البته جشنی که نیست، فقط شش هفت نفر دور هم کیک میخوریم :)
امشب با داداشم اومدم خونهی خواهرم که هم کیکو بیارم، هم فردا صبح باهاشون برم مدرسه ^_^ دستم افتاد (از خستگی از جا کنده شد). هم کیک دستم بود که باید مواظب میبودم خراب نشه رو سرعتگیرها، هم چادرمو گرفته بودم نره لای چرخ موتور، کیفم هم بود. بعد تو راه داشتم فکر میکردم که خوش به حال برهی ناقلا، چقدر خاطرش واسه خالهها و داییها و عموها و عمههاش عزیزه. کلا ایشون با بقیهی نوهها تومنی دوزار توفیر داره.
+ بهش میگم من امشب اومدم اینجا مسواکمو نیاوردم. بیا مسواکتو بهم بده. میگه اون صورتیه رو بردار، مال خاله جونه :|
میگم مال خودتو بده. میگه آبیه رو بروار، مال دایی حجته!
میگم مال خووودتووو بده. میگه سبزه مال مامانمه. با اون مسواک بزن!!
میگم مااال خووودتتتتت. با استیصال میگه خب باید اول آب بکشیش :(((
الهی من فدات، فدای اون چشات :)))))
- تاریخ : شنبه ۳۰ شهریور ۹۸
- ساعت : ۲۱ : ۵۱
- نظرات [ ۴ ]