مونولوگ

‌‌

بزنگان

 

در اثبات سحرخیزی من همین بس که امروز ساعت نه پا شدم و دیدم چشمام انقدر ورقلمبیده شده که شبیه قورباغه شدم :))

دیگه تا صبحانه میل کنیم و باروبندیل ببندیم و راه بیفتیم و برسیم میامی، دوازده یک شد. از اینور من نشستم. مامان که هی می‌گفتن من می‌ترسم بزن کنار آقای بشینه. نمی‌دونم بالاخره کی قراره این ترس مامان تموم بشه. گفتم من دوست دارم راننده‌ی ماشین سنگین بشم، راننده‌ی بین‌المللی بشم، از این کشور به اون کشور بار ببرم. وقتی به اونجا رسیدم و اومدن باهام مصاحبه کردن و دلیل موفقیتم و کسایی که پشتم بودن رو پرسیدن، میگم مامانم پشتم نبود، مامانم همه‌ش جلومو می‌گرفت 😁 حجت گفت الکی خیال نباف، به اونجا نمی‌رسی. گفتم عه؟ پس میگم داداشمم پشتم نبود :)) ولی جدی دوست دارم ماشین سنگین برونم. موتورم دوست دارم و بارها هم گفتم. چند روز پیش آقای با هیجان صدام زدن گفتن بیا ببین اینجا نوشته به خانما هم گواهینامه‌ی موتور میدن. گفتم خب؟ گفتن خب برو بگیر :)) بعدا گفتن فلان سرهنگ تکذیب کرده گفته نمیدن. یه مدت قبل هم شب داشتیم از خونه‌ی هدهد برمی‌گشتیم. حجت دوچرخه آورده بود، ولی با دست می‌برد دوچرخه‌شو و با ما راه میومد. گفتم بده من تا خونه سوار شم، نداد. مامان گفتن بده خب، ولی بازم نداد. چند روز بعدش مامان داشتن در اعتراض به دوچرخه و موتورسواری خانما یه حرفی می‌زدن. حجت گفت اون روز که می‌گفتین دوچرخه رو بدم تسنیم سوار شه. مامان گفتن تسنیم فرق می‌کنه 😁 نمی‌تونم بگم ذوق نکردم از نگاهی که مامان و آقای نسبت به من دارن، ولی خب تا این نگاه (نماینده‌ای از نگاه قشر سنتی و مذهبی جامعه) بیاد به تمام خانم‌ها تعمیم پیدا کنه خیلی کار داره. منم اون خانمی نیستم که الان بخواد یا باچادر یا بی‌چادر تابوشکنی کنه و از این خط رد بشه و اینا. دیگه اون خانمایی که در توانشونه بی‌زحمت زحمتشو بکشن که چند سال دیگه ما هم بتونیم سوار بشیم :)

امروز خوش گذشت. نهار خوردیم. چای خوردیم. بعدم زدیم به دل دشت و دمن. یه جایی پیدا کردیم که تا حالا نرفته بودیم: منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی کوه بزنگان. ما نمی‌دونستیم وارد منطقه‌ی حفاظت‌شده شدیم. یه دفعه دیدیم یه آقایی با لباس‌های خاکی و اینا، انگار روستایی باشه، با موتور از کنارمون گذشت، بعد نگه داشت، سلام کرد، گفت اگه آتیش روشن کردین، موقع رفتن خاموش کنین که گفتیم آتیش روشن نمی‌کنیم. بعدا تابلو رو دیدیم که نوشته بود حفاظت‌شده است. هی می‌گفتیم اینجا چرا باید حفاظت‌شده باشه، یه دونه ملخ هم نداره که. الان تو نت سرچ کردم، نوشته پلنگ داره!!! کفتار، آهو، گراز، کل‌وبز و اینجور چیزا. والا من که پلنگ ملنگ رو باور نمی‌کنم. ولی حجت دنبال یه جغد کرد که بگیره نتونست :))

 

بفرمایید چای!

 

این من و آب‌های منطقه‌ی حفاظت‌شده که اصلا معلوم نیست پاهام تو آب جاریه!

 

  • نظرات [ ۸ ]
مرآت ..
۳۰ مهر ۰۰ , ۲۲:۱۲

سلام.

مثل همیشه جالب و البته پاراگراف آخرش هوس انگیز بود.

 

 

میگم محرم و صفر تموم شده، جشن میلاد رسول الله هم عنقریب رو به اتمامه. هنوز نمیخوای کتیبه محرم رو از گوشه وبلاکت برداری؟

مهتاب ‌‌
۳۰ مهر ۰۰ , ۲۳:۱۱

من دوچرخه‌سواری می‌کنم گاهی. البته شمال، حداقل این‌جایی که ما هستیم تابو نیست. کاملا عادی و معموله.

مهرآ :)
۰۱ آبان ۰۰ , ۱۰:۱۵

چه آب شفاف و زلالی🤩

خوش بگذره در دامانِ طبیعت🌱

ن. ..
۰۱ آبان ۰۰ , ۱۱:۳۷

تو باور نکن 

ولی من کم عکس پلنگ های ایران را که همین الان دارن زیر این آسمون آبی نفس می کشن، ندیدم :) 

تا تو متنت نوشتی بزنگان، گوگل مپ را باز کردم ببینم کجاست 

بعد دیدم نوشتی حفاظت شده و اینا 

به عنوانت هم دقت نکردم کلا خیلی به عنوان ها دقت نمی کنم راستش :)

سلام

ن. ..
۰۱ آبان ۰۰ , ۱۱:۳۹

اوووووووووو وه! چقدر دوره دختر! 

چقدر زمانی از مشهد فاصله داره؟ چه باحاله دریاچه هم داره رو نقشه 

اونجا هم رفتید؟

دچارِ فیش‌نگار
۰۱ آبان ۰۰ , ۱۷:۲۳

چرا تخمه تعارف نزدین؟ :/

شارمین امیریان
۰۲ آبان ۰۰ , ۰۸:۰۷

سلام.

منم عاشق موتورم. دایی‌م قول داده اگه لوس‌بازی درنیارم و شجاع باشم بهم یاد بده🤭

دُردانه ‌‌
۰۲ آبان ۰۰ , ۰۹:۰۱

یادمه من وقتی گواهی‌نامه می‌گرفتم، به‌خاطر جثۀ ریزه‌ام گفتن ماشین سنگین نمی‌تونی برونی. شرایط جسمی ماشین سنگینو نداشتم. یکی نبود بهشون بگی کی حالا خواست ماشین سنگین برونه :| :)))


+ جغد دوست دارم. می‌گرفتی می‌فرستادی برای من :دی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan