بچه بودم، شاید راهنمایی. یه روز با یکی از با دوستام که حرف میزدیم گفتم من یه آرزوی بد دارم، اینکه یه روز آدمی بشم که خیلی مشهوره و از بین لایههای تاریخ میتونه خودشو برسونه به کتب درسی بچههای چند قرن بعد. گفتم میدونم آرزوی سخیفیه و اینکه نیت آدم از انجام کاری شهرت باشه خیلی بده، ولی من واقعا اینو میخوام. یادم هست احساسم برای خودم تاسف بود. گذشت و گذشت تا رسیدم به اینجا، که مشهور نیستم، نه برای امروز نه آینده و شهرت هم نمیخوام، نه برای امروز نه آینده. ولی یک چیزی امروز نظرمو جلب کرد. اینکه سقف آرزوم تا بینهایت اومده پایین. تو همین جنس آرزو که بررسی کنم میبینم تهش به استخدام فکر میکنم، یا یهکم از اون بالاتر سوپروایزری چیزی. یا اینکه خودم یه بیمارستان تاسیس کنم. این یک مثاله. سر باقی آرزوهامم همینجوری خوردم.
به نظرتون بهشت چه جور جاییه؟ میگن که خوشیش تمومی نداره و هیچوقت هم تکراری نمیشه. اینم قبول. ولی به نظرتون امکان رقابت وجود داره؟ من از اون دسته آدمهام که اهل رقابت از دورن! یعنی رقیبم نباید نزدیکم باشه، تمرکزمو از دست میدم و این مدل رقابت رو دوست ندارم. ولی در کل اهل رقابتم. دوست دارم اگه کارنامهی کلی دنیام میل به سپیدی داشت، منو اول ببرن به یه دنیایی که همه همه چیز دارن. تو این دنیا چون همه امکانات و استعداد به یک اندازه دارن، بنابراین رقابت معنا نداره و جمهوری کمونیستی تشکیل میشه :| البته من یه تبصره هم دارم و اون این جملهی معروفه که همه با هم برابر باشن، ولی من برابرتر باشم =)) مثلا خدا یه جوری که من نفهمم!، به رقیبام تقلب غلط برسونه. بعد من فک کنم اوفففف، چقده من خفنم. بعد مشهور بشم برم تو کتابای بچه دبیرستانیهای چند قرن بعد =))))) بعدشم برم بهشت :)))
راه دیگهای به ذهنم نمیرسه واسه اینکه سرخورده نرم بهشت :/ آخه وقتی یکی به یه چیزی نمیرسه، نمیتونه با تغییر هدف سرخوردگی شکست رو جبران کنه. مثل اینه که یکی وسط پیست رقص سکندری بخوره بیفته زمین. بعد طبیعی کنه بگه خسته شده بودم، خواستم بشینم!
+ شأن نزول پست اینه که فردا مهلت تموم و سایت بسته میشه. منم این دستمو گذاشتم رو اون دستم، به تاک انگور خیره شدم. (سؤال نفرمایید لطفا :))
- تاریخ : شنبه ۱۰ خرداد ۹۹
- ساعت : ۱۷ : ۵۵
- نظرات [ ۲ ]