یک پیرمرد با سرعت بالاتر از مجاز از کوچه وارد خیابون اصلی میشد. به خاطر اینکه یه وانت سر کوچه پارک بود، نه راننده به سمت چپش اشراف داشت نه من به داخل کوچه. ماشینش حتی صدا هم نداشت و بدون اینکه ترمز کنه از بیخ گوشم رد شد. شانس آورد من جانب احتیاط رو رعایت کرده بودم و یه نیشترمز! زدم کنار وانت (پیاده بودم). راستش خیلی وقتها دوست دارم تصادف کنم ببینم چجوریه. ولی این بار دلم نمیخواست. هم اینکه سرعتش در حدی نبود که بخواد منو راهی بیمارستان کنه و فقط درد و کوفتگی میذاشت برام، هم اینکه فاینال داشتم و ابدا دوست نداشتم این ترم لعنتی مزخرف بیشتر از این کش بیاد. معلممون توانایی کنترل کلاس رو نداره و اغلب کلاس میفته دست دو سه تا بچه مدرسهای حراف ورورهجادو! از زمین و زمان صحبت میکنن و اصلا متوجه نیستن وقت بقیه داره تلف میشه. تذکر هم دادم، ولی افاقه نکرد. چون خود معلم همپاشون در مورد مسائل خارج کلاس حرف میزنه. به زور خودمو راضی کرده بودم برم کلاس ها، دوباره داره از زبان بدم میاد. مخصوصا که هنوز تو لول اِی بی سی هستیم و این بیشتر کفرمو درمیاره :/ تصمیم گرفتم اگه ترم بعد هم با همین معلم داشتیم دیگه نرم.
برهی ناقلا از یکشنبه میره مدرسه ♡_♡ تولدش هم همونروزه. در واقع ساعت یازده و خردهای سی و یک شهریور به دنیا اومده و میشه کوچکترین عضو کلاس. شاید نیم ساعت دیرتر اگه میومد و میفتاد تو مهر براش بهتر بود. میدونم که مامانش تولد نمیگیره براش، ولی من میخوام برای تولدش کیک بپزم، اگه بشه البته.
برم چیپس و تخممرغی که به خودم قول دادم رو بپزم و بخورم. بقیه رفتن خونهی هدهد.
داغ داغه، بفرما :)
زیر تخممرغها همه چیپسه، یعنی مخلوطن. اون کتری هم قراره یه لیوان چایی شیرین بده بهم. بهبه :)
- تاریخ : چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸
- ساعت : ۲۱ : ۱۵
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۳ ]