داشتم میرفتم سر کار، دو تا دختر تو اتوبوس پشت سرم نشسته بودن و هی حرف میزدن. حرفای از زمین و زمان و غیرضروری و بههیچدردینخورنده. دلم برای از هر دری سخنی با دوستام تنگ شد. صبر کردم دخترا پیاده شدن، زنگ زدم به کبری. بیشتر از یک سال بود که ندیده بودمش و مدت زیادی هم بود که باهاش حرف نزده بودم. تا برسم سر کارم چهل دقیقه با هم حرف زدیم 😃 آخرش قرار شد لیلا که زایمان کرد، قرار بذاریم بریم پیشش. این مدت هی نرفتیم گفتیم کروناست. ولی ظاهرا حاج خانوم لیلا، این مدت قشنگ شیفت میرفته. بقیهی اکیپمون هم که یا دانشجوییم (ارشد و بدوبدوهای پایاننامه تو بیمارستانها) یا میریم سر کار. دیگه نمیدونم این رعایتی که قراره بکنیم به چه صورته دقیقا. بنابراین یه دورهمی رو بر خودمون حلال کردیم =)
میگفت من یه همکلاسی دارم که همیشه همهی اعلامیهها و نوشتههایی که رو تابلو و در و دیوار میزنن رو کامل میخونه و منو یاد تو میندازه. میگفت هنوزم تو دانشکده هر وقت در بسته میبینم یاد تو میفتم. گفتم من با در بسته چه ارتباطی دارم خب؟ :)) گفت یه روز من و تو و سرویه سه نفری داشتیم میرفتیم سر یه کلاسی که شمارهی کلاس رو نمیدونستیم. اتفاقا دیر هم کرده بودیم و در کلاسها بسته بود. سرویه از ما جلوتر بود و تا ما برسیم چند تا کلاسو چک کرده بود. وقتی ما رسیدیم تو بدوبدو رفتی دونه دونه کلاسها رو چک کنی که سرویه گفت من مثلا کلاسهای فلان و فلانو چک کردم قفلن. ولی تو انگار که نشنیده باشی چی گفت رفتی دوباره خودت دستگیره رو چند بار بالا پایین کردی تا مطمئن بشی. من و سرویه شوکه شده بودیم. بعد فهمیدیم هر چیزی رو خودت باید شخصا مطمئن بشی تا قبول کنی. یا میگفتیم کلاس کنسله، خودت باید میرفتی میدیدی همهی بچهها رفتن و کلاس خالیه تا قبول کنی بری.
گفتم اینا رو یادم نمیاد ولی انکار هم نمیکنم همچین آدم تباهی بوده باشم :))) ولی الان احساس میکنم بیشتر اخلاقهام تعدیل شده. بجز دیرجوش بودنم که هرچی هم رو خودم کار میکنم نمیتونم با اونایی که صمیمی نیستم صمیمی بشم :|
- تاریخ : دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹
- ساعت : ۲۱ : ۳۴
- نظرات [ ۳ ]