، چون خونه‌ی ماست.
^_^ khakestari
۳۰ مهر ۹۸ , ۰۰:۲۹

من کاملا فهمیدم 

دختر برا خودت مشغله درست میکنیاااا

رب رو میذاشتی وقتی که مدرسه نداری 

😐کم مونده بعنوان کبوتر نامه بر و امداد غیبی ازت استفاده کنند

خدا قوت 

امیدوارم همه چی خوب پیش رفته باشه.

 

خدا بیامرزتش

اگه پیر بوده باشه که خب حتما راحت شده

پاسخ :

اینقدر کار گذاشتم واسه اون موقع که وقت نمیشه همه‌شو انجام بدم. مخصوصا حالا که سلسله جلسات عزاداری هم هست :)
حالا ما هیچ‌وقت وسط پیاز هم به حساب نمیایم ها، الان شدم نماینده‌ی مامان و آقای :))) مسافر راه دور اومده من رفتم دیدنش به نیابت، این بنده خدا فوت شده تسلیت اولیه رو من رفتم به نیابت. خواهر برادرامم بودن ها، ولی اونا از طرف خودشون حساب میشن، من از طرف منزل حاجی! اینجا رو هم بر همین اساس گفتن من زنگ بزنم خبر بدم 😁
همه‌چی خوب پیش رفت الحمدلله، بجز اینکه من خوااابم میاد 😣

بله، پیر بود. ضعیف هم بود. حالا بذار یه سناریویی که خودم ساختم از مرگش رو برات بگم :)))
یکی از اون مسافر راه دور که گفتم زن‌داداش متوفی بوده، متوفی مَرده. بعد ایشون وقتی میان دیدن مسافرا، با همه سلام علیک می‌کنن، به زن‌داداششون که می‌رسن، همین‌جوری مات و مبهوت خشک میشن و بعد میفتن. میگن فشارش بالاست و می‌برن بیمارستان، اونجام سه چهار روز تو بخش قلب می‌مونن و بعد هم فوت می‌کنن. میگم شاید در زمان‌های خیلی دور، دو تا برادر هر دو یه دخترو می‌خواستن، بعد اون برادر زودتر اقدام کرده و این برادر سال‌ها راز در دل نگه داشته و مثلا رفته دور زندگی کرده. الان که دیده‌تش، دیگه قلب ضعیفش طاقت نیاورده و از کار افتاده و راز را با خود به گور برده. [الان متوفی، بنده خدا از تو سردخونه بلند میشه میاد همه‌ی اینا رو تکذیب می‌کنه. یعنی حتی یک درصد هم فکر نمی‌کنم چنین داستانی واقعی باشه.] این بود انشای من 😊
فاطمه :)
۳۰ مهر ۹۸ , ۰۰:۵۱

:/// نه این پوکرا برای خودمه من الان در این ساعت از شبانه روز قصد داشتم برم پایین از مامانم که خوابه بپرسم اگه حین پختن رب،شعله زیرشو خاموش کنی بعد باز روشن کنی خراب میشه؟ :/

بعد با خودم گفتم یعنی الان میخوا برن مراسم؟ و درآخر به اذن خداوند با نگاه کردن به ساعت انتشار پست به درصد خنگی خویش پی بردم.

باتشکر از اینطور زا به راه کردن خوانندگانتان  :))

+الان ربتون سالمه الحمدالله؟

 

پاسخ :

آقا آقا آقا! دقت کنید خوانندگان! زا به راه نشوید عزیزان! بیشتر سؤالاتی که اینجا پرسیده میشه حالت مونولوگ داره و من توقع جواب از شمایان ندارم :)) مگر صراحتا بگم در این مورد هم‌فکری کنید یا عبارات مشابه.
ولی نوشتم ها، که امیدوارم قبل از اذان مغرب درست بشه :))) حتما خواب‌آلوده بودین متوجه نشدین ;)

من که سر درنمیارم، خاموش کردم، بعد از برگشت دوباره روشن کردم و الان فکر می‌کنم سالمه. ان‌شاءالله خودشم همین‌طور فکر کنه :)
ضمیر ...
۳۰ مهر ۹۸ , ۱۳:۱۱

رو موتور چطور نگه داشتی؟ o_O

بعد... رب؟ o_O

چه مهارت‌هایی داری شما. (:

پاسخ :

به سختی، روی پام گذاشتم، با دستمم نگه داشتم :)
نداشتم، کسب کردم! منم بار اولم بود، عمدا گذاشتم مامان برن کربلا بعد دست به کار بشم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan