مونولوگ

‌‌

بیست و یک


چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که "الان می‌توانستم کربلا باشم، بین الحرمین" و با وجود اینکه امسال، کما فی السابق، میلی به رفتن نداشتم، دلم تنگ شد. دلم تنگ شد از آن جمله‌هاییست که خوانده می‌شوند، اما درک نه. دلم پرواز کرد همچنین. دلم ایستاد در بین الحرمین و سلام داد همچنین. صبح در اتوبوس، به سمت مدرسه، حرم امام رضا (ع) را دیدم، سلام دادم و باز اشک بود که بی‌اختیار می‌آمد و من مانعشان نمی‌شدم. رسیدم مدرسه و دیدم که بساط مجلس عزا برپاست. زنگ آخر مداحی آمد و زیارت عاشورایی خواند. هنوز شروع نکرده بود که باز اشک‌ها می‌ریخت. معلمان را دیدم که به طرفم برگشته و در صورتم دقیق شده بودند، یکی از شاگردان را دیدم که برگشته، ایستاده و مبهوت به من زل زده بود. خب زیارت عاشورا برایشان گریه نداشت، البته می‌دانید که برای من هم نداشت، دلم چیزی خواسته بود و برای نداشتنش گریه می‌کردم. کیفم را در دفتر گذاشته بودم و دستمال نداشتم. وسط دعا بلند شدم و رفتم دفتر. برگشتم و باز راحت گریه کردم، می‌گفتم کاش لااقل روضه بخواند که معلمان ژست گریه بگیرند، اما روضه‌ای در کار نبود. بعد از زیارت، بچه‌هایم آمدند "خانم گریه کردین؟ بله" "خانم چرا چشماتون قرمزه؟ چون گریه کردم" "عه خانم گریه کردین؟ بله" "خانم چرا گریه کردین؟..."
فردا صبحش خواب دیدم با مامان و آقای رفته‌ام. پیاده‌روی کرده‌ایم. به کربلا رسیده‌ایم. و من با خودم می‌گویم دیدی تو را هم بردند؟ با خودم می‌گویم دقت کن که بعد از پیاده‌روی اول به حرم اباالفضل می‌رسیم، باید اذن دخول حرم امام را از ایشان بگیریم. گنبد را می‌بینم. گریه می‌کنم. سلام می‌دهم. ولی بیدار می‌شوم. تا همین‌جایش هم راضی‌ام، ولی دلم بیشتر تنگ می‌شود. می‌شود یک بار در خلوت بروم به آن دیار؟ می‌شود مثل مشهد، بنشینم و زل بزنم و حرف نزنم؟ می‌شود منِ بی‌ادب را ببخشند؟ می‌شود مرا باز دعوت کنند؟

Designed By Erfan Powered by Bayan