امروز صبح و عصر شیفت بودم و خسته شده بودم. مامان هم از صبح نبود. عصر داشتم به خانم ص میگفتم "نمیدونم امروز چرا اینقد بیحوصله و پکرم، شاید چون ظهر رفتم خونه دیدم مامان نیست!" هر دو سه سال یه بار شاید اینطور بشه که ما باشیم تو خونه و مامان نباشه.
امشب دلم حرم بود ولی از سرکار برگشتم خونه.
خدا ستاره رو خیرش بده که تو وبش نوشته بود:
بریز آب روان اسماء ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته
برای کسی که به هیچ روضه و هیئت و مجلسی نرسیده، هر چی هم وبلاگها رو زیر و رو کرده هیچ روضهای پیدا نکرده، برای کسی که برای اولین بار برای خودش روضه خونده خیلی غنیمته.
دلم خیلی پره، نمیدونم چی پرش کرده ولی میدونم خیلی سنگین و پر و زمخته. الان از ایناییام که به اسم مصائب اهلبیت عقدهی دلشونو وا میکنن. کی بشه ما واقعا گریهکن اهلبیت بشیم؟
الان که یه دفعه به فکر جملهی خودم به خانوم ص افتادم، الان که گریهی من و بارون بند نمیاد، الان که تنها تو تاریکی نشستم، همین الان از خود خانوم، از خود صدیقهی اطهر میخوام دستمو بگیرن. هر حرمی رفتم گفتم آقا دستمو بگیر! ولی من یه دخترم، به مادر نزدیکترم... خانوم! مادر! میشه دست دخترتو بگیری؟ میشه منو با خودت ببری؟ به خدا قسم خسته شدم از اینکه هیچی نمیفهمم، به خدا قسم خسته شدم از خودم، به خود خدا قسم خسته شدم مادر...
بریز آب روان اسماء ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته
- تاریخ : دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۲
- نظرات [ ۰ ]