نصفدیشب رسیدیم خونه و جا داره بازم شعار هیچجا خونهی آدم نمیشه رو تکرار کنم. دوست داشتم همون دیشب سوغاتیهای کوچولوی بچهها رو بدم، ولی خواب بودن. صبحم من زودتر از اونا بیدار شدم. هفت، هفت و نیم بود که بلند شدم و هی منتظر موندم تا بچهها پاشن و صبحانه بخورن که بعدش بتونم سنگین و متین سوغاتیهاشونو بدم. ولی خب یه تسنیم دیگه درونم داشت بالا پایین میپرید و میخواست بره با سروصدا بچهها رو بلند کنه و با جیغوداد بگه ببینین براتون چی آوردیم :))) آخرشم که بهشون دادم، فاطمه سادات از سوغاتیش خوشش نیومد :( از این لوازمای خونه و آشپزخونه بود. گفت آها، از این قدیمیا. باز کرد نگاه کرد گذاشت یه گوشه رفت. مال امیرعلی هم آتاری بود. تا حالا نه دیده نه شنیده بود، نمیدونست هم چه بازیهایی داره. اونم گذاشت یه گوشه رفت سراغ سوغاتی مشترکش با خواهرش، دوز. چون بازی دوز دو نفره است، یکی واسه هردوشون آوردم. از اون خوشش اومد. یهکم با هم بازی کردیم. نوبتی با امیرعلی و فاطمه سادات. خیلی خوابم میومد،ولی به فاطمه سادات گفتم بیا بازی کنیم که شاید به اسباببازیش علاقهمند بشه. همینطور هم شد. من و فاطمه سادات نشستیم پشت میز و به امیرعلی، صاحب کافه و با حفظ سمت، گارسون، سفارش میدادیم. چای با گل محمدی، چای با دارچین، شکلات ژلهای، شکلات لواشکی، بیسکوییت هایبای، قند، آبنبات ترش، نوشابه، آب سرد و اینجور چیزا. اونم تو وسایل اسباببازی فاطمه سادات برامون چای و بیسکوییت و آبنبات میاورد. من و فاطمه سادات هم در غیابش هی از نقاط قوت و ضعف کافهش میگفتیم :)) بعدا امیرعلی رفت سراغ آتاریش و وقتی کشفش کرد دیگه ولش نکرد :) به این مرحله که رسید رفتم بیهوش شدم و ظهر که بیدار شدم خواهرم غذا پخته بود و حاضر و آماده میل نمودم :) الانم دیگه کمکم باید حاضر بشم برم سرکار. ریحانه هم شاید شب بیاد، نمیدونم اون از سوغاتیش خوشش خواهد اومد یا نه :|
ظاهرا سفر واقعا تموم شده، چون نطق وبلاگیم باز شده. تو سفر اصلا حوصلهی گوشی رو ندارم. شاید یک دهم حالت معمولی هم گوشی دستم نمیگیرم و خب از این حالت راضی هم هستم.
- تاریخ : شنبه ۱۷ مهر ۰۰
- ساعت : ۱۳ : ۵۷
- نظرات [ ۰ ]