حرفام کم شده، راستش نمیدونم چرا و چطور! حالا اومدم دارم سعی میکنم یه حرفی برای زدن پیدا کنم.
اممممم، خب، امممم، آها! امروز صبح یکی از اقوام دور و آشناهای نزدیک (یک پیرزن) اومده بود خونهمون. من تا ۹ خواب بودم، بعد که بیدار شدم غذای ظهر رو بار گذاشتم و برنج خیس کردم و صبحانه خوردم و اومدم یک چرخی تو اینوریدر بزنم که زیییینگ یکی زنگ درو زد. مامان موقع بیدار شدن من رفته بودن بیرون که عینک آقای رو بدن برای تعمیر. فکر کردم مامان زنگ زده، گفتم کیه؟ و با شنیدن صدای مهمان محترم شوکه شدم. خونه بهمریخته! آشپزخونه منفجر! دیشب دستم با بخار قابلمه سوخته بود و خروارها ظرف رو نشسته بودم. حتی موهام در بعضی نقاط در هم گوریده بود :))) مهمان رو به داخل راهنمایی کردم، عذرخواهی کردم بابت بهمریخته بودن خونه، وسیلههای بزرگ رو سریع جابجا کردم، خواستم چایی بذارم که گفتن نمیخورن، منم نذاشتم و اومدم تپ نشستم روبروش. ذرهای احساس خجالت و شرمندگی نداشتم. یه نیم ساعتی حرف زدیم تا مامان اومدن. چون میدونستم مامان چای میخورن چایی بردم (که مهمان محترم استکان دوم رو هم ریخت! با من تعارف نکنین، چون من به ظاهر حرفتون عمل میکنم!). بعد از اومدن مامان من رفتم تو آشپزخونه آشپزیمو تموم کردم و ظرفها رو شستم. حالا بگین مهمان محترم دربارهی چی صحبت میکرد؟ "عروسم شلخته است و خونهش بهمریخته است و شلووله و تا ساعت ده خوابه و..." مامان هم بیخبر از همهجا نشستن گوش میکنن :)) بعدا میگم مامان! روضهی دخترتونو براتون خوند بابا! :))) حالا تنها مزیت من این بود که یهکم فرز بودم و تو مدتی که اونجا بود همهجا سامان گرفت. واقعا تعجب نمیکنم اگه بره جای دیگهای بگه یه روز رفتم خونهی فلانی، لنگ ظهر دخترش تازه از خواب پا شده بود و خونه هم که خونه نبود، ... بود :) وقتی از عروسش، دختر برادرش پیش ما حرف میزنه، درحالیکه ما میشناسیم دختره رو و از منم کوچیکتره و خیلی دختر آرومیه و البته مظلومه و شاید این تنها مشکلش باشه که هنوز خونهداری رو کامل بلد نیست، دیگه من چطور انتظار داشته باشم شرح ماوقع امروز از گوش جهانیان دور بماند؟ فقط همینقدر هست که برام چندان اهمیتی نداره این موضوع :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۹ شهریور ۹۹
- ساعت : ۲۲ : ۲۵
- نظرات [ ۱۰ ]