بیشتر از ده روزه ننوشتم و علتشم نمیدونم. فک کنم اونایی که رفتن و وبلاگاشونو بستن، از همینجا شروع شده پروسهی رفتن و بستنشون. من حس و حالم شبیه ازوبلاگبریدهها نیست، روزی چند بار طبق عادت به پنل سر میزنم و قبل از لود شدن، انگشتم رو back هست که بلافاصله بعد لود شدن ببندم صفحه رو، چون میدونم خبری نیست. روزی چند بار هم به اینوریدر سر میزنم و میخونم. اما هیچ حرفم نمیاد.
زندگی در جریانه. مهدی عقد کرده و از این رو به اون رو شده. یعنی این موجود زنستیز، بسیار رام و آرام گشته 😁 واقعا متعجبیم چطور چنین تغییر عظیمی در چنین مدت کمی رخ داده. اکستندد فمیلیمون همینجور داره اکستنددتر میشه :)) هشت نفر بودیم که از تمام اقوام جدا افتاده بودیم، حالا شونزده نفریم که واسه خودمون یه فامیلیم :) قبلا قصد داشتم نهایتا یه بچه بیارم، الان فکر میکنم من چه نعمت بزرگی دارم که پنج تا خواهر و برادر دارم و چه تنها خواهد بود تکفرزند من! قبلا نمیفهمیدم خون یعنی چی و چطور همخونها همدیگه رو میکِشن. اما بعد از یه قضایایی، فهمیدم هیچ دوستی مثل همخون نخواهد شد. ممکنه صمیمیتر و وفادارتر و دلسوزتر بشه ها، ولی جنسش بسیار متفاوت از محبت همخونه. البته فعلا اینطور فکر میکنم.
پاییز رفته، نمیدونم کجا. اگه اینجا رو میخونی و آدرس جدید داری بهم بده لطفا.
قصد دارم خونه رو رنگ بزنم. یعنی رنگ بگیرم، با خواهر و برادرا خودمون رنگ بزنیم. یه روز جمعه که به یه بهانه مامان و آقای رو فرستاده باشیم خونهی عسل. آخه والدین عزیز، همیشه موافقن با این کار، ولی نه الان! قبلا هم گفتن نه الان، الان هم میگن نه الان، بعدا هم میگن نه الان. کلا بعدا نمیرسه برای این کار. دیوارهامون گچیه و تا حالا رنگ نخورده و احتمالا چند دست باید رنگ بزنیم. نمیدونم چقدر رنگ میبره. کوچکترین تجربه و اطلاعاتی در مورد رنگ کردن ندارم. باید اطلاعات درست حسابی در مورد انواع رنگ و متراژ و لیتر و غلظت و غلتک و چه و چه به دست بیارم. راستی هنوز حتی نمیدونم چه رنگی بزنم. سفید کمدردسرترینه. اگه بخوام رنگ دیگهای بزنم ممکنه با سلیقهی مامان و آقای جور درنیاد و منو تو سطل رنگ خفه کنن :)) البته آقای فکر نکنم چیزی بگن، ولی مامان ناراحت میشن. یهجوری باید تا اون موقع سلیقهشونو بفهمم. تازه هدهد میگه رنگ دلخواه غیر از سفید رو باید از ترکیب رنگها به دست بیاریم معمولا که این کارو سخت و کند میکنه. جمعهی بعد هم که من در نظر گرفته بودم برای این کار ظاهرا سرد و برفیه. علاوه بر همهی اینا ممکنه پولم کافی نباشه برای خرید رنگ و غلتک و قلمو :| تنها قسمتی که فعلا نگرانش نیستم نیروی کاره که حتی اگه برادران گرام هم کمک نکنن، خدا رو شکر تن خودم سالمه و هدهد هم پای کاره :))
این هفته طلاهای عروس جدید رو خریدیم و مامان هم یه چیزی برای خودشون خریدن و منم یه چیزی برای خودم خریدم :)) والا من تا عمر داشتم یادم نیست دلم واسه طلا رفته باشه، بهش به عنوان پول نگاه میکنم نه زیورآلات. اما این دفعه سفید برداشتم و عجیب دوستش دارم :) من از نقره خوشم میاد ولی از طلا نه چندان. رنگ مورد علاقهم زرده، اما رنگ مورد نفرتم طلاییه. بازم بستگی داره چی باشه، ولی تا حد امکان از رنگ طلایی احتراز میکنم. اینو که خریدم اومدم خونه، مامان و آقای و هدهد سرزنشم کردن و گفتن قشنگه، ولی هیچکس نمیگه که این طلاست، میگن بدل انداخته. منم گفتم به درک، چه اهمیتی داره؟ :) راستی طلا چقد اومده پایین :| شانسه داریم ما؟ :)
فردا میخوایم بریم بیرون، با خواهران و برادران. معمولا اینجوریه که ما غذا درست میکنیم به اندازهی همه، ولی این دفعه قرار شد هرکی خودش غذا بیاره. من میخوام برنجوکوفتهقلقلی درست کنم. تا شب خروارها کار دارم. معمولا طی هفته که میرم سر کار، پنجشنبه و جمعه باید بیفتم به جون خونه. این خونه هم که ماشاءالله کاروانسراست، جمعبشو نیست. نه غلط کردم، ناشکری نمیکنم، خدایا شکرت که خونهمون کاروانسراست :)
- تاریخ : پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹
- ساعت : ۱۴ : ۱۴
- نظرات [ ۳ ]