هر چی فکر میکنم، نمیشه خاطرهی اولین باری که رفتم خواستگاری رو ننویسم 😄
بله بچههای عزیزم، من امشب برای اولین بار در تاریخ بشریت رفتم خواستگاری :) در معیت والدین و خود آقاداماد، مهدی المهندس :)) راستش این برادر ما، اصلا هیچجوره زیر بار ازدواج نمیرفت. مامان و آقای سالهاست دارن تلاش میکنن راضیش کنن. هرچی گفتن بریم دنبال یه دختر خوب بگردیم برات؟ گفت نههههه، من الان ازدواج نمیکنم. گفتن خب از همکلاسیات، اینور اونور، اگه کسیو خودت انتخاب کردی و به خاطر همین میگی، خب بگو ما خواستگاری همون شخص میریم، گفت نه بااابااا، شخص کجا بود، ازدواج فقط سنتی! یه بار هم تعریف کرد تو دانشگاه، یه روز یکی از دخترا با جزوهش! اومده پیشش گفته ببخشید آقای فلانی، این مسئله... که اینم اول جملهی دختر طفلک گفته بلد نیستم! و نطق دختر مردمو کور کرده ب بسمالله. تعریف از برادر نباشه، بزنم به تخته، بر و روش خوبه. فقط حیف مو نداره (خلاف دو تا داداش دیگهم) که عوضش یک متر ریش داره (بازم خلاف دو تا داداش دیگهم). تا امشبم نمیدونستم انقد مایله زنش مذهبی باشه! معیاراش ایمان، تقوا، عمل صالح بوده گویا :))) از بحث منحرف شدم. خلاصه مهندس ما مخالف بود و بود و بود تا... تا نداره، تا همین چند دقیقه قبل از رفتن امشبمون. یعنی دیگه مخالفتی نمیکرد این اواخر، ولی موافقتی هم بروز نمیداد. امشب قبل رفتن که اومد گفت جوراب نو ندارین؟ خیالم راحت شد. فکر میکردم میخواد بره اونجا به دختره بگه من اِلم بِلم جیمبلم که خود دختره بگه نه و راحت بشه. ولی وقتی دیدم جوراب نو میخواد فهمیدم بیمیل هم نمیره :))
قبل رفتن نمیدونین چه بلبشویی بود، مامان که ده دفعه لباس عوض کردن. هی هدهد میگفت اینو بپوشین و به زور تنشون میکردن، هی مامان درمیآوردن میگفتن نه زشته اینو بپوشم امشب، (مثلا یکیش شلوار لی). خب مادر من، شما که از فرق سر هم نه، از روی ابرتون تا نوک پاتون تو چادر سیاه پیچیده است، دیگه چه فرقی میکنه روسری چی بپوشین. باور کنین حتی روسریشون هم دیده نمیشد! در حالت معمول انقدم باحجاب نیستن دیگه :)) منم که یک ساعت قبل رفتن تازه داشتم چادر و جوراب و شلوار میشستم! آخه بارون اومده و چادرم گلی شده بود. لباسای مهدی رو هم اتو زده بودم، ولی حالا سر عطر و کت گیر بودن! مامان از صبح هی بهمون میگفتن عطر ندارین بدین بزنه؟ گفتم چرا، از عطرایی که تا حالا بهم کادو دادین یه کلکسیون جمع کردم، یکیشو انتخاب کنه :)) تو خونهی ما فقط حجت و علی عطر میزنن که علی خونهش جداست و عطر حجت هم تموم شده بود. سر شب یک ساعت قبل رفتن داشتن حجتو میفرستادن بره عطر بخره! حالا مگه واجبه؟ از دست شما به خدا. تازه قنادیهام بسته بودن به خاطر این طرح کرونا، از یه ناکجاآبادی یه جعبه شیرینی خریدن که وقتی تو خونهی عروس خوردیم، نخوردیم درواقع :))) از بسسسس تازه بود! بعد سر کت و کاپشن پوشیدن باز بحث داشتیم. خب به نظر بهتر بود کت بپوشه، البته نه کتوشلوار، کت اسپرت. اما هوا سرد بود و پیاده هم داشتیم میرفتیم، یخ میزد تا اونجا. هم مهدی، هم آقای. بالاخره مهدی کاپشن پوشید، آقای پالتو.
اونجا که رسیدیم و در زدیم، یه پسربچه اومد درو باز کرد، آقای گفتن برو یاالله بگو و هیچکدوم نرفتیم تو. اونم رفت تو خونه و یهجوری با هول و فریاد گفت یاالله یاالله که ما پشت در پکیدیم از خنده :)) اونجا اتفاق خاصی نیفتاد، جز اینکه خوش گذشت 😁 قبل رفتن حس معذب بودن داشتم، اینکه اصلا من چیکارهام اون وسط، ولی وقتی رفتم خیلی هم راحت بودم، تازه مقداری حرف هم زدم برخلاف فکری که میکردم. یعنی فکر میکردم شاید نهایتا با مامانش چند جملهای همکلام بشم، ولی با داداشش و باباش چندین جمله حرف زدم! دختر و پسر، عروس و داماد، خواستگارٌ به و خواستگارٌ الیه هم رفتن حرفاشونو زدن و همین که مهدی از اتاق اومد بیرون برگشتیم خونه.
دختر ملیحی بود، چون اسمشم ملیحه بود :)) مثل کتابی که تازگی خوندم، سری آبنباتهای مهرداد صدقی. آبنبات هلدار و پستهای و دارچینی. کتابها طنزن و همینجا به اونایی که لهجهی اینور کشورو میپسندن توصیه میکنم بخونن. لهجه و کلمات کتاب خیلی به ما نزدیک بود و من لذت بردم. دختر ملیحی بود، هیچی هم آرایش نکرده بود و این به نظر من بجز مذهبی بودن، اعتمادبهنفسشو میرسوند. ولی آقا خواهرش، نگم از خواهرش! انقده شیرین و تودلبرو! خیلی خیلی کم پیش میاد من با یک نگاه از بچهای خوشم بیاد، ولی اونجا با خودم میگفتم کاش خواهرش سه چهار ساله نبود و بزرگتر بود، خواستگاری این یکی میومدیم :))) ولی خب معیارهای ما بسیار فراتر از زیبایی بود، فلذا وقتی برگشتیم و مامان از مهدی پرسیدن چطور بود؟ خوب نگاه کردی به دخترخانوم؟ گفت نه! ظاهرش برام مهم نیست! گفتیم یعنی اصلا نگاه نکردی؟ گفت یه نگاه کلی کردم و به نظرم خوب بود، ولی اینجور که شما میگین دقیق، یعنی باید میگشتم دنبال عیب و ایراد که من نگشتم. تو ذهنم گفتم ایول! ایول! حالا اینا هی برن دنبال خوشگل بگردن =)) بعد مامان و هدهد هی پرسیدن اون چی گفت، تو چی گفتی؟ هی میگفت واقعا یادم نیست چی گفتیم. بعد گفتم خب نظرت بالاخره؟ گفت مثبته :)) [لیلیلیلیلی مبارکه :) لیلیلیلیلی مبارکه :)] گفتم به نظرت نظر دختر چی بود؟ گفت به نظرم نظر اونم مثبته :)) بازم [لیلیلیلیلی مبارکه :) لیلیلیلیلی مبارکه :)] هی همینجور که میگذشت بیشتر یادش میومد که چیا گفتن. مثلا ملیحه پرسیده کتاب چقدر میخونین؟ برادر صادق ما هم گفته هیچی :) گفته یعنی فقط کتابای درسیتو خوندی؟ گفته کتابای درسیمم نخوندم :))) بعد گفته یه کتاب بود از شهید مطهری، اسمش یادم نیست نصف اونم خوندم :)) بعدا گفت منظورش حماسهی حسینی بوده. یهکم دیگه گفت و گفت و آخر گفت حالا که فکر میکنم دختره انگار کپی تسنیمه! (از نظر فکر و شخصیت و اینا) همیشه تو خونه اگه بحثی بوده، من و مهدی دو سر مختلف بودیم. هیچوقت آبمون با هم تو یک جوب نرفته! من بگم آ، اون حتما میگه ب. حالا اینکه چطور نظرش راجع به کسی که میگه اینقدر شبیه منه، اینقدر مثبته باعث تعجبه :)
حالا هنوز هیچی معلوم نیست. نه جواب اونا معلومه، نه اینکه توی قرارمدارها خانوادهها با هم کنار بیان یا نه، نه کسی خبر داره توی سرنوشت و تقدیر چی نوشته شده. من انقدر با جزئیات نوشتم که چند بار وسطش خواستم همه رو پاک کنم. ولی دوست دارم باشه و اگه وصلت صورت گرفت انشاءالله، بعدها دوباره با همین جزئیات بخونمش. به نظرم باید لذتبخش باشه :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹
- ساعت : ۰۰ : ۴۹
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱۸ ]