چرا هیچ هدفی جذبم نمیکنه؟ یا چرا هیچ هدفی رو جذب نمیکنم؟ خدمت به نوع بشر؟ کمک به یتیمها؟ بیخانمانها؟ زنها؟ بچهها؟ قحطیزدهها؟ سیلزدهها؟ فقرا؟ اصلا کمک به پیشرفت کل دنیا؟ حل مسائل بغرنج زمین؟ کشف فرمول ضدجنگ؟ نوبل صلح؟
درکی از اینها ندارم. دلیلی برای این کارها پیدا نمیکنم، حتی اگه انجامشون بدم. خدمت به انسانها، خدمت به اسلام و مسلمین، خدمت به همنوع، هموطن؛ هیچ کدوم حسی در من برنمیانگیزن. بارها گفتم که اگه میخوام برگردم افغانستان، نه از روی حب وطن و وطندار، نه از روی دلتنگی و نه حتی از روی جستجو برای یه اصل، ریشه یا ملجأ، بلکه صرفا برای بهبود زندگی خودمه.
تنهایی در ذات انسانه، یعنی من اینطور حس میکنم. یک تنهایی که حداقل من چیزی رو درک نکردم که بتونه پرش کنه. شاید باشه و اصلا باید باشه، اما من درکش نکردم. بعضی روزها یا شبها، این حس انقدر اوج میگیره که انگار دارم خفه میشم، مثل دیشب. یک بیقراری که نه منشأش رو میدونی، نه قرارش رو. میخوای فریاد بزنی، میخوای پوستتو، عضلاتتو، دندههاتو، رگ و پیات رو همه رو بکنی، بدری، اون جرم فشردهی داغ رو برداری، آرش کمانگیر بشی و تا سرحدات زندگی پرتش کنی. تمام جانت رو بذاری پای این پرتاب و بعدش دیگه نباشی و از تنهایی هم خبری نباشه.
تنهایی. همهی شماهام تنهایید. زبان، یکی از بزرگترین دروغهاییه که بشر اختراع کرده. کاش میتونستم ذهنم رو از زبان و حروف و کلمات خالی کنم و اون اندیشهی خالص دستکاری نشده رو تجربه کنم.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۵ خرداد ۹۹
- ساعت : ۲۳ : ۴۵
- نظرات [ ۱۲ ]