یک، یه بندهخدایی دعوتنامه فرستاده واسم که هر روزی خواستی با چهار نفر دیگه بیا مهمونی. احیانا شما نمیدونین کدوم روزا حرم چلوگوشت داره؟ :))))
دو، دو تا از دوستای راهنمایی دبیرستانمو تو اتوبوس دیدم. یکیشون رفیق فابم بوده! (البته این رفاقت مقداری قضیه و حاشیه هم داشت که یادش میفتم کلی میخندم) انقد خوشحال شدم دیدمشون. رفیق فاب! کلی انرژی از خودش دروکرد و کامل برگشت، برعکس رو صندلی نشست تا صورتش سمت من باشه. صداشم بلند و زیره، فک کنم کل اتوبوس فهمیدن که من مامام و اون حسابدار و اون یکی خیاط و کتاب تو دستم اسمش چیه و شب چندم محرم هر کدوم تو مسجد دنبال اون یکی میگشته و فلان و بهمان. خودش تو شرکت استخدام شده و حقوقش هم خوبه. ولی افسوس منو میخوردن که حیف شدم و میخواستن هرجوری هست منو راهی کانادا کنن! مخصوصا اون یکی دوستم (رفیق غیرفاب!) خییییلی ابراز افسوس کرد! اصرار خیلی زیادی هم کرد که حتما پیگیر کانادا بشم! حالا چرا فقط کانادا؟ الله اعلم. میگفتن زحمتش همینقده که باید آیلتس بگیری. بعد من ازشون سراغ جایی رو گرفتم که لتسگو (اولین کتابش همینه دیگه؟) رو برم :) خداوندگارا، بر من ببخشای که در مورد زبان اینقدر سهلانگاری کردم. برای کانادا که نه، کلا چون چیز لازمیه، قول میدم که بالاخره یه روزی برم کلاس زبان ثبتنام کنم و هر وقت تافل گرفتم (از اسم آیلتس خوشم نمیاد تلفظش سخته) شیرینی شمام محفوظه، البته به شرط بقای عمر خودم و وبلاگم و عمر شما و وبلاگاتون و عمر دوستیمون. [از اون بابت میگم که هیچکدومتون تا صد سال آینده باهام نمیمونین :)]
خلاصه انقد حس خوب از این ملاقات گرفتم که نمیدونم چجوری میشه بیانش کرد و به خاطر همین از گفتن اون همه خاطره که جلو چِشَم رژه رفتن خودداری میکنم، در عوض شمام دعا به جونم بکنین :)
این انرژی رو آوردم خونه و برای تدارک لوازم و تجهیزات فردا خرجش کردم، تا الان که شده دوازده، تو بگو مگه یه دیقه بیکار شدم؟ (خب معلومه یه دیقه رو که بیکار شدم)
این چند روز یه دو هزار جایی از بدنم ناکار شده، تحت حملهی مستقیم آلام و دردهای جسمی قرار گرفتم. اینو امشب که تو راهرو خوردم زمین فهمیدم، جوری افتادم که کمرم مستقیم خورد رو کوم (چارچوب) در فلزی، از اینا که نازکه و قشنگ مثل شمشیر عمل میکنه :| مثل این رو یه بار دیگه چهار سال پیش هم خوردم زمین تو فضای باز که اصلا نفهمیدم چطور زمین و آسمان دور سرم چرخید و چطور رسیدم بیمارستان و سرم بخیه خورد و اینا. این دفعه هم تو مدت سقوط داشتم به نسبیت زمان فکر میکردم و اینکه علاوه بر تفاوت طول زمان و کش اومدن یا کوتاه شدنش، جنسش هم فرق میکنه و اصلا احساس آدم جور دیگهای میشه. نمیتونم چیزی که تو ذهنمه رو توضیح بدم وگرنه مثل انیشتین مشهور میشدم :)
این ظرفای پلاستیکی رو تازه خریدم، دونهای پنج تومن. انقدرررر من برای اینکه فردا تو اینا قراره قند و چایی و آبنبات و نقل و خرما و توت ببریم خوشحالم و ذوقزده که اگه دوستام این درجه از تباهی رو درمییافتن امشب از کانادا حرف نمیزدن =)
اون ملافهی منه. همه خوابن، آوردم اینجا عکس بگیرم! دیگه خودتون حساب کنین چقد این ظرفا رو دوست دارم ^_^
دیشب که اینو نوشتم، در حال بازخوانی خوابم برده و منتشر نکردم :))
- تاریخ : جمعه ۶ مهر ۹۷
- ساعت : ۰۵ : ۰۴
- نظرات [ ۸ ]