مونولوگ

‌‌

چهله

 

            ساندویچ

روز اول. دوم آبان، ولادت پیامبر و امام جعفر صادق (ع). عکس تکی از حرم نداشتم. فقط دو تا عکس سلفی گرفتم. + ساندویچ :)

 

   

روز دوم. به نیابت از مریم. + کاپوچینوی مغازه‌ی کاهو :)

 

   

روز سوم. تجمع خدام برای نمی‌دونم چه مراسمی، چند ثانیه بعد از ورودم به صحن. + لواشک زهرا :)

 

   

روز چهارم. نیمکت تماشای ملت. + نارنگی :)

 

   

روز پنجم. + حاج بادوم نذری :)

 

   

روز ششم. صحن آزادی. ویوی بسیار زیبا از داخل و حتی بیرون صحن به خود ضریح. + چای حضرت :) هی من می‌خوام شکلات گلاسه بخورم، هی امام رضا نمیذاره :) تعجب کردم دیدم حرم چایخانه داره.

 

   

روز هفتم. صحن کنار بست نواب که نمی‌دونم اسمش چیه. ببسکوییتی که مامان برام خریده بودن + چای حضرت :) چای رو گذاشته بودم رو میز که یه خانمه اومد گفت بگیر سمت صحن که عکست قشنگ بشه. بعدم مهلت نداد، استکان نعلبکی رو برداشت گرفت رو به صحن، گفت بگیر. اینم دست خانومه است :)

 

   

روز هشتم. چتر آف و کوچولوی شیطون :) + شیرانبه‌ی بست شیرازی.

 

   

روز نهم. آینه‌ی دوست‌داشتنی راه‌پله‌ی کتابخانه‌ی آستان قدس. + بامیه عربی بست طبرسی :)

 

   

روز دهم. باغ رضوان و چایخانه‌ی حضرت. + اشترودل رضوی :)

 

   

روز یازدهم. اون نگین سبز پشت این جنگل، گنبد خضراست، وسط صحن جامع یا صحن پیامبراعظم حرم امام رضا :) دیرم شده بود و سریع فقط همین یک عکس رو گرفتم و راه افتادم. به محض گرفتن عکس، بلندگو روشن و صدای آقای خامنه‌ای که داشت خلقیات و ویژگی‌های پیامبر رو می‌گفت پخش شد. آی لاو پیغمبر، آی لاو مدینه :) + پشمک حج عبدالله :)

 

   

روز دوازدهم. حیاط کوچولوی بین صحن آزادی و رواق امام و رواق دارالمرحمه. دنج و زیبا :) + ساندویچ سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی خودم‌پز، هنوز داغ و خوشمزه :)

 

   

روز سیزدهم. تقریبا نزدیک در خروجی رسیدم که یادم اومد عکس نگرفتم. برگشتم و اینو گرفتم :) + بازم پشمک :)

 

   

روز چهاردهم. پیرمردی با ریش‌های سپید بسیار بلند. + قبلش تو خونه از این کیکا خورده بودم. نمی‌تونستم چیزی بخورم :)

 

                        

روز پانزدهم. ماشینو برداشتم گفتم تا قبل هشت که آقای بخوان برن سر کار برمی‌گردم. از چهار طرف، شیرازی، امام رضا، طبرسی و نهایتا نواب رفتم و نه پارکینگ خالی پیدا کردم، نه جای پارک نزدیک. این فاصله‌ای هم که توی عکس به صورت زوم‌شده می‌بینین، کلی پیاده‌روی سریع کردم که برسم اینجا و یه سلام و امین‌الله. واقعا دلم گرفت بابت این فاصله‌ای که هرچی خیابونا رو متر کردم کم نشد. چه خبره ساعت هفت صبح اینطوری شلوغه؟ + هیچی هم نخوردم و برگشتم :)

 

   

روز شانزدهم. دیشب قرار بود بریم خونه‌ی هدهد. من که رفتم تئاتر مامان کنسلش کردن و امشب قراره بریم. بعد من مثلا زودتر رفتم که به هدهد کمک کنم 😁 محمدحسینو برداشتم و اومدم حرم. فسقلی سه تا چای حضرت خورد :)) + پفیلای خاله و خواهرزاده :)

 

   

روز هفدهم. دعای توسلی که قرار نبود حرم باشم :) + کیوسک نان رضوی هیچ شکلاتی نداشت! گفتم یه چیز شکلاتی بده حداقل :)

 

   

روز هجدهم. صحن پیامبر اعظم صلی‌الله علیه و آله و سلم :) + تک‌تک :)

 

   

روز نوزدهم. با عسل رفتم. یادم رفت عکس بگیرم، بنابراین یکی از عکسای روز هجدهم رو میذارم. این صحنه دقیقا روبروی صحنه‌ی عکس قبلیه. + نهار هم سلف کتابخانه‌ی حرم بودیم :) ماکارونیش بیشتر پسند شد :)

 

   

روز بیستم. مسجد جامع گوهرشاد. خیلی محیط دلچسبیه. یه‌جور دیگه است انگار. گنبد هم از مسجد گوهرشاد یه‌جور دیگه است انگار :) البته می‌دونم ممکنه تو عکس‌ها گنبد از زاویه‌های مختلف کاملا یکسان به نظر برسه. خیلی کم میام گوهرشاد. امروز بعد از خوندن زیارت‌نامه، نماز زیارت خوندم، سجده‌ی رکعت دوم بودم فهمیدم قبله پشت سرمه و طبق عادت دارم رو به همون سمتی که ضریح هست (و معمولا با قبله هم‌جهته) نماز می‌خونم :))) برگشتم دوباره خوندم :) + از این شکلات‌هام چهار تا تو کیفم داشتم، یادم نبود دوتاشو بذل‌وبخشش کردم.

 

   

روز بیست‌ویکم. امروز برای رسیدن به مصاحبه‌ی کاری عجله داشتم و از همین‌جا زیارت کردم و رفتم. البته بقیه‌ی روزها هم تا ضریح نمیرم، فقط توی صحن میرم. + شکلات نذری :)

 

   

روز بیست‌ودوم. ولادت امام حسن عسکری (ع) :) + کلوچه خرمایی.

 

   

روز بیست‌وسوم. شب رحلت حضرت معصومه (س). با امیرعلی رفتم :) + باقالی دم حرم :)

 

   

روز بیست‌وچهارم. انبار فرشای امام رضا رو پیدا کردم 😁 البته نمی‌دونم همین یه انباره یا چند تاست. از اون پسرای نوجوون که مسئول فرشن اجازه گرفتم و رفتم داخل عکس گرفتم. هزار تا فرش بیشتر بود شاید :) + بعدم بدوبدو داشتم برمی‌گشتم که یکی از خدام محترم دعوتم کرد برم چای صرف کنم ^_^

 

   

روز بیست‌وپنجم. بالاخره یه روزی به همین زودیا در عین سلامت سوار یکی از اینا میشم و فانتزی بچگیامو به وقوع می‌پیوندونم 😁 + اسمارتیز :) جالبه دستتو ببری تو پاکت و حدس بزنی چه رنگی رو برمی‌داری :)

 

   

روز بیست‌وششم. گرگ‌ومیش غروب رسیدم (غروبم گرگ‌ومیش داره یا فقط صبحه؟). در سرررمای طاقت‌فرسا وسط حیاط نماز مغرب‌وعشاء رو فرادی خوندم و رفتم که به یه مصاحبه‌ی دیگه برسم. + این کیک SETLI نظری هم انتخاب اولم تو کیک‌هاست. سرشار از شکلاته :)

 

                        

روز بیست‌وهفتم؛ صبح. دیروز نتونستم برم حرم. تا آخر شب انگار یه کار نکرده مونده بود رو دوشم. امروز صبح با مامان و آقای و حجت و عمو رفتیم. بالاخره یه عکسم از سقاخونه :)

   

روز بیست‌وهفتم؛ عصر. اهالی کربلا تو حرم مراسم داشتن. اسم حضرت رقیه رو بین حرفاشون می‌شنیدم،ولی هرچی تو تقویم نگاه کردم، مناسبت مربوط به حضرت رقیه تو این روزها پیدا نکردم. + آب انار مثلا طبیعی! نمی‌دونم چرا بعدش تهوع گرفتم :(

 

   

روز بیست‌وهشتم. به سختی امروز رسیدم حرم. از این به بعد شاید سخت‌تر هم بشه. عکس گرفتن هم داره سخت‌تر و سخت‌تر میشه. از راه‌های تکراری و صحن‌های تکراری رد میشم همه‌ش و اغلب انقدر عجله‌ای که به اندازه‌ی یک امین‌الله فقط توقف می‌کنم و باعث میشه نتونم درست نگاه کنم. یه جاهایی تو ذهنم هست که برم وقت نمیشه. + این روزا گرم هم شده، می‌تونم نوشیدنی بخورم :) هلو و انبه‌ی مجتبی رو دوست دارم ;)

 

   

روز بیست‌ونهم. سال‌هاست کبوترخانه‌ی حرم جمع شده یا شایدم رفته یه جایی که من نمی‌دونم. کبوترها روی این سکو (سقف؟ سایبان؟) و قرینه‌ی همین اون طرف صحن انقلاب متمرکزن. + ساندویچ استیک سلف حرم با نون و سس اضافه و لیموناد :)

 

   

روز سی‌ام. این روزا واقعا فقط گوشیو می‌گیرم بالا و چیلیک عکس می‌گیرم و میرم. اصلا نمی‌گردم یه جای جدید پیدا کنم :) وقت ندارم هیچ‌وقت. + این موزا رو بردم که با همکارم بخورم، وقت نشد متاسفانه. روزیش نبود :)

 

   

روز سی‌ویکم. صحن قدس. + بامیه :) البته این ظرف پر بود. بقیه‌شو خوردم، آخر از باقیمونده عکس گرفتم. خانمی که کیفمو بازرسی می‌کرد گفت یه دونه از اینا بخور بعد برو تو. گفتم شاید من اون یه دونه رو نشون کرده باشم 😁 چیزی نگفت 🤣

 

   

روز سی‌ودوم. این راهروی کنار چایخانه است :) + کیک پخت روز :)

 

   

روز سی‌وسوم. دیشب عسل خونه‌ی ما بود. موقع نماز صبح بهش گفتم شاید بریم حرم. بعد نماز آقای گفتن خسته‌ن و می‌خوان بخوابن. عسل یواشکی گفت بیا ما دو تا بریم حرم. گفتم باشه 😁 این کبوترا تو صحن گوهرشاد بودن. خیلی وقت بود کبوتر وسط صحن ندیده بودم. + برگشتنی برای صبحونه هم نون سنگک گرفتم.

 

   

روز سی‌وچهارم. فلکه‌ی آب یا به قولی میدان بیت‌المقدس! + رامتین فندقی، موردعلاقه‌ی بنده :)

 

   

روز سی‌وپنجم. یک روز معمولی در حرم :) + خرما. شیش تاشو خوردم بعد یادم اومد عکس بگیرم :)

 

   

روز سی‌وششم. آرامستان بهشت ثامن‌الائمه. + چند تا از رامتینام مونده بود :)

 

   

روز سی‌وهفتم. آبخوری کرونایی! (یعنی پدالی) + آخه نارنگی یا پرتقال چشونه که گرومانتین؟؟؟

 

   

روز سی‌وهشتم. یادمه قبلاها، قالی‌های درسته (دو در یه فک کنم) می‌زدن جلوی ورودی. بلند کردنشون یه‌کم سخت بود. جالبه که قالی رو به عنوان پرده استفاده می‌کنن :)) + شیرموز :)

 

   

روز سی‌ونهم. چون اینجا و پای این کتاب و در حال خوندن این صفحه حس خوبی داشتم، دیگه دنبال جایی نگشتم که عکس بگیرم :) + آب :)

 

                        

روز چهلم. دوازدهم آذر. از صبح زود قصد اومدن داشتم، ولی دم غروب رسیدم. همون وقتی که نقاره می‌زنن. این صحن زیباترین صحن منه. این صحنه از همه زیباتر. چهل تا عکسم از همین صحنه می‌گرفتم خوب بود.

 

نقاره
حجم: 5.18 مگابایت
 

 

چهل روز پیش (درواقع الان که می‌نویسم چهل‌ودو روز پیش) شروع کردم هر روز حرم رفتن رو. شب اول هیچ قصدی از این چهل روز نداشتم. از فرداش این تصمیم رو گرفتم. به خاطر همین شب اول سلفیه و ساندویچمم نیست 😁 راستش رو بگم چهل روز سخت بود برام. اینکه به هر ضرب‌وزوری هست خودمو برسونم حرم سخت بود. بعضی روزها بعد از کار می‌رفتم و انقدر خسته بودم که نرسیده برمی‌گشتم، ولی می‌رفتم. بعضی روزام دوست داشتم ساعت‌ها بشینم ولی وقت نداشتم. چند روزی هم بود که راحت می‌نشستم و ریلکس می‌کردم :) دو بار تو این چهل روز هم رفتم تا خود ضریح، بقیه‌ی روزها اکثرا تو صحن‌ها بودم و بعضا تو رواق‌ها. یک روزش رو تو حرم واکسن زدم. دو روز با خواهرم رفتم. یک روز با خواهرزاده‌م. یک روز با مامان و آقای و عمو و حجت. بقیه‌ی روزها تنها. یک روز برای رفتن با مامان بحث کردم. و یک روز هم برای جلوگیری از بحث نرفتم. خیلی دمغ شدم اون روز، ولی می‌دونستم رفتنم خیلی بدتر از نرفتنمه. چه بسا نرفتنم بهتر از کل چهل روز باشه. فکر نکردم با شکست مواجه شدم و از فرداش باز هم ادامه دادم. خوراکی‌هام جنبه‌ی فان داشتن. یعنی اولش اینطوری بود، بعدش اینم سخت شد. بعضی روزا هیچی دلم نمی‌خواست، خودمو مجبور می‌کردم یه چیزی بخورم. بعضی روزا اصلا وقت نداشتم وایستم چیزی بخرم یا بخورم. و تقریبا همیشه برای عکس گرفتن از خوراکی‌ها مشکل داشتم. خب آدم خجالت می‌کشه از بامیه یا شکلات عکس بگیره. کما اینکه دقیقا موقع عکس گرفتن از بامیه عربی یه آقایی برگشت منو نشون همراهش داد گفت نگا داره از چی عکس می‌گیره :))) عکس گرفتن از خود حرم هم سخت بود. خیلی روزا یادم می‌رفت که باید عکس بگیرم، یه‌کم می‌رفتم بعد برمی‌گشتم دوباره عکس می‌گرفتم. یک روز هم کلا یادم رفت، عکس از دیروزش گذاشتم. و روزهایی هم که یادم نمی‌رفت، نمی‌دونستم بجز گنبد و گل‌دسته از چی میشه عکس گرفت :) یه جاهایی هم تو ذهنم بود که عکس بگیرم،ولی نشد. مثلا از قفسه‌های کتابخونه.فکر می‌کردم حالا که همه چی آزاد شده، شاید کتابخونه هم باز شده باشه. ولی همچنان قسمت گردش کتاب بسته بود و ما از پشت دریچه کتاب درخواست می‌دادیم و بهمون می‌دادن. یا خیلی دوست داشتم از اتاق وسایل گم‌شده یا به عبارتی پیدا شده عکس بگیرم، ولی روم نشد :) حالا یه روز می‌گیرم. و همین‌طور مهمان‌سرا. و همین‌طور سرویس بهداشتی! آخه یکی از سرویس بهداشتی‌ها هست، آینه‌هاشو طوری نصب کردم که آدم می‌تونه خودشو ببینه درحالی‌که داره به یه جای دیگه نگاه می‌کنه. این آینه همیشه برای من جالبه. ولی خب نشد وقتی برم که انقدر خلوت باشه که بتونم عکس بگیرم. از کفشداری هم نشد. از خود ضریح هم نشد. از پیر پالان‌دوز هم. بله بچه‌ها، عکس گرفتن هم یکی از سختیاش بود. هدفمم از عکس گرفتن علاوه بر خاطره‌سازی، اولش این بود که اینجا بذارم و خودمو مجبور کنم ادامه بدم. ولی راستش هیچ روزی اجبار احساس نکردم. البته سخت‌ترین روزها، روزهای تعطیل کاری بود. من به هیچ‌کس راجع به چهل روز حرم رفتن نگفتم. روزهای تعطیل خب بالاخره پدرومادر آدم می‌پرسن کجا میری؟ می‌تونم بگم حرم، ولی میگن مگه دیروز نرفتی؟ (پنج‌شنبه و جمعه) هفته‌ی اول نگن، هفته‌ی دوم و سوم و چهارم و پنجم چی؟ بالاخره از این راز سر درمیارن دیگه. ولی با تلاش و ممارست تونستم موفق بشم و هیچ‌کس هم نفهمه :) درسته سخت بود کمی (حالا انقد میگم سخت سخت، یکی ندونه میگه چیکار کرده!)، ولی تو تمام این چهل روز حتی یک بار هم فکر نکردم ای بابا، ولش کن ادامه ندم. حرکت بسیار آرامش‌بخشی بود. و بیاید در گوشتون بگم، این شغلی که ده روزه دارم میرم، انقدر به حرم نزدیکه که من چسبیده به حرم در نظر می‌گیرمش. توی حرم نیستم و کارمم به حرم ربطی نداره، ولی بازم بین خودمون بمونه، به خاطر انقدر نزدیکی، من بهش به چشم جایزه نگاه می‌کنم و اصلا یکی از دلایلی که با همه‌ی عجیب‌وغریبیش قبول کردم برم، همین بود. حالا هر روز و هر روز، می‌تونم برم حرم. بدون اینکه خودمو بکشم تا بتونم از اون سر شهر خودمو برسونم حرم، بی‌دردسر و کار اضافه هر روز می‌تونم برم حرم. اصلا این شبیه معجزه نیست؟ خب باشه نیست، ولی من میگم شاید جایزه باشه دیگه؟ :) حالا اینا هیچی، من آخرش خودمم به خودم جایزه دادم :) یعنی بیشتر با این نیت که یه چیزی داشته باشم یادگاری از اینکه من یه زمانی همچین حرکتی زدم. به عکس نوستالژیک، از اینایی که ملت جلوی عکس حرم عکس می‌گیرن فکر کردم. به مثلا روسری، تسبیح شاه‌مقصود، انگشتر، یه چیزی مثل خودکار یا جاکلیدی که دور حرم حکاکی می‌کنن و از این چیزا. در نهایت یه پلاک‌زنجیر نقره گرفتم با سنگ فیروزه‌ی نیشابور :) خواستم عکس جایزه‌ی آخرمم بذارم، ولی دیدم به کسی مربوط نیست من چی تو گردنمه! حالا اینکه چل روز چی خوردم مربوط بودا، فقط همین یکی مربوط نیست :))) تازه نمی‌دونم چطور، من اصلا فیروزه دوست نداشتم، اما وقتی رفتم پشت ویترین فقط فیروزه‌ها رو می‌دیدم. اصلا عقیق شرف‌الشمس و یاقوت و عقیق سرخ و دُر (که به ترتیب سنگ‌های موردعلاقه‌م هستن) به چشمم نمی‌اومدن. الان هم این پلاک فیروزه رو بیشتر از اون انگشترها و دستبندی که سنگ‌های دیگه دارن دوست دارم. درواقع خیلی دوستش دارم. امیدوارم گمش نکنم :) امیدوارم کلا این چهل روز رو گم نکنم. ممنونم عمویی 😁😊💚❤💚

 

Designed By Erfan Powered by Bayan